قربانی اشرف ( فواد بصری )

فرقه مخرب رجوی

قربانی اشرف ( فواد بصری )

فرقه مخرب رجوی

مصاحبه با خانم طاهره نوری جدا شده از فرقه رجوی

















فؤاد بصری از انجمن نجات اراک :

با سلام خدمت خانم نوری احوال شما ببخشید مزاحم شما شدیم ما از شما درخواست مصاحبه  یا گفتگو کردیم از اینکه درخواست ما را پذیرفتید از شما سپاس گزاریم . هدف ما از این مصاحبه این است که نحوه عملکرد فرقه رجوی نسبت به زنان را برای خوانندگان این گفتگو روشن کنیم.

 

اگر مایل باشید گفتگو را شروع کنیم.

خانم نوری:   

قبل از شروع گفتگو اجازه دهید من هم به شما سلام و خسته نباشید بگویم و همین طور به خوانندگان این

گفتگو.

س__  خانم نوری به عنوان اولین سئوال شما چند سال در فرقه رجوی بودید ؟

ج __  پنج الی شش سالی در فرقه رجوی بودم سالهای بی آینده و سیاه و تباهی .

س__ چه اتفاقی افتاد که شما در دام فرقه رجوی افتادید ؟

ج __  یکی از عناصر فرقه رجوی در زندان بود وهمسرم در همان زندان بود با این فرد آشنا می شود همسرم بعد از مدتی آزاد می شود و آن فرد در زندان مدتی که کنار همسرم بود در رابطه با فرقه با او صحبت می کرد و نسبت به فرقه او را آشنا می کرد و همسرم برای من تعریف می کرد که اگر ما با فرقه باشیم اوضاع ما به هر لحاظ خیلی بهتر می شود. من و همسرم مشکل مالی داشتیم. بعد از مدتی فرد هوادار فرقه از زندان آزاد می شود و ما را پیدا می کند بعد از رفت و آمدی که با هم داشتیم سر کلاف را باز و به ما پیشنهاد داد اگر مایل هستید من می توانم شما را به فرقه ( سازمان ) وصل کنم و آنجا پول خوبی به شما می دهند و بعد از چند ماه ماندن در سازمان شما را به یکی از کشورهای اروپایی منتقل می کنند. در کل وضع شما خیلی خوب می شود. در واقع این فرد سناریو را از قبل چیده بود و ما را برای بردن به پادگان اشرف ( زندان اشرف ) کاندید کرده بود زمان گذشت و مجددا” آن فرد در خواست ملاقات با ما را کرد و سر زمانبندی که به ما داده بود او را ملاقات کردیم برای ما توضیح داد که شما بایستی به ترکیه بروید و از ترکیه به عراق من هماهنگی کردم، پاسبورت های خودتان را درست کنید که سریعا” شما را به رابطی که در ترکیه داریم وصل کنم. ما هم دنبال آماده سازی پاسپورت ها رفتیم. پاسپورت ها که درست شد با فرد مربوطه تماس گرفتیم و اعلام آمادگی کردیم. روز سفر ما به ترکیه فرا رسید و به هوای رفتن به اروپا و زندگی خوب با ایران خدا حافظی کردیم به ترکیه که رسیدیم در فرودگاه یکی از نفرات فرقه منتظر ما بود بعد از احوال پرسی و آشنایی خود ما را سوار ماشین کرد بعد از مسافتی طولانی ما را در یک منزل اسکان داد چند روزی در ترکیه بودیم خیلی خوب به ما رسیدگی می کردند و فیلم هایی که از پادگان اشرف برای ما می گذاشتند زن و مرد با هم بودند همین طور فرزندانشان در کنار پدر و مادرشان ما با دیدن فیلم ها خیلی خوشحال بودیم با خودم می گفتم آینده خوبی برای دخترم می سازم دخترم 9 ماهه بود و همراه من بود. وقتی به ترکیه رسیدیم آن فرد مربوطه پاسپورت های ما را گرفت. چند روز در ترکیه بودیم. آن فرد سراغ ما آمد و گفت ویزای عراق را برای شما گرفتم. فردا شما به عراق سفر می کنید. فردای آن روز من به اتفاق همسرم و دخترم عازم عراق شدیم وقتی به عراق رسیدم شب بود از قبل هماهنگی انجام شده بود یک آقا و یک خانم در فرودگاه عراق در بغداد منتظر ما بودند با ما احوال پرسی و خوشآمد گویی کردند ما را سوار ماشین کردند و به یک ساختمان بزرگی بردند بعد ها فهمیدم ساختمان طباطبایی است وقتی به ساختمان رسیدیم شام را خوردیم و استراحت کردیم  صبح یک زنی آمد سراغ من گفت بچه ات را شیر بده و آن را بخوابان، بیا فلان اتاق با شما کار داریم. من بچه ام را شیر دادم و او را خواباندم. رفتم به آدرسی که این زن  داده بود. اتاق کار بود که بایستی می رفتم در آن. وارد اتاق شدم. دیدم زنی در اتاق نشسته. سلام علیک کردیم خودش را معرفی کرد فهیمه اروانی بود برای من توضیح داد که زندگی در اینجا سخت است و توضیح داد که هر فرد جدیدی وارد مناسبات ما شود اول بایستی یک سری نوارهای انقلاب را ببیند با دیدن این نوارها فرد تبدیل می شود به رزمنده و مجاهد. من از صحبتهای فهیمه گیج شده بودم که این زن چی می گوید من هم در جواب به او گفتم رابط شما در ترکیه به ما گفت شما یکی دو ماه در عراق هستید بعد شما را به اروپا منتقل می کنند. فهیمه در جواب گفت آن فرد غلط کرده که این حرفها را به شما زده مگر ما اینجا ترانزیت شما هستیم که هر کسی از ایران به عراق بیاید ما او را به اروپا بفرستیم؛ هر کسی وارد مناسبات ما شود بایستی برای ما بجنگد؛ اینجا فقط جنگ حرف اول را می زند از اروپا خبری نیست. مرا شوک گرفته بود و نمی توانستم حرف بزنم و در ادامه فهیمه گفت: شما را تو جیه می کنند که سلسله نوارهای انقلاب را ببینید بعد از دیدن نوارها شما به پادگان اشرف پایتخت مجاهدین منتقل می شوید البته انقلاب کرده! چند روز بعد از دیدن نوارهای رجوی آنقدر ذهنم درگیر بود که نمی فهمیدم رجوی در رابطه با چه موضوعی بحث می کند سراغ من آمدند و کاغذی را جلوی من گذاشتند به من گفتند هر کسی نوارهای انقلاب برادر را ببیند بایستی انقلاب کند پایین این ورقه را امضا کن شما بایستی همسرتان را طلاق دهید و کودک خود را رها کنید. من با شنیدن این حرف نزدیک بود سکته کنم چگونه می توانم کودکم را رها کنم کودک من شیر خوار است مگر می شود. مرا وادار کردند فرمی هم که شده پایین برگه را امضا کنم کودکم را از من گرفتند و مرا به زندان اشرف منتقل کردند وقتی به زندان اشرف رسیدم تبلیغاتی که در ترکیه به خورد ما داده بودند تماما” عکس آن در آمد. همانجا فهمیدم که عجب کلاهی سر من رفته .

س__ خانم نوری برخورد زنان منظورم سرانشان با شما در مقر چگونه بود شما در مقر زنان آزادی داشتید ؟

ج __  آقای بصری کدام آزادی شما خودتان بهتر می دانید و در فرقه بودید. در فرقه رجوی آزادی معنی و مفهوم ندارد ما حتی نمی توانستیم آرایش کنیم آرایش کردن در فرقه رجوی برای زن جُرم محسوب می شد به ما می گفتند اگر آرایش کنید مردها شما را می بینند به سمت زندگی عادی کشیده می شوند و پایشان در مبارزه سُست می شود ما را تبدیل کرده بودند به یک مشت عجوزه  ما جرات این را نداشتیم یک تار موی سرمان بیرون باشد اگر کمی از موهای سرمان بیرون بود بدترین برخورد را با ما می کردند و در نشست ها سوژمان می کردند و به ما بد و بیراه می گفتند. یک بار از آنها درخواست کردم می خواهم با خانواده ام در ایران تماس بگیرم کاری با من کردند که از گفته ام پشیمان شوم علنا” به ما می گفتند وقتی مردها را می بینید آنها می گفتند ( برادرها ) درست راه بروید لبخند نزنید به مردها نگاه نکنید تا می توانید از آنها فاصله بگیرید.

س–  خانم نوری ببخشید حکومت دیکتاتوری بوده

ج–  از حکومت دیکتاتوری فرا تر بود .

س__  خانم نوری شما گفتید کودک 9 ماهه خودتان همراهتان بود در فرقه رجوی می توانستید با کودک خود ملاقات کنید؟

ج __  داشتن خانواده در فرقه رجوی جُرم است. گناه کبیراست .بارها از آنها درخواست کردم دخترم را می خواهم ببینم. در جواب به من می گفتند دختر شما اینجا نیست و شما نمی توانید دخترت را ملاقات کنی. اینجا جای زندگی نیست. اینجا فقط جنگ است. من نمی خواستم با آنها زیاده روی کنم. می ترسیدم بلایی بر سر دخترم بیاورند. سران فرقه رجوی بخصوص زنان سطح بالا دریده هستند. به چهرهایشان نگاه می کردم خشم از چهرهایشان می بارید. بعضی وقتها با خودم خلوت می کردم و با خودم می گفتم این جا دیگه چه جور جایی است. اصلا” زندان اشرف جز آمار دنیا است؟ کسی خبر دارد که چه بلایی بر سر انسانها در این محل می آورند؟ واقعا” آقای بصری فرقه رجوی خطرناک است. هر چه گزارش می نوشتم شما را به خدا اجازه دهید دخترم را ملاقات کنم انگار که با دیوار صحبت می کردم. ذره ای از انسانیت بویی نبردند. مهارتشان این بود فقط تهاجم کردن به نفر مقابل. من خدا را شکر می کنم که صدام سرنگون شد من و خیلی از اسیران توانستند خودشان را از دام رجوی و سرانش نجات دهند.

س __  خانم نوری پیام شما برای زنان در فرقه رجوی چیست؟

ج __  به نظر من بدبخت ترین آدمها در فرقه رجوی زنان هستند و فشار مضاعف روی آنهاست رجوی و سرانش ابتدایی ترین آزادی را از این زنان سلب کردند. جالب است که مریم قجر دم از آزادی زنان می زند. من در فرقه رجوی بودم و به عینه دیدم که با زنان چه رفتار بدی می کنند. در فوق گفته بودم حق آرایش را هم از زنان گرفته بودند و زنان را زیر ذره بین خودشان قرار می دادند. شب ها در نشست های مسخره زن را سوژه می کردند و مسئول نشست بدترین توهین ها را به زنان می کرد. ای وای بر شما ظالمان که بنام آزادی انسانها را در یک محیط بسته به چهار میخ می کشید.

و به زنانی که در فرقه هستند می گویم به چه دلیل خودتان را به تباهی می کشید؟ شما حق زندگی دارید مریم قجر شما را فریب می دهد و از شما سواستفاده می کند. هنوز دیر نشده. شما می توانید خودتان را نجات دهید و یک زندگی آزاد داشته باشید. من هم فکر می کردم نمی توانم خودم را نجات دهم تصمیم گرفتم و خودم را از فرقه تباهی رجوی نجات دادم مریم قجر فریب کار است و با پول مزدوری برای خودش سرمایه گذاری می کند و به خودش رسیدگی می کند خودتان را نجات بدهید و اردوی مریم قجر را ترک کنید زندگی بیرون از فرقه رجوی زیباست . امیدوارم هر چه زودتر خودتان را نجات دهید .

به امید آن روز.

___  ممنون از شما خانم نوری خسته نباشید از اینکه وقت خودتان را در اختیار ما گذاشتید از شما تشکر می کنیم. امیدواریم نه فقط زنان بلکه مردان هم فرقه رجوی را ترک کنند و یک زندگی آزاد برای خودشان انتخاب کنند.

مجددا” ممنون از شما .

 


پیام نوروزی خانم مهین نجفی به برادرش محمد جعفر



با سلام خدمت برادر عزیزم

سال جدید را به شما تبریک می گویم و امیدوارم سال جدید سال جدایی شما از فرقه رجوی باشد و خوشحالی برای ما . برادر عزیزم همانطور که می دانی تمام اعضای خانواده نگران حالت هستیم بخصوص پدر و مادرمان همش سراغ شما را می گیرند و چشم انتظار و منتظر خبر جدایی شما از فرقه رجوی هستند. حق دارند، چندین سال است از شما خبری ندارند و شما هم تا به حال هیچ ارتباطی با آنها نگرفته ای . محمد جعفر چرا با ما تماسی نمی گیری چرا به شما اجازه نمی دهند با ما ارتباط بگیری مگر ما خانواده شما نیستیم خودت می دانی چندین سال کجا هستی . چرا فکری به حال خودت نمی کنی خیلی از دوستانت جدا شده اند و دارند زندگی خودشان را می کنند طعم آزادی را چشیده اند چرا خودت را نجات نمی دهی این همه سال عمر خودت را برای هیچ به باد دادی بس نیست . فرقه رجوی بی رحم است زمانی که شما در عراق بودید من و مادرم چندین بار با کلی مشکلات به عراق سفر کردیم ما کاری به سیاست نداریم فقط می خواستیم شما را ببینیم ولی متاسفانه سران وحوش فرقه رجوی از مادرت با سنگ استقبال کردند . لعنت خدا بر رجوی و سرانش .. من خبرها را می خوانم شما در آلبانی بازهم زندانی هستید اراده ای از خود ندارید تصمیم گیرنده در رابطه با شما کسان دیگری هستند تا کی می خوای ادامه بدهی . ما فقط داریم غصه تو را می خوریم دلمان می خواهد تو را در آغوش خودمان بگیریم من بیشتر از این وقتت را نمی گیرم . تمام خانواده لحظه شماری می کنیم که پیش ما برگردی ما منتظر شما هستیم . مجددا” سال نو را یه شما تبریک می گوییم و امیدوارم هر چه زودتر خودت را نجات دهی

خواهرت مهین نجفی .

 

پیام نوروزی فواد بصری به اسیران در بند فرقه رجوی


سلام به دوستان قدیمی

سال 1398 را به شما تبریک می گویم و امیدوارم سال جدید سال رهایی شما از فرقه منحوس رجوی باشد . سالها در حال گذشتن است و مریم قجر وعده های سر خرمن آن تمامی ندارد اگر یادتان باشد مریم قجر طی پیامی از موضع بالا اعلام کرد که 22 بهمن سال 1397 ما در ایران هستیم به احتمال زیاد این زن یا روانیست یا مغز خر خورده . مردم ایران از 22 بهمن سال 97 پیروزمندانه عبور کردند و هیچ اتفاقی رُخ نداد فقط رو سیاهی برای مریم قجر باقی ماند . حتما” در پیام نوروزی آب دوغ خیاری خود سال 1398 را سال سرنگونی اعلام می کند وقاحت و بی شرمی تا چه حد .. هنگام سال تحویل کار مریم قجر شده قُمپُز در کردن .  و به عینه دیدیم هیچ کاری نمی تواند بکند زمانی که شوهر گور به گورش در صحنه حاضر بود این چرندیات را تحویل ما اسیران می داد و دل خودش را خوش کرده بود . واقعا” خنده دار نیست زمانی که فرقه رجوی در عراق بود و به قول خودش تا دندان مسلح هیچ کاری را نتوانست پیش ببرد الان که در آلبانی مستقر است و 5000 کیلومتر با مرز ایران فاصله دارد چه  غلطی می خواهد بکند . آنهم با این همه ریزش نیرو در عراق و در آلبانی .

اسیران در بند در فرقه رجوی مریم قجر فریبکار است شما را چندین سال با وعده های دروغ و فریبکاری در یک حصار بسته نگه داشته و پشت پرده مشغول مزدوری با دشمنان مردم ایران است . فرقه رجوی پایگاه و جایگاهی در ایران ندارد مردم ایران از فرقه رجوی متنفرند و آنها را خائن می نامند تبلیغاتی که در رابطه با مردم ایران در حصار بسته اشرف 3 بخورد شما می دهند تبلیغات واقعی نیست . فتوشاب است . گول رهبران فریب کار فرقه را نخورید خیلی ها از نفرات در آلبانی تصمیم گرفتند و اُردوی فرقه را ترک گفتند و آزادانه مشغول زندگی خود هستند و واقعیت ها را به چشم دیدند شما هم می توانید تصمیم بگیرید و خودتان را نجات دهید استراتژی فرقه رجوی به بن بست خورده فقط دارید عمر باقی مانده خود را به تباهی می کشید دنیای بیرون از فرقه خیلی شیرین است ما و کسانی که در آلبانی جدا شده اند لمس کرده ایم . شما هم می توانید کافیست تصمیم خود را بگیرید . امیدوارم سال جدید سال رهایی شما از فرقه رجوی باشد و به دنیای آزاد پا بگذارید و مریم قجر و سرانش به زباله دان تاریخ سپرده شوند . به امید آن روز .

فواد بصری جدا شده از فرقه رجوی

 

خاطرات خانم طاهره نوری جدا شده از فرقه رجوی


قسمت اول : امیدی در سراب

دوستان و همراهان همیشگی

سلام !

روزهای زندگی من جوری رقم خورد که کسی فکرش رو نمی کرد. در سن هیچده سالگی ازدواج کردم

ازدواجم خواب شیرینی بود که به سختی تبدیل شد و شیرینی زندگیم دوام نداشت وقتی با مردی ازدواج

کردم که هفت سال بزرگ‌تر بود و سعی در عوض کردن من می کرد غافل از این که انسان‌ها متفاوت

هستند من در اوج جوانی همراه مردی شدم که طمع و زیاد خواهی زندگی را به کام من زهر کرد

روزها سپری می شد و من  زندگی سختی را پشت سر می گذاشتم.

تا اینکه همسرم به زندان افتاد و زندگی من در مشکلات ضریب خورد و کلا” از زندگی کردن ناامید شده بودم .

در زندان همسرم با فردی بنام مهدی آشنا می شود. آشنایی داخل زندان به بیرون هم کشید و برای آشنایی بیشتر با آن فرد در پارک ولیعصر قرار گذاشتیم . ملاقات انجام شد. بعد از این ملاقات ما رو به طول خلاصه با ایدئولوژی سازمان آشنا کرد و از ما خواست در سطح شهر عکس های این دو روباه فریبکار رو بزنیم و عکس بگیریم. روزها و شب ها از این تصاویر عکس گرفته و در ایمیل سازمان ارسال می کردیم.

آن روزها من تابع بد اقبالی خود بودم و چون برده از این ها پیروی می کردم. اگر اشتباه نکنم انتخابات ریاست جمهوری  نزدیک بود و آتش همسرم  تند تند بود و با هیچ آبی خاموش نمی شد. تبلیغات ما هم شروع شد . پلاک نویسی ها ، چسباندن عکس های روباه ها ( منظورم عکس های مسعود و مریم ) و ارسال ایمیل ها. وارد بازی کثیفی شده بودیم و بی خبر از اینکه این گروه در بین مردم ایران نه جایگاهی داشت و نه پایگاهی .

بعد از مدت زمانی برای توجیه به ترکیه دعوت شدیم . فردی که نام سازمانی داشت مامور هماهنگ کردن و دادن هزینه های پاس و سفر ما به ترکیه شد و ما از کشور خارج شدیم و در آنکارا مستقر شدیم و یک سری فیلم های گروه رو در اختیار ما قرار دادند تا ما شناختی پیدا کنیم . دقیقا” یادم نیست. به گمانم مدت یک هفته در آنکارا اقامت داشتیم و به کافی نت می رفتیم و کار با نت و مسایل ایمیل و فرستادن عکس و مطالب رو به ما آموزش می دادند . ماندن ما در ترکیه تمام شد و نفر سازمان در ترکیه ماندآن نفر کارش فریب دادن آدمها بود. آنها را با فریب به عراق منتقل می کرد ( به آن می گفتند پیک نیرویی ). خیلی هنرمندانه کارش را بلد بود. تبلیغاتی که می کرد ما را خام کرده بود. ما به ایران برگشتیم . به ما مقداری پول دادند .

ما به ایران اومدیم وهدفمون فعلا” تبلیغات برای گروه بود. روزهای سخت و طاقت فرسا داشتیم و یک سری مناطق رو شناسایی می کردیم و از طریق کافی نت در اختیار سازمان قرار می دادیم  تا اینکه ما رو خواستن و به کشور ترکیه برگشتیم .  ما رفتیم ازمیر و در آنجا یک مدت ماندیم و آموزش های لازم از بمب گذاری انتحاری و فیلم های بحث رهبری و اینکه سازمان به چه صورت اداره می شود برای ما تشریح کردند. برای ما به عنوان هدیه ، لباس و ساعت آوردن و از ما استقبال خیلی گرمی انجام دادن . همسرم هر روز به کافی نت می رفت و آموزش های لازم برای ارسال پیام و تصویر رو یاد می گرفت. مجددا” به ایران باز برگشتیم و با پولی که در اختیار ما قرار دادن خونه ای اجاره کردیم و موتور و کامپیوتر خریدیم و به صورت جدی کار شروع شد. روزها از طریق ایمیل ارتباط داشتیم .از ما می خواستند که برای شناسایی مراکز دولتی ارگان های نظامی و کلانتری ها رو براشون مختصات یابی کنیم  روزها و شب ها سپری می شد چند بار از سر موتور که برای شناسایی رفته بودیم افتادم ولی روزهای بدبختی من تمامی نداشت.

یک روز به ما ایمیل زدن که باید در یکی از بیمارستان ها ی سطح شهر از خانمی بسته ای تحویل بگیریم . ما سر قرار رفتیم و از یک خانم مسن که انگار بچه آنها هم در سازمان بود و از پدر و مادرش سوءاستفاده می کردن که پسرت را در اینجا اذیت می کنیم ما این بسته رو گرفتیم و به منزل آوردیم. وقتی باز کردیم با یک ضبط صوت و دوتا نارنجک و یک سشوار و یک نامه سفید روبرو شدیم  دوروز در منزل نگه داشتیم . دوروز نگذشته بود که یک مامور با لباس شخصی درب منزل ما آمد و آمار می گرفت. ما شبانه از خانه خارج شدیم  و به سمت مرز بازرگان رفتیم و بعدش از آنجا وارد ترکیه و ماندن در آنجا و برگشت به ایران دیگه در کار نامه کاری ما خط خورده بود. بعد از مدتی خانمی با ما تماس گرفت و گفت بزودی شما را می بینم بعد از چند روز ما را ملاقات کرد و محل استقرار ما را تغییر داد . در محل استقرار ما برای فیلم و تبلیغاتی  از عراق برای ما پخش می کردند و با خودم می گفتم اینها چقدر در عراق آزاد هستند آن زن مرا تشویق می کرد که دخترم را رها کنم و می گفت شرایط عراق جای نگهداری بچه نیست  ما با پیک او را به ایران و به خانواده ات تحویل می دهیم ولی من راضی به برگشت دخترم نمی شدم . من به آنها گفتم  دخترم را نیارم من هم از جایم تکان نمی خورم  تا اینکه سناریوی رفتن رو جوری برنامه ریزی کردن که ما یک هفته آینده در خاک عراق باشیم. به همراه یک مادرو دختر . این مادرو دختر را از ایران فریب داده بودند به آنها گفته بودند شما را به اروپا برای زندگی راحت تحصیل می فرستیم وقتی به عراق رسیدیم  برای ما با یک ماشین ون فرستاده بودن بعد ازمراحل قانونی ورود به خاک عراق ما رو به ساختمانی چند طبقه بردن که یک سرباز عراقی از آنجا پاسداری می کرد اون مادر دختر رو مستقیم به قرارگاه اشرف بردند  ولی از من و همسرم استقبال گرمی کردند این ساختمان بعدا فهمیدم ساختمان طبا طبایی نام داشت تمام خانم ها من رو در آغوش گرفتن و بعد از خوردن نهار برای استراحت مرا از همسرم جدا کردند جدا کردن من از همسرم ذهنم را درگیر کرده بود با خودم می گفتم این کارها یعنی چی … نزدیک های ساعت پنج بود دوتا از خانم ها که بهشون باید خواهر می گفتم آمدن و برگه ای رو دادن جلوی من و گفتن همسر خود را طلاق بده …  گفتم طلاق یعنی چه برای چی مگه اینجا خانواده نیست چرا باید کسی که من رو اینجا آورده طلاق بدم گفتن تو زن شجاعی هستی و این قانون ماست شما باید این فرد رو طلاق بدید که ما بهش می گیم طلاق ایدئولوژیک . من در جواب گفتم من این کار نمی کنم دو زنی که برگه را جلوی من گذاشتند یکی از آنها گفت به نفع خودت است که برگه را امضا کنی شما هنوز ما را نشناختی خیلی سریع بهت می گویم اگر بخواهی اینجا بازی در بیاوری کاری با تو و همسرت و دخترت می کنیم که آثاری در این دنیا از شما نماند به چهرهای این دو زن نگاه می کردم مثل شمر بودند از ترس اینکه بلایی بر سر دخترم بیاورند  برگه رو امضا کردم واسم همسرم رو نوشتم و گفتم من شما طلاق می دهم برگه رو گرفتن و رفتن شب تنها با دخترم بودم از یک جهت که من هنوز تازه بیست سالم بود و پا در جایی گذاشتم که  نابودی خودم و دخترم و همسرم را می دیدم فردا صبح شد و شب سخت تمام شد و فردا صبح من و مینا دخترم رو را خواستند و به همسرم گفته بودن که دخترت را به ایران می فرستیم همسرم ازآنها خواسته بود که به اتفاق دخترم به زیارت امام حسین علیه السلام ما رو ببرند که آنها برای ما یک ون حاضر کرده بودن و ما راهی کربلاشدیم و بعد از زیارت ما رو قبرستان گروه بردن و از تاریخچه آنهایی که آنجا دفن بودن برایمان گفتن من تا آن موقع هیچ احساس اینکه این بار روز آخرآغوش گرفتن فرزندم هستم نبودم فکر می کردم همسرم  پیشم هست و در زندگی شخصی از خودم استقلال نداشتم و پشت من هستند و من نباید از چیزی بترسم عصر هنگام به ساختمان برگشتیم و در راه رفت و برگشت روضه داشتم و همش گریه می کردم و از روزهایی که در راه بود و سر نوشت برایم چه رقم می زند اطلاعی نداشتم فقط برای دختر بچه بی دفاع ام دعا می کردم تا اینکه برگشتیم و اینها گفتن دخترا رو هم باید بدی تو همسرت را طلاق دادی دخترت رو هم بده باید انقلاب کنی گریه هایم امانم را بریدن و گفتم  من از دخترم جدا نمی شوم حتی اگر  شده دخترم را پشتم می بندم به آنها التماس می کردم که شاید از گرفتن دخترم منصرف شوند ولی آنها مثل حیوان بودند و هیچی نمی فهمیدند با نامردی و زور و توهین به من فرزندم را از من گرفتند به من قول دادند که هفته ای دوبار با دخترم ملاقات داشته باشم در واقع به من دروغ گفتند فرقه رجوی دروغگو و فریب کار است .من سه روز در ساختمان طباطبایی ماندم و کمی که بهتر شدم من رو با یک ون به قرار گاه اشرف بردند جلوی درب منو تحویل دادن و یک صندلی اونجا بود و من نشستم یک چهل دقیقه ای نشستم و یک خانم که اسمشون یادم نیست با یک مزدا خاکی آمد منو صدا کرد و سوار ماشین کرد و منو به یک واحدی برد که در اونجا خانمی بود که تمام لباس های من رو گرفتن یک دست خاکی یک دست لباس سبز دوتا روسری و یک بوتین و یک کفش کار با تمام امکانات کوله و لباس های زیر و رو بهم دادن من رو بردن پذیرش اونجا خانمی بود به نام شیرین که خانم خوبی بود  کمی صحبت کردیم و شب آنجا ماندم در پذیرش برگه هایی بهم دادن وگفتن بنویس چطوری با سازمان آشنا شدی و رابطتون کی بوده در چند برگه پر کردم و تحویل دادم فردا صبح منو بردن اتاق ضد اطلاعات و اونجا دوباره تمام برگه هایی که پر کردم رو مرور کردن و سوال جواب بعد دوباره به پذیرش برگشتم  قانون رو بهم گفتن و کارهای روزانه و صبح ها آموزش و تمام شرایط اونجا بهم دیکته شد دوری بچم مرا عذابم می داد همش به فکر دخترم بودم با خودم می گفتم ای کاش در ایران از گرسنگی می مردم و اینجا نمی آمدم جایی آمدم که انسانیتی وجود ندارد یک سری آدمهای بی عاطفه و بی ارزش .

بعد چند روز از بودنم در پذیرش نمی گذشت که ما رو شب به نشست فهیمه معاون اول مریم رجوی بردن در یک سالن حدودا” پنجاه تا مرد در سالن بودند همسرم هم بود و فهیمه همسرم را خواست گفتن این آدم بچه اش رو داده و انقلاب کرده در آنجا ایرانی پاکستانی و افغان هم بود کسانی که آنجا بودند جوان هایی بودن که به بهانه های مختلف و بی عرضه گی در زندگی خود می خواستن حکومت ایران را عوض کنند آنها که یک وعده غذا نمی گرفتن صدایشان در می آمد خنده دار تر و مسخره آوربخش این جلسه هر کسی می آمد پشت میکروفن  و می گفت من فلان مقام در راس نظام را ترور می کنم و همه دست می زدن و تشویق می کردن با توهم و خیالات جلو می رفتن هر کسی می آمد حرفی می زد تا اینکه روزهای می گذشت و جز خوراک و پوشاک و شستشوی مغزی برای سرنگونی حکومت ایران چیزی نبود تا اینکه همسرم بعد دو هفته شورش کرد و نافرمانی هایش را شروع و منو خواستند از قسمت خواهران منو به ملاقات با همسرم فرستادن و گفتن ایشون گفته اینه مبارزتون لباس های اتو کشیده من با همسرم صحبت کردم به او گفتم خودت منو آوردی حالا جازدی من بچم رو دادم تو رو دادم در واقع تو من و بچه ام را نابود کردی اینجا چه جور جایی است که مرا آوردی دلم می خواهد هر چه زودتر دست بچه ام را بگیرم و از اینجا بروم من بد تر از تو بهم ریخته ام نمی دانم چکار کنم چند روز بعد ما رو مانور بردن بعد میدان تیر رفتیم بهم آموزش بازو بسته کردن اسلحه رو دادن هر روز بعداز صبحانه  فیلم های بحث های  مسعود خان و ملکه او مریم را برای ما می گذاشتند زندگی تکراری از خودم خسته شده بودم  .

ادامه دارد …..