قربانی اشرف ( فواد بصری )

فرقه مخرب رجوی

قربانی اشرف ( فواد بصری )

فرقه مخرب رجوی

اشرف، کشتی به گل نشسته فرقه رجوی

رجوی همیشه در نشست های عمومی و لایه ای ، پادگان اشرف را کشتی نجات مردم ایران می نامید در نسشت ها می گفت که فقط همین کشتی است که می تواند مردم ایران را آزاد کند . کسی خبر نداشته باشد فکر می کند که مردم ایران در غل و زنجیر هستند که فقط منتظرند کشتی به گل نشسته رجوی آنها را آزاد کند . واقعا این کشتی در دوران پدر خوانده اش ( صدام ) عجب دورانی داشت در دریا مثل کشتی های دُزدان دریایی برای خودش می تازید و رجوی بلحاظ سیاسی و نظامی ژست آن را می گرفت در مقابل خدمهای کشتی بایستی مستمر کار می کردند بابت کار کردن و عرق ریختن هیچ پولی را دریافت نمی کردند برعکس بعد از کار طاقت فرسا بابت کارهای نکرده شان بایستی تازیانه هم می خوردند بعد از سرنگونی پدرخوانده ، باد کشتی نجات خوابید و به تدریج در گل نشست و در حال حاضر در باتلاقی فرو رفته که نمی تواند خودش را نجات دهد . و خدمها یکی پس از دیگری در حال ترک کشتی به گل نشسته هستند . عجبا ! کشتی که قرار بود مردم را نجات دهد حلا ببینید به چه روزی افتاده که بایستی اول فکری به حال خودش کند و خودش را نجات دهد . براستی کاپیتان کشتی ظلم و شکنجه در کدام سوراخ خودش را مخفی کرده و آثاری از آن نیست . یادم می آید در یک نشستی گفت بزرگترین طوفان به کمر کشتی بخورد هیچ اتفاقی رُخ نمی دهد بلکه طوفان را دور می زند تحلیلهای پوشالی آن دوران که فقط بدرد خود رجوی می خورد در حال حاضر با یک باد ملایم کشتی لب پر می خورد و تعادل خودش را از دست می دهد . عاقبت ظلم و شکنجه ، آواره کردن کودکان شیر خوار ، متلاشی کردن کانون خانواده همین است . تجربه ثابت کرده در هر مسیری سنگ بنا کج گذاشته شود انتهای آن انحراف است . دقیقا کشتی به گل نشسته رجوی همین مسیر را طی می کند به عینه می بینیم کشتی از درون در حال متلاشی شدن است وبه مرور زمان در گل فرو می رود .
فواد بصری

نامه ای به محمود رستمی از اعضاء جدا شده از مجاهدین

با سلام به دوست گرامی محمود رستمی
من فواد بصری هستم هم مقری شما در زمانی که در پادگان الموت رجوی بسر می بردیم، با هم در مقر زهره قائمی بودیم . از اینکه خودت را بعد از 22 سال از پادگان اشرف نجات دادی به شما تبریک می گویم چکیده ای از خاطرات خود را که بر روی سایت درج کرده بودی را خواندم همینطور عکسی که همراه خاطراتت درج کرده بودی نگاه می کردم نسبت به آن دورانی که با هم بودیم خیلی شکسته شده ای این هم یکی از جنایات بی شمار رجوی است که بایستی به لیست آن اضافه کرد . با دیدن عکس شما خاطرات آن دوران که با هم در نشست ها بودیم در ذهنم تداعی شد اگر یادت باشد نشست های ما در آن زمان بیشتر با زهره قائمی در مقر تخصصی و با فرزانه در اتاق نشست در قلعه 900 بود . برای خیلی از افراد سئوال شده بود که چرا فرزانه همش در نشست ها مرا را صدا می زند من علت آن را می دانستم ولی نمی توانستم بیان کنم . در هر نشستی فقط اراجیف به خورد ما می دادند در واقع مشکلی از ما حل نمی کردند بلکه بیشتر ما را متناقض می کردند و ما را در لاک خودمان می بردند. سال 83 وضعیت تشکیلاتی من در مقر به نقطه صفر رسیده بود چپ و راست مرا صدا می زدند جوابی به آنها نمی دادم حمید یوسفی و مهدی عابد در آن ایام با من نشست گذاشتند و مرا تهدید می کردند به من ابلاغ کردند وضعیت خودت را با شرایط فعلی وقف ندهی، بد می بینی طوری با ما تنظیم می کردند گویی که سند مالکیت ما را خریده بودند . از دست سران اشرف که از انسانیت بویی نبرده بودند جانم به لبم رسیده بود رجوی و سرانش غیر از اینکه بهترین دوران زندگی ما را گرفتند کار دیگری برای ما انجام دادند هر روز یک بحث من در آوردی سر میز بود و نشست های کله خوری و به قول شما مزخرفاتی که در نشست ها تحویل ما می دادند و حالم از همه چیز در اشرف داشت بهم می خورد . شامه ضد بشری سران اشرف آنقدر بالا بود که بو برده بودند که من می خواهم فرار کنم آخه آنها در مدرسه شیادی و کلاه برداری رجوی درس خوانده بودند . در آن ایام یک روز با حجت که آن زمان مسئول تشکیلات برادران مقر ما بود در جاده تدارکات مرکزی نزدیک به دو ساعتی قدم می زدیم و اراجیف تحویل من می داد و می خواست از تصمیمی که در درونم گرفته بودم منصرف شوم من هم از این گوش تحویل می گرفتم و از آن گوش بیرون می دادم رهبری فرقه و سرانش یک ذره صداقت نداشتند در مقابل ما با آنها صادق بودیم به همین دلیل از ما بدترین سوء استفاده را می کردند و در جیب خودشان می ریختند محمود جان من هم مثل شما از فرقه تباهی فرار کردم و خودم را نجات دادم سالها در ذهنمان فرو کرده بودند که اگر بیرون از اشرف زندگی کنید به زندگی نمی توانید ادامه دهید گویی که تمام دنیا در اشرف خلاصه می شود اتفاقا بر عکس مزخرفات سران اشرف ، دنیا خیلی بزرگ است رجوی و سرانش دنیا را در ذهن ما کوچک کرده بودند در حال حاضر زندگی آزادی دارم و کسی نیست که برایم تصمیم بگیرد که چکار کنم و چکار نکنم . در پایان مجددا به شما تبریک می گویم و امید وارم در زندگی خود موفق باشید امید وارم هر چه زودتر شما را در ایران ملاقات کنم به امید آن روز .
فواد بصری

سراب آزادی زنان در فرقۀ رجوی

سوء استفاده ابزاری از مفاهیم والای انسانی همواره از شیوه های کثیفی بوده که فرقۀ رجوی بدان روی می آورده تا با بزک کردن چهره کریه خود و فریب مردم به اهداف پلید خود برسد. یکی از مفاهیمی که این فرقه خصوصاً مریم رجوی طی سالیان گذشته از آن بعنوان حربه ای برای تحمیق اعضاء و فریب سایرین بهره برده، مفهموم «رهائی زن» می باشد.

مریم سنجابیبه جرأت می توان گفت حداقل از سی سال گذشته تا کنون رجوی با اشراف و آگاهی از اهمیت فزایندۀ نقش و جایگاه زنان در حیطه اجتماعی و سیاسی ایران و جهان، همواره در صدد سودجوئی از زنان در جهت تثبیت جایگاه خود در رأس هرم تشکیلات فرقه، بعنوان رهبر بلامنازع و مادام العمر بوده است. در این راستا او تلاش نموده تا در سرفصلها و شرایط سیاسی-اجتماعی مختلف، به انحاء گوناگون از این حربۀ برنده و در عین حال ظریف و حساس برای پیشبرد اهدافش استفاده نماید. از یک طرف برای اهداف درونی و تشکیلاتی فرقه، با میدان دادن به زنان بعنوان فرماندهانی بیرحم و بی عاطفه، ضوابط و مقررات تشکیلاتی فرقه را مو به مو به مرحله اجراء گذاشته و زنجیرهای اسارت اعضاء را محکمتر نموده است و از طرف دیگر با نمایش زنانِ رنگ و لعاب زده و ویترینی در خارج از تشکیلات (خصوصاً در مجامع بین المللی) چهره ای جذاب و فریبنده از فرقۀ خود (بعنوان یک سازمان انقلابی منطبق بر استانداردهای فعلی غرب) ارائه داده است.
و اما، سالهاست مهر سکوت بر لبان زنان در اسارت فرقه زده شده، و سالهاست خواهران من چونان بردگان اسیر در دستان رجوی ها و تشکیلات مخوف آنها روزهای سیاهی را طی می کنند، و سالیان است که اشک ها و لبخندها و درد و شادی آنها بهم آمیخته؛ و از دنیای آزاد بیرون جدا و دست و پا بسته اسیر نقشه های تشکیلات و هر آنچه که رجوی ها برای آنان رقم می زنند هستند.
گاه زنان شجاعی چون «مهری موسوی» و «مینو فتحعلی» بر این ستم نکبت بار شوریدند، که با قساوت تمام سر به نیست شدند، و گاه زنانی از فرط درد و ناراحتی تاب تحمل نداشته و چون «نسرین رستمی» و «زهرا فیض بخش» و «فائزه اکبریان» برای خلاصی از این همه فشار و نکبت به اجبار دست به خودکشی زده و خود را قربانی کردند... ولی نگاه و راه قهرمانانه آنان، که در آن روزهای سیاه بر هر چه فرقه و فرقه گرایی شوریدند از یاد و خاطره های ما نخواهد رفت.
و آنها رفتند تا راهی برای من و بتول و زهرا و سایر خواهرانم باز کنند. هر چند اندک توانستیم از آن دام مخوف رها شویم ولی مطمئنم و دور نیست روزی که دیوار این ظلم فرو ریزد، و نام مریم و مسعود رجوی با ننگ و نفرت در تاریخ ایران ثبت شود، و تا اینکه دیگر روزی در میهنم زنان و دخترکان بی پناه اینچنین اسیر خودکامگی ها و اسیر فرقه های سیاهی و وحشت نشوند.
... و این سکوت و این ظلم پایدار نخواهد ماند و آن روی نقاب رنگین و پرنقش و نگار مریم رجوی که بر همین ترفند و نقشه مسیر سوار است نمایان خواهد شد.
در سال های 1368 و 1369، و بدنبال اعلام انقلاب ایدئولوژیک درونی، یکی از بحث های جذابی که مطرح شد، بحث رهایی زنان و رسیدن آنان به حقوق برابر با مردان بود، و در نشستها نیز بسیار تشریح و تئوریزه می شد که بخاطر ستم مضاعفی که به زنان شده از این پس در تشکیلات بطور ویژه و با تبعیض مثبت با زنان برخورد خواهد گردید. بعنوان نمونه در همان سال های اول، مسیر سازمان به سوی مسئول و فرمانده کردن زنان سمت گرفت تا جایی که تمامی فرماندهان و مسئولین را زنان تشکیل می دادند و در تمامی قسمت ها هیچ خانمی تحت مسئولیت هیچ مردی قرار نمی گرفت... و اینچنین رفرم هایی در درون سازمان شکل گرفت، و چهره ای زیبا در انظار عمومی از تشکیلات می ساخت.

اما حقیقت چه بود؟

از همان اوایل سال های 1368 که در تشکیلات حضور داشتم، نظاره گر این معادلات بعضاً پیچیده بودم تا جائیکه حتی برای خود زنان در همان اوایل نیز این موضوعات قابل فهم نبود... و فشارها و تبعیض ها و محدودیت ها از همان زمان آغاز گشت.
کمی به عقب که برگردیم در فاصله سال های 1362 تا 1367 که امکان تشکیل خانواده و ازدواج دچار محدودیت و ممنوعیت نشده بود، زنان تنها به مثابۀ بردگانی بودند که همسران آنها را نیز تشکیلات انتخاب می کرد و کسی حق اعتراض به این موضوع را نداشت و بایستی تن به خواستۀ تشکیلات داده و هر آنکس را که برای او انتخاب می کردند می پذیرفت!. در این انتخاب، نه علاقه و نه انتخاب دو طرفه و نه هیچ قانون دیگری بر آن حاکم نبود و دختران نگونبخت به مانند قرون وسطی و نمی دانم شاید اعصار قدیم تر مجبور بودند به خواستۀ تشکیلات تن داده و در این سازمان مترقی! چون کنیزی قربانی بیگناه این تصمیم های ظالمانه و جنایتکارانۀ سازمان شوند.
پس از آن نیز چنانچه زنان در جنگ ها همسران شان را از دست می دادند، حق نداشتند به همسران خود فکر کنند و یا حتی سوگواری برای همسران خود داشته باشند و مجدداً اجبارانه بایستی ازدواج کرده و بیرحمانه آنان را مجبور می کردند به همسری فرد دیگری تن دهند.
علاوه بر این، محدودیتها و محذوریتهای دیگری بر زنان حاکم بود که به صورت محوری به آنها اشاره می کنم:

--در آن سالیان فرزند داشتن زوج ها ممنوع بود و هیچ زنی حق مادر شدن و باردار شدن نداشت...
--بعد از اعلان رسمی انقلاب باصطلاح ایدئولوژیک، تمامی زنان را در مقابل مردان و از جمله همسرانشان قرار داده و از آنها می خواستند به همسران خود ناسزا گفته و به آنها ابراز نفرت کنند و دیگر هرگز به آنها فکر نکنند و آنها را «ملعون» بخوانند... در این بین اگر عشق و عاطفه ای در نفرات نیز وجود داشت... بشدت با آنها برخورد شده و آنان را به پایین ترین مدارج تشکیلاتی می کشاندند (زنان و مردان می بایست علاوه بر کینه و نفرتی که از هم در دل می پروراندند، در مقابل رجوی را دوست داشته و خود را متعلق به رهبری بدانند...) و به زبان دیگر، به زنان بدبخت گفته می شد: «بعد از همسرانتان می بایست رهبری جای آن را برای شما بگیرد».
--هیچ زن و مردی در تشکیلات حق تشکیل زندگی جدید و یا فکر به زندگی گذشته نداشتند و تمام علاقه ها بین زن و مرد را از بین برده و هر روز حصارهای جدیدی را شکل می دادند. «و هر نوع علاقه و احساس و عاطفه و عشق ممنوع بود»
--در سالهای 1369 تا 1370 به بهانه جنگ خیلج فارس (ولی در ادامه یک نقشه پنهان گفته می شد قرارگاه های مرزی دیگر جای زندگی نیست) فرزندان کوچک و بزرگ از نوزاد دو هفته ای تا نوجوانان 13 الی 14 ساله را از مادران جدا کرده و آنها را به کشورهای خارجی فرستادند، به نحوی که بسیاری از مادران از سرنوشت فرزندانشان اطلاعی نداشتند و برای سالیان آنها را گم کرده و دیگر امکان تماس با آنها را نیز پیدا نکردند...
--فکر کردن به فرزند، پیگیری سرنوشت فرزند، دوست داشتن فرزند، و هر نوع رابطه یا وابستگی به فرزند جرمی بود که تشکیلات از آن درنمی گذشت. بگذریم که چه بلایا بر سر این کودکان و نوجوانان جدا شده از خانواده و جدا شده از مهر و عاطفه مادر... آمد که شرح دردناک دیگری است. خیلی از این کودکان بطور کلی از خانواده هایشان قطع و گم شدند، برخی با اسم و پاسپورت جعلی به کشورهای دیگر اعزام شدند و امکان پیدا کردن و ردیابی آنها برای مادران بیچاره غیرممکن گردیده بود، تعدادی دیگر پس از سالیان که مادران با هزار امید ردی پیدا کرده و تماسی می گرفتند دیگر هیچ احساس آشنایی با مادر و پدر و خانواده خود نداشته و آنها را پس می زدند و تعداد بسیاری دیگر که در فرهنگ غرب محو شدند... و این بخشی از سرنوشت غم انگیز مادران و کودکان درون تشکیلات بود.

--پس از سالیان که تعدادی از مادران اجازه تماس پیدا کرده بودند، اگر کمی پیگیری و اصرار بیشتر برای تماس و وصل می کردند، با دهها مارک زندگی طلبی و انواع تحقیرها مواجه می شدند و فقط سالی یکبار اجازه تماس داشتند. رجوی علناً به مادران می گفت: «برای خودتان ببُرید که بچه های شما در خارج بدکاره و معتاد شده اند و به شما هیچ ربطی ندارد!».
--پس از داستان خانواده و فرزند، نوبت فشارهای کاری و شغل های زنان بود. بی تعارف پس از انقلاب مریم، و جار و جنجال پیشبرد این خط، زنان و دختران ابزاری بیش در دستان تشکیلات برای حل و فصل مشکلات و نقشه های تشکیلات نبودند. به فاصله کمی، تمامی بخشهای مردان و زنان از هم جدا شده و یگان های جداگانه ای برای زنان تشکیل داده شد که تمام کادرهای آن زنان بودند. و انواع کارهای سخت از جمله تعمیرات خودروهای مختلف سنگین و نیمه سنگین را خودشان بایستی انجام می دادند... و هر کاری هم که بلد نبودند بایستی از آن تا مدتها محروم می شدند.

--ارتباط زنان و مردان به مرور قطع شد و تمامی محل های مشترک نیز بسته و از هم جدا گردید. برای نمونه: «محل های آموزش»، «کتابخانه»، «پمپ بنزین»، «درمانگاه»، «خودروها»، «سالن های غذاخوری»، «پارک» و... همه و همه یکی پس از دیگری از هم جدا شد و در این سالیان آخر در هر قسمتی چندین کنترلر برای این موضوعات بود که زنان و مردان در جایی با هم برخوردی نداشته باشند... (برای برخورد با زنانی که این ضوابط ارتجاعی و قرون وسطائی را کمی رعایت نمی کردند، از هیچ توهین و فرافکنی فروگذار نمی شد و مسعود رجوی علنا در نشست واژۀ «بی ناموس» را برای آنان بکار می برد.
--در شکل دهی مسئولیت ها و سازماندهی زنان هیچ قانونی جز مجیزگویی و تسلیم مطلق در برابر مسئولین بالاتر حاکم نبود، طوری که در اوایل واقعاً همه از شکل گیری جدید سازماندهی ها و رده بندی ها و سلسله مراتب تشکیلاتی گیج و گنگ بودند تا اینکه پس از مدت ها و تحت فشار سوالات و ابهامات رسماً در همه جا گفته شد: «کار و مسئولیت و توانمندی و صلاحیت اجرایی و حتی دانش و تحصیل شما هیچ ملاک و ارزشی بر برتری و رده بندی نیست»...

حتی ملاک های انسانی از قبیل صلاحیت اخلاقی و مناسبات انسانی... هیچکدام ملاک نبود. در اوایل آشفتگی های زیادی وجود داشت ولی کم کم تنها ملاک برتری و بالاتر قرار گرفتن زنان فقط اطاعت بیشتر کورکورانه و مطلق نگری از بالا بود. مریم رجوی همواره می گفت: شاخص صلاحیت در بین زنان، «سرسپاری مطلق» به مسعود رجوی و «محرمیت کامل» با اوست.

هرچه زنان بی دست و پا تر و کم سوادتر بودند (و بیشتر در مقابل تمامی خطاها و استبداد تشکیلات سکوت کرده و خط مورد نظر رجوی را پیش می بردند و به مانند ابزاری در دستان تشکیلات بودند) در رده های بالاتر قرار می گرفتند!، و این تنها قانون حاکم بر تشکیلات زنان بود... همچنانکه هر چه بیشتر فحش می دادند و می توانستد با مردان دعوا کنند جایگاه بهتری پیدا می کردند و هر کس اعتراضی می کرد یا متوجه موضوعاتی می شد بلافاصله از سازمانکار خود برکنار و به قسمت های دفتری و ستادی منتقل می شد و تشکیلات رجوی تحمل هیچ اعتراض و زیر سوال رفتن بخصوص از طرف زنان را نداشت.

از آنجا که ابزاری به اسم «زن» و بستن راه اعتراض مردان کارگر افتاده بود و از آنجا که مردان مجاهد نیز با اعتقاد به نفی استثمار جنسی و همچنین پیشینۀ تاریخی و اعتقادی و انسانی خود با علاقه و انگیزۀ بالا با بحث «رهایی زنان» برخورد می کردند و خواهان تحقق آن بودند و به این امر با وجود عمق سختی هایش تن می دادند، پدیده ای به اسم شورای رهبری نیز برای هر چه دور کردن مردان از مدار رهبری سازمان کم کم شکل گرفت تا با این پدیده (هرچقدر امکانش باشد) از یک سو ذهن و اندیشه مردان را بست و اعتراضاتشان را خاموش کرد و از سوی دیگر زنان را هر چه بیشتر در اطاعت محض و بی چون و چرا فرو برد و مهمترین هدف و خواسته رجوی یعنی مطلق شدن ولایت اش را شکل داد... لذا شورای رهبری از منظر مسعود و مریم رجوی حکم و یا رده ای بود که به هر زنی ابلاغ می شد پس از آن می بایست به مانند رباتی در تشکیلات باشد و دیگر حق حیات و فکر و اندیشه و شیوه پیشبرد کار و حتی صحبت کردن نداشت و همه چیزش را بایستی تشکیلات کنترل می کرد و هیچ گونه اراده ای از خود نمی توانست داشته باشد.

شأن شورای رهبری را می توان در محورهای زیر شرح داد:
--شورای رهبری یعنی کسی که نه تنها امکان جدایی از سازمان و تشکیلات را نداشت و رسماً با حکم مرگ روبرو بود، بلکه در درون تشکیلات نیز حق هیچ گونه اعتراض و اظهار نظر و حتی شیوه کار و زندگی و... برایش متصورنبود.(*)

--به زنان گفته می شد حال که عضو شورای رهبری شدید بایستی به مثابه مهره ای در دستان تشکیلات باشید که براحتی و هر لحظه که مسئولین شما اراده کنند بتوانند شما را جابجا نمایند و در هر سازماندهی و کاری قراردهند.

--شورای رهبری یعنی یک مرده متحرک و در بهترین حالت یک ربات بود و در انبوه جلسات تکراری و طاقت فرسا در تمام این سالیان تمام سعی رجوی ها براین بود که هر چه بیشتر زنان را در این حصار فرو برند که از وقتی شورای رهبری شدند بیش از پیش جسم و جان و مال و زندگی و نفس آنها متعلق به رهبری باشد و هیچگونه هویتی از خود ندارند و همه در حیطه و حصار این رهبری هستند... و این ایده و ایدئولوژی بود که بعدها به اندیشۀ تمام زنان موجود در سازمان گسترش داده شد... و دارای سرنوشتی شوم چون کنیزان و بردگان تاریخ شدند که روزی شاید همه زنان و دختران این میهن بر قربانی شدن و غم آنان اشک بریزند...

زنان شجاع و فداکاری که برای تحقق آزادی و برابری همۀ سختی ها و رنجها را به جان خریده بودند به این گونه به خیانت بارترین شیوه مورد سوء استفادۀ ابزاری رجوی ها و فرقۀ ایشان تبدیل شدند و استعدادها و انرژیهای آنان پرپر و ضایع گشت.

درحالیکه کار شورای رهبری هیچ ارزشی در سازمان نداشت و همواره این لایه بصورت فرمالیستی فقط در قسمت های ستادی و فرماندهی بودند (و در 12 ماه از هر سال بیش از 10 ماه آن در جلسات نشست و یا برکناری از کار و تحت برخورد بودند و آشکارا گفته می شد نیازی به کار شما نداریم و کارتان توی سرتان بخورد)... در جلسات عمومی از آنها برای چماق کردن بر سر مردان تعریف و تمجید می شد.

همچنین در مناسبات جاری نیز سال به سال حلقه بر زنان تنگ تر شده و مدام ضوابطِ دگمی برای آنان در نظر گرفته می شد که می توانم به موارد اندکی از آن اشاره کنم:

--از بدو ورود آمریکایی ها به کمپ اشرف و همزمان با بیشتر کردن محدودیتها، تردد زنان در اشرف دونفره شده و هیچکس حق نداشت تک نفره پایش را از مقری که در آن بود بیرون بگذارد.

--در تمامی نشستها و یا صحبت های کاری و اجرائی که زنان با مردان داشتند، می بایست با نفر سوم همراه شده و اجازه تکی صحبت کردن با مردان را نداشتند.

--زن ها اجازه نداشتند سوار برماشین هایی که متعلق به مردان بود بشوند و یا هنگامی که خودشان در حال رانندگی بودند مجاز به سوار کردن مردها نبودند و بدلیل اینکه اکثر مردان در اشرف نیز از داشتن خودرو محروم بودند، بارها اتفاق می افتاد که مردان در گرمای تابستان و سرمای زمستان بدون خودرو در حرکت بودند ولی زنان مجاز به سوار کردن آنان نبودند و از کنار آنها رد می شدند (و برعکس آن نیز صادق بود). به این صورت رجوی هر چه می توانست بذر بیرحمی را در دل زنان و مردان می کاشت تا از این کارها و رفتارها دچار دلسردی و دلخوری از همدیگر شوند.

--به زنان آموزش داده می شد که بایستی در برابر مردان هر چقدر می توانند خشن باشند و گفته می شد: «کسی از شما کار نخواسته و بایستی به مانند چوبی بر سر آنان باشید و شما زنان چادر به کمر باشید هر چقدر می توانید بایستی با مردان جنگ کنید. جنگ و جنگ و جنگ و فحش بدهید...». در همین راستا بکار بردن الفاظ و واژه های لمپنی که گاه در جامعه هم ناپسند و غیرمعمول است توسط برخی زنان سطح بالای شورای رهبری خطاب به مردان بکار گرفته می شد.

--هیچ زنی حق دلسوزی برای مردان را نداشت و حتی اسم بردن از آنان گناهی نابخشودنی محسوب می شد.

--زنان در اشرف اجازه نداشتند حتی کفشی که بیش از دوسانت پاشنه داشته باشد بپوشند.

--زنان اجازه نداشتند از جوراب های رنگی غیر از مشکی و رنگ های تیره استفاده کنند.
--برای زنان استفاده از لوازم آرایشی، و حتا کرم ضد آفتاب ممنوع بود. عینکهای آفتابی و هر نوع امکانات دیگر غیرنظامی ممنوع بود.

--برای زنان هر لباسی جز لباسهای فرم نظامی ممنوع بود درحالیکه مریم رجوی در هر کجا با انواع و اقسام آرایش و لباس های گرانقیمت و میلیونی ظاهر می شد و همینطور مژگان پارسایی و زنان مدار یک شورای رهبری با آرایش و لباسهای رنگین برای ملاقات با نظامیان آمریکایی می رفت.

--هر از گاهی مریم رجوی برای زنان پیام می فرستاد که دست ها و صورت های آفتاب سوختۀ شما را دوست دارم درحالیکه خودش هیچگاه رنگ آفتاب و گرما را به چشم نمی بیند.
--این اواخر مریم رجوی پیام داد که «صورت های خونین شما قشنگ است» (**). در حالی که خودش حتا یک هفته بازداشت در زندان پاریس (که مسعود رجوی می گفت مانند هتل می ماند) را نتوانست تحمل کند و دهها نفر را برای خودسوزی در خیابانهای اروپا فرستاد و به نابودی کشانید.

--در چند سال اخیر شیوۀ رذیلانه دیگری در فرقۀ رجوی رایج شده بود که طی آن زنانی که دچار بیماری های زنانه شده بودند، (بدون درمان و مداوا) بلافاصله مورد عمل جراحی قرار گرفته و با خارج کردن «رحم» و... آنان را عقیم و مقطوع النسل کامل می کردند و پس از این عمل شنیع، مسعود رجوی برای آنان پیام تبریک می فرستاد...!!!
اینها نمونه هایی از محدودیتها و محذوریتهای زنان مجاهد بود که می توان از دهها مورد دیگر سخن گفت ولی از حوصله این مقاله خارج است.

براستی مگر آرزوی های زنان و دختران چیست؟ آیا جز اینکه خودشان تصمیم بگیرند چه لباسی بپوشند و انتخاب کنند، به حساب بیاید، تحقیر نشوند، درجه دوم نباشند، در انتخاب همسر ازاد باشند، حق داشتن و نگهداری فرزند داشته باشند و... و آرزوهای برتر و اجتماعی شان این است که توی جامعه حقوق برابر و یکسان با مردان حاکم باشد و دیگر از تحقیر و نفرت و اهانت خبری نباشد...؟

اما این زنان آزاد و رها شده! توسط مریم رجوی و این زنان به حقوق انسانی خود رسیده در "دمکراتیک ترین ارتش جهان" حق نداشتند با هیچ مردی (با توجه به اینکه در مناسبات مجاهدین همه همدیگر را برادر و خواهر می دانستند و آن مردان در واقع برادر خودشان در مناسبات محسوب می شدند) صحبت و یا حتا سلام کنند!

--اجازه نداشتند از رنگ دلخواه خود استفاده کنند.

--اجازه نداشتند به موسیقی مورد علاقه شان گوش بدهند!

--اجازه هیچ اظهار نظری نداشتند. (در نشست های شورای رهبری که مسعود رجوی برگزار می کرد زنان را به درختان تشبیه می کرد و می گفت من با درختان صحبت کنم بهتر از شما هستند!... و هر کس اظهار نظری می کرد خطاب به وی می گفت نمره ات صفر چهارگوش است... و در تشبیه دیگر به این زنان رها می گفت شما مغزتان اندازۀ گنجشک است...)

بدین گونه انواع تحقیرها و توهین ها نثار زنان می شد و بارها و بارها در این سالیان شاهد کتک خوردن ها، تحقیرها، دردها و زخم های آنان بودم که سخن طولانیست... سالهای پر از رنج و عذاب همراه با جلسات طولانی فحش و کتک و تحقیر و بایکوت... یکبار در یک نشست مسعود رجوی با حالتی عصبی خطاب به مریم عضدانلو گفت: «بخاطر تو هفتصد شورای رهبری که سهل است هفتصد هزار تا هم حاضر بودم به رگبار ببندم!!!...»

آری، شورای رهبری و زنان شهر! اشرف به اوج رهایی رسیده بودند!!! و مریم رجوی سمبل رهایی آنان بود!.

پانویس:

*مهوش سپهری در جلسات رسمی شورای رهبری رسما اعلام کرد: «هر شورای رهبری بخواهد از سازمان بیرون رود سر او را کنار باغچه گذاشته و می بریم». وهمچنین رسما ابلاغ شده بود: «هیچ شورای رهبری حق خروج از سازمان را ندارد و اگر نخواهد شورای رهبری بماند بایستی با قرص سیانور خودش را بکشد، و یا ما او را می کشیم».

چند نمونه داشتیم که در آن زنان ضوابط تشکیلات را زیر پا گذاشته بودند، و مهوش سپهری رسماً در جلسات مختلف گفت: «حکم آنان مرگ بوده و ریختن خون آنها حلال است»...

**در سال 1389 در اعتراضات و سنگ پرانی که بین عشایر عراقی و اعضای اشرف انجام گرفت، آگاهانه به زنان گفته شده بود بروید در صف جلو بایستید و تکان نخورید و سنگ بخورید. پس از مجروح شدن عمدی و حساب شدۀ تعدادی از زنان، مریم رجوی با خوشحالی پیام داد که چقدر صورت های خاک آلود و خونین شما زیباست!!!

در این ماجرا، زنان به همراه خود کلاهخود و سپر برای دفاع و مقابله با سنگ اندازی برده بودند، اما به آنها ابلاغ شده بود: «تنها با فرمان اجازه بکارگیری کلاهخود و سپر را دارند». اما علیرغم سنگ باران، هیچگاه این فرمان صادر نشد تا تعداد هر چه بیشتری مجروح و خون آلوده شوند و برای تعزیه خوانی تبلیغی رجوی خوراک آماده گردد.

یقین دارم روزی فرا خواهد رسید که زنان آزاد شده از قید و بند و استثمار سازمان، مسعود و مریم رجوی را در دادگاهی علنی مورد دادخواهی و حسابرسی قرار خواهند داد و بساط دروغ و انقیاد و استثمار آنان را برخواهند چید. آن روز بی شک دیر نیست.

مریم سنجابی

تبعیض در فرقه رجوی

 نام من در پادگان اشرف مجاهد بود . برای اینکه وانمود کنند که تو بچه سازمان هستی و بیشتر از من بیگاری بکشند این لقب را به من داده بودند در اصل از دید رهبری فرقه و سرانش من اسیر پیوسته بیش نبودم . بدبخترین آدمها در پادگان اشرف اسیران پیوسته بودند در هر نشستی ( نام اسیر پیوسته ) روی سرمان چماق می شد . بچه های سازمان کسانی بودند که خودشان به سازمان وصل شده بودند . فشار کار در پادگان روی ما مضاعف بود بچه های سازمان کارهای یدی به آن صورت انجام نمی دادند بیشتر کارهای ما را نظارت می کردند اگر در این رابطه گزارشی مکتوب می کردیم در نشست جمعی گزارش گر را سوژه می کردند و بچه های سازمان می ریختند روی سرش و می گفتند چطور جرات کردی در رابطه با بچه های سازمان گزارش کنی . تبعیض در فرقه رجوی بیداد می کرد روزانه آن را به عینه و لمس می کردیم تا زمانی که اسیر پیوسته در پادگان اشرف زنده باشد بایستی مثل برده کار کند و وقتی دار فانی را وداع می کند می شود مجاهد . تناقضی که هضم کردن آن برای ما سخت بود . فرقه هیچ حریم حُرمتی برای ما نگه نمی داشت گویی که ارث بابای رهبری فرقه را بالا کشیده بودیم در دوران جنگ خلیج کودکان را به کشورهای اُروپایی منتقل کردند بعد از چند سال آنها را به پادگان اشرف منتقل و محلی به نام هنگ حنیف برای آنها در نظر گرفتند بهترین رسیدگی را به آنها می کردند در یک نشستی که خاص اسیران پیوسته بود آنها را شرکت دادند در نشست به سوژه توهین و فحش های رکیک می دادند مشخص بود که از قبل آنها را توجیح کرده بودند .  در آن زمان یادم می آید در این رابطه گزارشی برای شورای رهبری مسئول مقر نوشتم در گزارشم قید کردم که این چه کاری است که با ما می کنید اینها که از فضای ما با خبر نیستند وانگهی در اشرف نبودند در خارجه بسر می بردند به لحاظ سابقه لااقل ما چند سالی سابق داریم این ها اصلا سابقه ای ندارد چرا بایستی در نشست ما آنها شرکت می دهید و به ما توهین و فحش های رکیک بدهند . جواب سرکوب کننده ای گرفتم جواب این بود . اینها بچه های سازمان هستند هر کاری دلشان می خواهد می کنند شما خودتان را با بچه های سازمان مقایسه می کنید . بیشترین ضربه را مهوش سپهری ( نسرین ) به ما می زد افریته ای که در هر نشستی تحت عنوان شما مناسبات ما را شخم می زنید پاچه ما را می گرفت بذر تبعیض در رابطه با اسیران پیوسته همین افریته در مناسبات منگول فرقه کاشت . به هر لحاظ به بچه های سازمان می رسید در مقابل اسیران پیوسته بایستی مثل برده کار می کردند و در نشست ها سرکوب می شدند . رهبری فرقه در یک نشست جمعی به همه ابلاغ کرد که از این پس کسی حق ندارد اسیر پیوسته را به زبان بیاورد اینها همه مجاهد هستند رهبری فرقه فریبکار و دروغ گو . طولی نکشید که در نشستی بنام طعمه ! در حالی که بالای سن قدم می زد و حرفهای مُفت می زد گفت این پیوسته ها مناسبات ما را به گند کشیدند و از طرفی تشکیلات ما را بُرده اند زیر علامت سئوال . رهبری فرقه پست است ونامرد بعد از این همه سال بردگی در فرقه ،  مجددا خط را به باصطلاح بچه های سازمان داد که بیشتر ما را سرکوب و تحقیر کنند . همین بچه های سازمان که در حال حاضر یکی پس از دیگری دارند اُردوگاه تباهی را ترک می کنند و به رهبری فرقه می گویند دورانت بسر آمده .