قربانی اشرف ( فواد بصری )

فرقه مخرب رجوی

قربانی اشرف ( فواد بصری )

فرقه مخرب رجوی

جنگ خلیج و آواره کردن کودکان معصوم توسط رجوی

داستان زندگی تکان دهنده سمیه را خواندم. داستان کودکان معصوم و تنظیم رابطه ضد بشری رهبری فرقه با کودکان. با خواندن زندگی سمیه خاطرات آن دوران در فرقه به ذهنم تداعی شد لازم دیدم مختصری آن را مکتوب کنم . در جنگ خلیج من در پشتیبانی بودم کارم ایجاب می کرد به بعضی از محل ها در اُردوگاه رفت و آمد داشته باشم و بعضی از خبرها را از طریق دوستان هم محفل به من می رساندند . زمانی که رهبری فرقه و سرانش تصمیم گرفته بودند کودکان را از مرز اُردن به کشورهای اُروپایی منتقل کنند زنهایی که فرزندی در اردوگاه اشرف داشتند بهم ریخته بودند و مسئولیت خودشان را انجام نمی دادند این موضوع تبدیل شده بود به یک معضل تشکیلاتی روی میز فرقه قرار گرفته بود . مسئول من یک زن بود چند روزی آن را نمی دیدم وقتی پیگیری می کردم جوابی که می گرفتم مریض است . بعد از هشت الی ده روزی که بر سر کار آمد به چهره آن که نگاه می کردم خشم و نفرت از چهره آن می بارید و حال و حوصله هیچ چیز و هیچ کس را نداشت . یک سری از زنها از سازمان جدا شدند که مشخص نشد سرنوشت آنها چگونه رقم خورد . در آن دوران به سوله تره بار ترددی داشتم نرسیده به سوله پارکینگی بود که چند تا اتوبوس در پارکینگ پارک کرده بودند کنجکاو شدم که این اتوبوس ها برای چه کاری به پادگان آمده اند بعد از یکی دو ساعتی متوجه شدم که این اتوبوسها برای منتقل کردن کودکان به پادگان اشرف آمده اند . زمانی نگذشت که مشاهده کردم با ون های چینی و لندکُروز کودکان را به محل اتوبوسها آوردند صحنه دلخراشی که رجوی فریب کار وکلاه بردار خلق کرده بود . کودکان را می دیدم که گریه آنها قطع نمی شد و خودشان را به شیشه های اتوبوس می کوبیدند سران ظالم سازمان در این رابطه بی تفاوت بودند زنهایی که برای بدرقه فرزندانشان به محل آمده بودند فقط اشک می ریختند . صدای یک زنی به گوشم می رسید با صدای بلند می گفت ما بدون کودکانمان در این جا چکار کنیم تنها دل خوشی ما کودکان ما بودند آنها را کجا می برید یک صحنه ای به عینه دیدم که هیچ وقت جنایت رجوی فراموشم نمی شود زنی که بچه شیرخوار داشت نوزاد شیرخوارش را بزور از او گرفتند اتاقکی در کنار پارکینگ بود رفت پشت اتاقک تعادل خودش را از دست داده بود و خودش را به خاک می مالید و می گفت من فرزندم را می خواهم بعد از داستان منتقل کردن کودکان با زنها مستمر نشست می گذاشتند و از بحث فرزند یا مبارزه بایستی عبور می کردند یک زنی بنام ( م- ن ) با هم در ارکان بودیم در حین تردد به تدارکات مرکزی از او سئوال کردم از این که فرزندانت را از شما گرفتند چه احساسی داری در جواب گفت هر کسی این کار را با ما کرد یک روزی جواب کارهایش را پس می دهد من نمی خواهم به استخبارات عراق تحویلم دهند اگر سازمان دست از سر من بردارد همراه با فرزندانم می رفتم و پشت سرم را نگاه نمی کردم . رهبری فرقه طی این چند سال آنقدر جنایت کرده که بی شمار است امیدوارم روزی برسد که این شیاد مثل اربابش ( صدام ) در یک دادگاه بین المللی به محاکمه کشیده شود و حساب پس دهد.

خاطرات فواد

قسمت چهارم

آمادگی برای عملیات فروغ جاویدان :

با پذیرش قطعنامه سازمان افراد خیلی زیادی را زیر پوش سرنگونی از خارج به عراق منتقل کرد به خیلی از آنها پول هنگُفتی داده بود که در عملیات شرکت کنند . مقرها با کم بود جا مواجه بودند نفرات جدید شب ها در سالن غذا خوری استراحت می کردند . رجوی در رابطه با عملیات فروغ جاویدان ( دروغ جاویدان ) نشست توجیهی را در سالن اجتماعات  برگزار کرد . در نشست گفت ایران قطعنامه را پذیرفته وما هر چه زود تر بایستی به سمت ایران حرکت کنیم هماهنگی ها را با صاحب خانه ( صدام ) انجام داده ام . یادم می آید یک زنی درنشست پشت میکروفن رفت وبه رجوی گفت . مردم هنوز شناخت کافی نسبت به ما ندارند الان زود است به سمت ایران حرکت کنیم مردم به کمک ما نمی آیند . رجوی با حالت پرخاشگری به زن گفت چه زود باشد چه دیر باشد بایستی رفت شما دستور فرمانده کل را اجرا کنید . تهران همدیگر را خواهیم دید .نشست خیلی زود به اتمام رسید فردای همان روز استارت آماده سازی عملیات زده شد . هدایای صدام به پادگان اشرف سرازیر می شد که شامل :

اسلحه سبک ، تیربار ، نفربر ، کاسکاول برزیلی ، و..... توسط خودروهای سنگین به سمت اشرف سرازیرمی

شدند عملیات بایک طرح مُضحکی از سوی رجوی انجام شد ورجوی شکست سختی را از جمهوری اسلامی ایران  متحمل شد و ناچارا دستور عقب نشینی را داد اکثر افرادی که به اشرف بازگشتند آش و لاش بودند به چهره هایشان که نگاه می کردم انگیزه ماندن در سازمان را نداشتند بخصوص آنهایی که عضوی از بدنشان را از دست داده بودند . یک سری هم همسرانشان را از دست داده بودند . بعد از یک هفته رجوی نشست جمع بندی عملیات را برگزار کرد مریم خانم هم طبق معمول در کنار او نشسته بود و با کمال پُروِِیی گفت ما پیروز شدیم و این عملیات بزرگترین پیروزی در پروسه زندگی سازمان است . حرفهای مفتی که در نشست به خورد ما می داد و کم نمی آورد می خواست یک طوری طرح شکست  خورده خود را ماست مالی کند . خودش هم می دانست که دارد حرف مفت می زند ولی چاره ای نداشت یکی از حرفهای مفتی که می زد عملیات فروغ 2 بزودی محقق می شود و این بار تهران را فتح خواهیم کرد . در حال حاضر 23 سال است فروغ 2 محقق نشده و دارد در جا می زند و خوابهای پنبه دانه را در رابطه با سرنگونی می بیند .

ریزش نیرو بعد از عملیات فروغ جاویدان ( دروغ جاویدان )

بعد از شکست در عملیات فروغ  و نشست جمع بندی  فضای و خیلی پاسیوی در اشرف حاکم بود سازمان نیروئی که از خارج جهت شرکت در عملیات به عراق منتقل کرده بود اکثر آنها در عملیات کشته شده بودند  وآنهایی که برگشته بودند زخمی ویا آشولاش بودند . یک روز که به سالن غذا خوری مراجعه کردم نفرات جدید در سالن نشسته بودندبه همدیگر می گفتند . ببینید آقای رجوی به خاطرمقدار پولی که به ما داد چه بلائی بر سرما آوردبا این وضعیت به خارج برگردیم سگ هم ما راتحویل نمی گیرد . دو هفته ای از زمان عملیات گذشت بودکه استارت ریزش نیرو زده شد . نفراتی که سازمان جهت عملیات به عراق منتقل کرده بود سازمان مجددا آنها را به خارج فرستاد . واین کار روی نفرات خود سازمان تاثیر گذاشت خیلی از آنها دست بلند کردن واز سازمان اعلام جدایی کردند . من هم در همین حین رفتم با منصور صحبت کردم به او گفتم اکثر نفرات را دارید به خارج می فرستید مراهم همراه آنها بفرستید درجواب به من گفت تو که پاسبورت نداری تو اسیر بودی اگر می خواهی از مناسبات ما بیرون بری تو را تحویل دولت عراق می دهیم بعد از مدتی عراق به عنوان اسیر با ایران تورا  تباد ل می کند وخودت بهتر می دانی برگردی ایران چه عواقبی در انتظارت است ازحرفی که منصور به من زداز درون بهم ریخته بودم با خودم می گفتم اینها درتقلب وفریب مرز ندارند دوهفته ای در مقر آزاد می چرخیدم دست به سیاه وسفید نمی زدم منصور مرا خواست وارد اتاق منصور شدم فرمانده گردانها در اتاق منصور بودند منصور گفت مگر اینجا خانه خالست که ول می چرخی من هم به او گفتم قبل از عملیات قولهائی به من دادی چرا نفی می کنی درجواب گفت شیوه کار ما همین است وفرمانده گردانها شروع کردن به بدوبیرا به من . در نهایت منصور گفت برو وخیلی زود وضعیت تورا مشخص میکنم . سه روزی گذشت دوتا از فرمانده گردانهاسراغم آمدند مرا به یکی از اتاق کارفرمانده گردانها بردند این بار برخورد فیزیکی اساسی با من کردند یک کاغذی به من نشان دادند نوشته های آن عربی ومهر عراق پایین کاغذ زده شده بود یکی از فرمانده گردانها به من گفت این بار دیگر کارت تمام است در همین حین منصور وارد اتاق شد به من گفت هم وقت ما راگرفتی وهم خودت را اذیت می کنی من دلم به حال تو می سوزد قرارشده تورا امروز، فردا تحویل عراق دهیم ومطمئن باش اجازه نمی دهیم عراق تورا تحویل ایران دهد آنقدر درزندان عراق می مانی تا بپوسی . از آنجائی که رحمت رهبری ما شامل حال همه می شود تو هم می توانی کاری کنی که این رحمت شامل حال توهم بشود . تعهد بده در سازمان مسئولیت بپذیری وبار خود را به دوش بکشی واگر یک بار دیگر چوب لای چرخ ما بگذاری بلائی سرت می آوریم که اسم خودت رافراموش کنی  مجبور شدم خودم رابا جانی ها وآدم کش ها منطبق کنم در پشتیبانی کار می کردم سعی می کردم با کار زیاد از تناقضاتی که نسبت به سازمان داشتم فاصله بگیرم که بیش از این مرا عذاب ندهد . ریزش نیرو ادامه داشت اکثرا نفرات قدیمی سازمان بودند یک محل جدا گانه در اسکان برای نفرات جدا شده در نظر گرفته بودند هرفردی اعلام جدایی می کرد آن رابه محل مورد نظر منتقل می کردند  رجوی با بحران ریزش نیرو مواجه بود به تدریج به فرمانده گردانها سرایت می کرد با یک سناریوی ضد بشری و از قبل تنظیم شده به فرمانده گردانهای مجرد دختران هفده الی هجده ساله بنام ( هلو ) به فرمانده گردانها هدیه داد . به دختران 18 ساله دستور داد که با افرادی که سن پدرشان را دارد ازدواج کنند فقط برای منافع شخصی خودش که پشتش خالی نشود . کثافت کاری رجوی مرز ندارد .  مابقی نفرات با دیدن این صحنه مدعی زن شدند . گزارش درخواست ازدواج نفرات روی میزمسئولین سازمان می رفت . یادم می آید در آن دوران همه درگیر این موضوع بودند  خواسته هرفردی را برآورده نمی کردند از سازمان جدا می شد .  رجوی دید اگر به همین روال پیش برود تعداد خیلی محدودی در اشرف باقی می مانند . با پیچیدگی و شیادی تمام سال 1368 مریم عضدانلو را به عنوان مسئول اول سازمان معرفی کرد رجوی با معرفی مریم به عنوان مسئول اول می خواست استارت بندهای انقلاب را بزند .  طولی نکشید نشست ها با اعضای با سابقه سازمان شروع شد نشست های انقلاب ( طلاق حائل ) به مرورزمان نشست ها کلیه نفرات را دربرگرفت ..

اولین بند انقلاب بند ( الف) بند طلاق

درعملیات فروغ جاویدان برای همگان روشن شد که رجوی شکست نظامی خورد ونتوانست از تنگه عبور کند برای خود رجوی هم روشن بود . از آنجائی که رجوی در دورزدن افراد همیشه نمره آن بیست است عقربه رابه جای اینکه سمت خودش بچرخاند سمت نیروها چرخاند ودر نشست های متعدد که برگزار می کرد چنین مطرح کرد . در عملیات فروغ شکست ما نظامی نبوده ایدئولوژیک بود شما حائل ( زن ) داشتید و نتوانستید از تنگه عبور کنید در جمع بندی به این نتیجه رسیدیم که با داشتن حائل ( زن ) نمی توانیم برای فروغ  2 آماده شویم مواقعی که نشست در سالن اجتماعات برگزار می شد گوشه آخر سالن را نگاه می کردم  انتهای سالن صحنه چشم گیری بود مردهادنبال همسرانشان می گشتند وزنها دنبال شوهرانشان به نوعی داشتند به رجوی می گفتند این بحث های مزخرف را جمع کن . بند های انقلاب یکی پس از دیگری روی میز نفرات پرتاب می شد .بند الف ، ب ، ج ، و...... هرکدام ازبندهای انقلاب بحث خاص خودش رادارد که فعلا از این بحث می گذرم . اشاره ای به آن می کنم .  به گفته رجوی خالق انقلاب ایدئولوژیک مریم بود . با تحمیل کردن انقلاب مریم به افراد دیگر کسی جرات نداشت که درخواست زن کند و آنهایی که متاهل بودند بایستی همسرانشان را طلاق می دادند . یک سری طلاق دادند و یک سری به رجوی گفتند ! نه ! و از سازمان جدا شدند .

ادامه دارد ....

مذاکرات بین عراق و کشورهای غربی برای اخراج مجاهدین آغاز شد

کمیته عدالت روز دوشنبه اعلام نمود که دولت عراق اکنون در حال رایزنی با برخی کشورهای غربی است تا سازمان تروریستی مجاهدین خلق را به کشورهای خودشان ببرند. این کمیته برخی از دست اندرکاران را متهم کرد که بخاطر امکان سواستفاده ابزاری از این گروه علیه کشورهای همسایه هنوز دست از جلوگیری از انحلال آن بر نمی دارند.

دولت عراق در ماه اوت گذشته وعده داد تا به حضور گروه تروریستی مجاهدین خلق که مسئول کشتار بسیاری از مردم عراق است پایان دهد.

نماینده مجلس و عضو کمیته عدالت آقای صادق اللبانی در مصاحبه ای با شفق نیوز اعلام کرد که "دولت عراق حضور هیچ گروهی را که بخواهد از خاک عراق بر علیه کشورهای همسایه سوء استفاده کند را تحمل نخواهد کرد و این شامل سازمان مجاهدین خلق هم می گردد که البته این گروه دستانش هم به خون مردم ما نیز آلوده است". وی تاکید کرد که "دولت مسلما فشار های لازمه را برای اخراج این گروه از خاک کشور وارد خواهد کرد".

دولت عراق پس از تحویل گرفتن مسئولیت این قرارگاه از سربازان امریکایی نام آن را از کمپ اشرف به کمپ عراق جدید تغییر داد. این کمپ در زمان رژیم سابق عراق برای مجاهدین خلق راه اندازی شد که در جریان جنگ هشت ساله و بعدا در جریان جنگ اول خلیج فارس و بعد از آن مورد استفاده قرار گرفت.

اللبان همچنین گفت که " دولت عراق در حال مذاکره با برخی از کشورهای غربی است تا این سازمان را در خاک کشورهای خودشان بپذیرند. مسلما سازمان مجاهدین دیگر نمی تواند جایی در خاک عراق داشته باشد". وی افزود که "برخی نیروها اما در این میان منافع مخفی خودشان را دنبال می کنند و سعی دارند تا با جلوگیری از انحلال سازمان تروریستی مجاهدین خلق از آن بعنوان اهرم فشار بر علیه دولت ها و کشورهای همسایه عراق استفاده کنند".

چرا مرا از پدر و مادرم جدا کردند؟ - قسمت دوم

برگردان بخشی از مصاحبه سمیه قائم نیا در روزنامه سراسری، تراو، هلند شنبه 24 سپتامبر2011

بعد از اینکه هیجده ساله شدم توانستیم پاسپورت هلندی بگیریم. آنروز هرگز یادم نمی رود. کیک خوشمزه ای را بین همه تقسیم کردیم ولی من در نهانم غم می جوشید و درونم را آتشم می زد.

این اندوه و فشار هر سال بیشتر شد به همون نسبت که بیشتر به عمق قضایا می اندیشیدیم بیشتر در خودم فرو می رفتم و برایم سئوال ایجاد می شد که چرا آنها (پدر و مادرم) جدائی از من را پذیرفتند و چنین تصمیمی گرفتند و همزمان در آن سن کودکی چیزهای بسیاری به ما آموختند.

بعد از مدتی سریعا نوع تفکر هلندی بر من غالب شد و توانستم کاری را که پدر ومادرم انجام دادند حرکت غلطی بدانم. دلیل آن کاملا روشن بود چه کسی فرزندان خودش را با دنیای وحشی کنونی به محل نامعلومی می فرستد؟ ولی من پدر و مادرم را دوست دارم و تا ابد در قلب من هستند.

پس از چندی به همت پدر و مادری که نقش سرپرستی ما را داشتند و یاری متخصصین روحی- روانی ناتوانی های من به توانائی مبدل گشت و توانستم تاریخ زندگیم را مرور کرده و رفته رفته آن را درک کنم. من احساسات و نیازها و استعدادهایم را بکار گرفتم و با تمام توان کوشیدم تا در کشوری که بمن اعتماد بنفس و عشق داده است مثمرثمر باشم.

خواهر و برادرم نیز به همین صورت با عشق استعدادهای خودشان را فعال کردند و در رشته های داروسازی و معلمی به تحصیل پرداختند. ولی چه بر سر پدر و مادرمان آمده است ؟ در واقع چیزی نمی دانیم. فقط می دانیم که مادرم را هرگز نتوانستیم در جائی به خاک بسپاریم و پدرم هم نمی داند که حالا دیگر پدربزرگ شده است. آنها به ایده آلهایشان نرسیدند. حالا دیگر گذشته به حساب نمی اید. بعنوان یک ژورنالیست دیگر نمی خواهم در مورد خودم چیزی بنویسم. الان که کودکان بی سرپرست پناهنده را می بینم دوباره آن خاطرات در من تداعی میشود .

روزهای ترس و تنهائی و توهین و حقارت بدون اینکه آغوش گرم و مسؤلی در انتظارت باشد. این سالها دیگر مانند گذشته به پناهجویان خردسال و نیازهای اولیه آنان توجهی نمی شود آنها به راحتی از کشور اخراج می شوند بدون آنکه خود در ورود به این کشور و خروجشان کوچکترین دخالتی داشته باشند. سازمانهای پناهندگی آن روزها می دانستند که در کشورهای جنگ زده بچه ها بدون اینکه خود بخواهند از پدر و مادرشان جدا می شوند. چیزی که برای بچه ها یک فاجعه وحشتناک محسوب می شود. الان بعد از گذشت آن سالها این بار بواسطه وضعیت اسفناک این پناهجویان خردسال اندوهگین شده ام و ازخودم می پرسم چرا به من سرپناهی و کمکی داده شد ولی برای آنها همه درها برویشان بسته است امروز من سی سال از آمدنم به هلند می گذرد.

بیست سال ان را در فضای گرم هلند گذرانده ام.

سمیه قائم نیا متولد 1981 در ایران در سال 1991 بعنوان یک پناهجوی خردسال از عراق به هلند آورده شد.

حالا او بطور مرتب برای نشریه سراسری تراو در هلند مطلب می نویسد

خاطرات فواد بصری

قسمت سوم

ورود به اشرف ( قلعه الموت رجوی )

علی رضا مرا سوار خودرو کرد وارد اشرف شدم . قلعه الموت رجوی ، دقیقا روزگار سیا ه من و تباه کردن عمر خودم از ورود به پادگان اشرف شروع شد .به آسمان نگاه می کردم آسمان اشرف را غم گرفته بود . خودرو در اشرف مسافت زیادی را طی نکرد به یک مقر دراشرف رسیدیم .علی رضا مرا به اتاق کارش برد چند لحظه ای طول نکشید فردی بنام امیر وارد اتاق کارعلی رضا شد . علی رضا به من ابلاغ کرد امیر فرمانده دسته است وتو در دسته امیر سازماندهی شده ای . سازمان کار تو تیربارچی دسته هستی . فردای همان روز آموزش من شروع شد آموزش تیربار بی ، کی ، سی ،یک هفته از آموزش من می گذشت . برای وعده های غذائی به سالن غذا خوری ( فیافی ) مراجعه می کردم تنها برنامه تلویزیونی که پخش می شد اخبار سیمای باصطلاح آزادی بود . به لحاظ روحی خسته شده بودم . تنها تفاوتی که پادگان اشرف با زندان سردار داشت فضای آن بزرگتر بود . در اشرف مناسبات خشکی حاکم بود بخصوص روزهای پنج شنبه وجمعه افرادی که متاهل بودند دوروز آخر هفته را پیش خانواده هایشان می رفتند . درسالن غذا خوری پیش امیر نشسته بودم به امیر گفتم سازمانی که در مناسبات خودش آزادی وجود ندارد چگونه می خواهد فردا به مردم آزادی بدهد .  هیچ حرفی در این رابطه به من نزد فردای همان روز علی رضا مرا خواست . وارد اتاق کار علی رضا شدم گفت تو دشمن ما هستی در مقر سردار بایستی تورا تحویل دولت عراق می دادیم و دراین مکان مقدس تورا راه نمی دادیم . درجواب به او گفتم من دیگر نه حال وحوصله خودم را دارم ونه حال وحوصله شما را واز اتاق بیرون زدم . ورفتم آسایشگاه بعداز ظهر همان روز فردی بنام نریمان ویک نفراز سازمان درآسایشگاه به سراغم آمدند همان ابتدا شروع به برخورد فیزیکی کردن با من ،  ومرتب به من می گفتند جاسوس ، مرا به اتاق کوچکی کنار آشپزخانه منتقل کردند ودر را روی من قفل کردند اتاق پنجره نداشت ودر تاریکی مطلق بسر می بردم  دو روز به من غذای خیلی کمی می دادند  بعد از دوروز علی رضا سراغم آمد گفت بلند شو بیا بیرون یک نفر با تو کار دارد مرا بردند پیش فرمانده تیپ اسم آن ( مسلم بود ) در عملیات فروغ کشته شد وارد اتاق کار مسلم شدم فرصت نداد حرفی بزنم به من گفت برسی که کردیم تو جاسوس هستی وما چاره ای نداریم جز اینکه تورا تحویل دولت عراق بدهیم درجواب به او گفتم مگراسیر جاسوس هم می شود من نمی توانم درمناسبات شما باشم می خواهم دنبال زندگی خودم بروم در اتاق مسلم سه نفری کنار من ایستاده بودند با شنیدن حرفی که زدم مجددا شروع کردن برخورد فیزیکی با من . ومجددا مرا به اتاقک کنار آشپزخانه منتقل کردند . بعد از سه روز برای من مقداری آب و غذا وچند نخ سیگار آوردند . پنج الی شش روزی زندگی خودم در اتاقک طی کردم مجددا نریمان سراغ من آمد گفت آماده شو بریم با تو کار دارند می خواست مرا اتاق کار مسلم ببرد .وارد اتاق کار مسلم که شدم این بار از برخورد فیزیکی خبری نبود بلکه چای و شیرینی روی میز چیده بودند یک متنی را روی کاغذ تنظیم کرده بودند گذاشت جلوی من گفت این متن را با دقت بخوان وتصمیم خودت را بگیر چون ما بیشتر از این نمی توانیم تو را با این وضعیت نگه داریم . متن را امضاء نمی کردم مرا تحویل دولت عراق می دادند تصمیم آنها در رابطه با من جدی بود . قبل از اینکه متن را امضاء کنم به مسلم گفتم من در یگانهای رزمی کشش ندارم مرا در ارکان سازماندهی کنید با پیشنهاد من موافقت کرد گفت اتفاقا نظر ما هم همین است درپشتیبانی که باشی روحیت عوض می شود . مرا در پشتیبانی سازماندهی کردند . برای بیگاری کشیدن از من . برای من خوب بود سرم به کار مشغول بود وکاری به کار کسی نداشتم . جاهای مختلف کار می کردم . در آشپزخانه ، علف کنی ، در سالن غذا خوری و..... مدتی کارهای متفرقه می کردم در یک نشستی مسلم به من ابلاغ کرد تاسیسات نفرکم دارد تورا در تاسیسات سازماندهی کردیم مرا به فردی بنام محمد خبازیان وصل کردند که بعد ها در انقلاب ایدئولوژیک ( طلاق ) از سازمان جدا شد چون نفر قدیمی بود آن را به خارج اعزام کردند . مدت زیادی سازماندهی من طول نکشید سازماندهی کل ارتش تغییر کرد عملیات فروغ در پیش بود رجوی با این کار می خواست ارتش را گسترش دهد در آن ایام کلی نیرو از خارج به عراق آمده بودند سازمان با دادن وعدهای دروغ ودادن پول آنها را به عراق کشانده بود . سازماندهی شکل گرفت مرا در تیپ منصور سازماندهی کردند یک هفته ای درتیپ منصور بودم منصور مرا خواست گفت  پرونده ات را خوانده ام ما یک عملیات بزرگی را در پیش داریم اگرتمام عیار در این عملیات مایه بگذاری خواسته هایی که قبلا از سازمان داشتی را برای تو محقق می کنم به او گفتم بلاهایی که بر سر من آوردید چگونه من به شما اعتماد کنم به من گفت ما در حال حاضر زیاد کارداریم دست از پا خطا کنی می دهم پشت آسایشگاه چالت کنند حالا بلند شو از اتاق من برو بیرون من هم از اتاق زدم بیرون . چاره ای نداشتم  گیر یک مشت آدمهای وحشی و روانی افتاده بودم .

ادامه دارد ..........