قربانی اشرف ( فواد بصری )

فرقه مخرب رجوی

قربانی اشرف ( فواد بصری )

فرقه مخرب رجوی

زندگینامه و خاطرات من با مجاهدین ولی نه در اشرف و عراق ! – قسمت چهارم

من کنار درب منتظر ماندم و دیدم که ۲ خانم با لباس نظامی سبز سراغم آمدند که کمی هم باد می آمد و محکم دسته روسریهاشون را گرفته بودند که باد نبره و مستمر لباسهاشون را نگه می داشتند با دست که بالا نره . به هر حال به من نزدیک که شدند من واقعا سرد برخورد کردم و هنوز در شک این نوع لباس پوشیدن بودم ( در آن زمان در ایران مدل لباس پوشیدن خیلی متفاوت بود و ما با آنکه حجاب داشتیم ولی دیگه این مدلی روسری سر نمی کردیم و یک شال که نصف موهامون بیرون بود ) من از مدل بستن روسریهای اینها وحشت کردم و یک جورهایی خورد توی ذوقم که چرا اینها این مدلی لباس می پوشند . به هر حال با یک آب و تابی شروع به حرف زدن کردن و خیلی خیلی من را تحویل گرفتن ، گفتند که حالا اول یک استراحتی بکنم و بعد باهام یکسری صحبتها را می کنند ، بعد هم اشرف را بهم نشان خواهند داد .

من در حالی که اطرافم را نگاه می کردم مردهای پیری را می دیدم که رمق نداشتند و از کنار ما رد می شدند بدون اینکه سلام کنند و من تعجب کردم که مگر اینها همدیگر را نمی شناسند ؟

رسیدیم به جایی که چند تا ماشین پارک بود و من را سوار یکی از آن ماشینها کردند و رسیدیم به یک جایی و به من گفتند که می توانم آنجا استراحت کنم .

بعد هم برایم چایی و شیرینی آوردند و گفتند که بعدش هم میایند دنبالم که برویم غذا بخوریم . من به صورت زنها که نگاه می کردم خیلی ناراحت می شدم ، معلوم بود که به دلیل آفتاب همگی آفتاب سوخته شده اند و بعد هم صورتها غمگین و داغون بود ، معلوم بود که همگی از مشکلات هرمونی رنج می برند چون صورتها پر مو بود .

به هر حال احساس می کردم که با این افراد خیلی فاصله دارم و هیچ چیز مشترکی با هم نداریم ، همین ۲ خانم یک کاغذ و قلم دستشان بود و شروع کردند با من صحبت کردن و آن را یادداشت می کردند ، من تعجب می کردم که چرا یادداشت می کنند ، از من سوال و جوابهای طولانی کردند راجع به اینکه چکار کردم و چطوری تا دم درب قرارگاه آمدم و ….

به هر حال بعدش رفتیم یک جایی غذا خوردیم خیلی ها بودند ، کسی به کسی کاری نداشت و هر کسی سرش به غذای خودش بود ، نه خنده ای ، نه سلامی ، و نه حرفی

من از این خانمها پرسیدم اینجا بچه نیست ، گفتند حالا به موقعش مفصل بهم توضیح خواهند داد و من را نزد خواهرا خواهند برد ، من سعی کردم تحمل کنم و بگذارم بعدا همه سوالاتم را بپرسم ، غذا خوردیم و بعد به من گفتند که شب را همانجا استراحت کنم و فرداش اشرف را به من نشان خواهند داد و بعد هم من را برای شام می برند پیش خواهرها . این خانمها هم همراه من بودند و داخل اتاق آمدند پیشم و شروع کردند به صحبت کردند و گفتند که اگر خسته نیستم می توانیم با هم صحبت کنیم که من گفتم خسته نیستم و سوال زیاد دارم . یکی از آنها بهم گفت که پس اونها اول صحبت می کنند و اگر من سوالی داشتم بعدش بپرسم .

شروع کردند به صحبت کردند از زمان انقلاب که چگونه مجاهدین تاثیر داشتند در انقلاب ضد سلطنتی و بعد هم آیت الله ها چقدر از آنها را اعدام کردند و چی شد که عراق آمدند و بعد هم در عراق ماندند و عملیاتهایی که داشتند ، رهبری زنان در مجاهدین ، داستان طلاق ها و ….

همه اینها به خاطر سرنگونی با تمام قوا

این کلمه ای بود که از یکی از این خانمها به یاد دارم .

من هم پرسیدم که شما زمان صدام می خواستید واقعا با حمله به ایران سرنگون کنید دولت را ؟ خوب شما که نیرویی ندارید و شما که سلاحی نداشتید ؟ گفت ما به تیکه بر انقلاب خواهر مریم همه اینها را داشتیم !!!! ما سلاحمان انقلابمونه !!!

من گفتم که من که نمی فهمم ، وقتی سلاح ندارید انقلاب منظورتون چیه ؟ گفتند که من اینها را نمی فهمم ، اینها ۳۰ سال است که با سازمان هستند هنوز نفهمیدند انقلابو ، من یک شبه می خواهم بفهمم !!!

به هر حال من مونده بودم از این همه بی منطقی . به هر حال من مجدد پرسیدم حالا بعد از حکومت صدام که کسی نیست به شما کمک کنه ، چطوری می خواهید حمله بکنید ؟ گفت که ما هیچ وقت حمایتی نداشتیم ، نه صدام و نه هیچ کس ، ما مستقل هستیم . گفتم که الان سلاح دارید یا نه که گفتند نه ، گفتم پس با چی حمله می کنید ، گفت حالا این سوالها بماند فعلا ، بعدا خودت می فهمی .

من گفتم باشه حالا چرا شما روسری دارید ، گفتند که روسری را خودشان انتخاب کردند ، هر کسی آزاده با روسری و یا بی روسری ، این هم یک آزادیه . گفتم پ یعنی همه روسری را انتخاب کردند گفت آره ولی این لباس ارتش آزادی است !

بالاخره این آزادی است یا این لباس نظامی است و اجباری است ؟

به هر حال همه چیز آنجا سوال بود برای من و من هر چه بیشتر باهاشون صحبت می کردم بیشتر به بی سوادی آنها پی می بردم و می فهمیدم که اینها فقط یک مشت بسیجی هستند که نه چیزی می فهمند و نه چیزی می دانند .

فردای آن روز به قبرستانی در اشرف رفتیم و گفتند که این قبرستان شهدایشان است ، از دیدن آن خیلی ناراحت شدم ، چه غریبانه در بیابانهای عراق برای هیچی به خاک افتاده بودند ، با افتخار می گفتند که این فقط یکی از قبرستانهاست ، ما چند تای دیگه در کربلا و جاهای دیگه دارند . برای من این افتخار نداشت ، به کشته دادن جوان مردم برای هیچ خیلی دردناک است .

به هر حال این خانمها من را به داخل اشرف بردند و خیابانهای اشرف را به من نشان می دادند ، ۲ تا بیشتر خیابان نداشت و همه جا بی روح و غمگین و فقط دلم می خواست زودتر از آنجا بروم .

یکی از این زنها به من گفت ، اگر بروم پیش خواهراها و اونها را ببینم بعید می دونه که از اینجا دل بکنم و به احتمال زیاد همینجا جا گیر خواهم شد .

برای ناهار من را پیش یک خانمی بردند که گفتند که مسول مسایل داخل ایران است و هم با او ناهار خوردیم و هم سوال و جواب زیادی در مورد کارهایم کرد و گفت که حالا بیشتر با هم صحبت خوایم کرد .

به من گفتند که شب آماده بشوم که من را برای شام پیش خواهرها می برند ، اینقدر این را به من گفتند که من احساس هیجانی بهم دست داد که این خواهرها چه کسانی هستند ؟ فکر می کردم با این خانمهایی که قبلش دیدم خیلی فرق دارند و موجودات خاصی باید باشند .

شب شد و من را سوار ماشین کردند و رفتیم شام پیش خواهرها !

وارد که شدم دیدم که یک سالن بزرگ که همه اش زن هستند ، من خجالت کشیدم چون کسی را نمی شناختم ، به من گفتند اینجا باید توی صف بمانم و بعد غذایم را می گیرم و بعد می روم می شینم یک جایی که از دور با اشاره بهم نشان دادند .

من زیر چشمی نگاه می کردم و از خجالت پاهام به هم می پیچید ، غذا را که گرفتم و داشتم می رفتم بشینم جایی که بهم نشان دادند ، چند تا از زنها به من گفتند بیا اینجا بیا اینجا ، و دیدم که تعدادی زنهای مسن و جوان و همه جوره اطرافم را گرفتند و گفتند که پیش اونها بشینم که یکی از زنها به من اشاره کرد که برو بشین اشکالی نداره ، بین این خانمها نشستم و هنوز غذایم را شروع نکردم رگبار سوالها شروع شد ‌.

اول ترجیج می دهم احساسم را راجع به زمانی که این زنها را دیدم بگویم و بعد راجع به سوالاتشان صحبت کنم .

این همه به من گفته می شد می بریمت پیش خواهرها و اگر آنها را ببینی دیگه از اینجا دل نمی کنی نمی دانم چرا اینها دچار این توهم بودند . اتفاقا اگر من به جای آنها بودم و می خواستم کسی را جذب بکنم برای ماندن در اشرف ، هرگز این خانمها را بهش نشان نمی دادم .

آنچه که من دیدم زنانی با لباسهای خاکی و روسری های سبز رنگ و رو رفته ، صورتهای بی روح و مرده و سیاه و سوخته ، اغلب معلوم بود حتی حال لبخند و سلام هم نداشتند ، خیلی ها کمرهاشون خم شده بود ، دستها همه ضمخت و مردانه بود ،صورتهای زنها مردانه شده بود و قیافه ها همه داغون بود . نا امیدی در بینشان غوغا می کرد ، خیلی ها با حسرت به من نگاه می کردند شاید حسرت اینکه ما یک آدم آزاد بودم و آنها نبودند .

یکسری که اطرافم جمع شده بودند معلوم بود که حسرت دیدار خانواده هاشون را داشتند از سوالاتشان می فهمیدم و کسانی هم مستمرا به طلاهای من دست می زدند و معلوم بود که دوست دارند که اونها هم دست کنند و داشته باشند .

کسانی هم که مال تهران بودند مستمرا از کوچه به کوچه تهران از من می پرسیدند که چه تغییراتی شده است . خیلی ها فکر می کردند که زنها مثل قبل در چادر هستند و اونها نمی دانستند که من به لباسهای اونها ایراد می گیرم چون توی ایران این مدل لباسی که اونها می پوشند با اون گره روسری فقط مربوط به یا خیلی مذهبیهاست و یا حزب اللهی ها و یا کسانی که هنوز در دنیای مد و فشن و … نیامدند و عقب هستند .

به طرز عجیبی توهم داشتند که از این زنها نمونه ای نیست و اینها تک هستند ، یکسری تلاش می کردند از رانندگی زنان در اشرف بگویند که من گفتم که توی ایران از راننده تاکسی تا اتوبوس و کامیون زنان هستند باور نمی کردند و دوست نداشتند که این را بشنوند چون فکر می کردند که فقط خودشان رانندگی بلد هستند ، و یا فکر می کردند که همه چیز را بلد هستند که وقتی که من بهشان گفتم الان کامپیوتر و تمام بند و بساطهای کامپیوتری دست بچه هاست تعجب می کردند ، آخه یک جوری از کامپیوتر صحبت می کردند چون خودشان کامپیوتر ندیده بودند فکر می کردند برای من هم این چیزها جالب است و جدید و فکر نمی کردند که الان تمام بچه ها کامپیوتر اسباب بازیشونه ، و یا خیلی توهم داشتند که مردم ایران حامی این سازمان هستند و همه اش می گفتند جوانها و مردم عاشق ما هستند من هم گفتم ولی من از تهران دارم میام می تونم بهتون بگم که از هر ۱ میلیون شاید یکی طرفدارتون باشه ، یکسری واقعا ناراحت شدند و یکی از همان زنانی که من را همراهی می کرد دم گوشم گفت که اینجوری حرف نزنم .

سوالها خیلی زیاد بود و همه این سوالها برای این بود که اینها سالیان بود که از اون اشرف بیرون نرفته بودند و اخبارهای دنیا را نداشتند و خوب حق داشتند که هنوز در ۳۰ یا ۴۰ سال پیش گیر کرده باشند ، خیلی ها واقعا فکر می کردند که مردم منتظرشان هستند که اینها به ایران حمله کنند و وقتی که بهش گفت نه اینجوری نیست شک شده بود ، و یا این توهم خوب می توانستم بفهمم که چرا فکر می کردند که اینها بهترین هستند و هیچ کسی مثل اینها پیدا نمی شود ، از انجا که امکان درس خواندن نداشتند و امکان فراگیری یک چیزی که در جامعه رواج است و به درد می خورد لذا رهبران آنها فقط با تعریفهای توخالی آنها را باد کرده که گویا اینها به خاطر مبارزه و به خاطر ماندن در اشرف تک هستند . و جالب اینجا بود که این زنان فکر می کردند که همه چیز را بلد هستند و همه چیزهایی که هم بلد هستند کسی دیگه در ایران بلد نیست .

آنچنان از ورزش صحبت می کردند که من فکر می کردم که حالا چه ورزشهایی را انجام می دهند ، و وقتی که پرسیدم در چه رشته هایی کار می کنند همه سکوت کردند و خندیدند و گفتند ما نرمش می کنیم و جمعی می دویم !

از هیج اخباری خبر نداشتند و من هم شروع کردم سوالهای مختلف از زنهایی که اطرافم بودند ، از حجاب ، ازدواج ، بچه ، خانواده ، آینده ، شغل ، و …. به هر حال چیزهایی واقعا عجیب بود . می گفتند که خودشان انتخاب کردند که از همه چی بگذرند برای مبارزه با تمام قدرت ، ولی آخه آیا قبول می کردند که من آنجا بمانم و از همه چیزم نگذرم ؟ آیا این واقعا انتخاب خودشان بود ؟ من از یکی از زنها پرسیدم که آیا شما این آزادی را دارید که اگر من نخواهم از همه چیزم بگذرم ولی اینجا بشود ماند ؟ همگی با هم خندیدند و گفتند که نه به محض اینکه یک هفته بمانی و نوارهای انقلاب را ببینی خودت مثل ما از همه چیزت خواهی گذشت .

نوارهای انقلاب ؟ من گفتم نوارهای انقلاب چی هست فکر کردن زمان انقلاب ۵۷ را می گویند ، گفتند نه صحبتهایی که خواهر مریم و برادر مسعود با ما کرده در مورد انقلاب یعنی در مورد همین از همه چیز خود به خاطر یک هدف بالاتر گذشتن را ضبط کردیم و کسانی که جدید می آیند می توانند این نوارها را ببینند و دگرگون می شوند .

من هم پرسیدم که آیا دیدن نوارها اجباری است ؟ گفتند که نه میل خودت است ، گفتم پس بدون دیدن نوار من اینجا می مانم و ازدواج می کنم و زندگی معمولی خودم را هم می خواهم داشته باشم و لباسهایی که دوست دارم بپوشم و با آرایش ، البته به شوخی بیان کردم در صورتی که واقعا می خواستم بفهمم که چی می گویند .

همگی با هم خندیدند و گفتند که حالا تو بمان خودت تغییر خواهی کرد .

ادامه دارد ….

 

زندگینامه و خاطرات من با مجاهدین ولی نه در اشرف و عراق ! – قسمت سوم

دقیقا زمان جنگ آمریکا و عراق بود و اگر درست یادم باشه در اسفند ۸۱ بود که به سال میلادی فکر می کنم مارس ۲۰۰۳ بود آمریکا شروع به حمله به عراق کرد .

با شروع این حمله برای مدت کوتاهی شاید ۳ هفته ارتباط من با زهرا کاملا قطع شد و بعد مجددا زهرا پیدایش شد و من از زهرا پرسیدم که حمله عراق و آمریکا اتفاق افتاد ولی در ایران خبری نبود که من بخواهم کاری انجام بدهم که گفت آره حالا کار و مسولیتهای خیلی جدی برای من دارد که باید انجام بدهم .

من حقیقتا خیلی اوقات از حرفهای زهرا خسته می شدم ولی هر بار به یک شیوه جدیدی به من انگیزه می داد ، ما در ایران وضعیت مالی مناسبی داشتیم و اصلا از همان اول هم به دنبال کمک مالی مجاهدین مثل دوستم نبودم و می خواستم که اون زندگی که در اروپا وعده می دهند را داشته باشم که هم درس بخوانم و هم خونه و همه چیز آنجا داشته باشم چون این وعده ها را می دادند و خوب من حقیقتا می خواستم که همچین امکانی را داشته باشم در خارج ، ولی به مرور و با توجه به صحبتهایی که این خانم زهرا با من می کرد یک جورهایی انگیزه من را عوض کرد و دیگه خیلی به اون وعده های اول زهرا راجع به اروپا و یک زندگی عالی و تحصیلات بالا و .. فکر نمی کردم ، به قول جدا شده های مجاهدین یک جورهایی من را مغز شویی کردند .

به هر حال اون داستانها عکس و فیلم گرفتن همچنان ادامه داشت ، تا اینکه زهرا از من خواست نزد یکسری خانواده ها یی که به من اسامی آنها را خواهد داد بروم و به آنها یکسری پیام بدهم !!!

من حقیقتا با این کار موافق نبودم چون می ترسیدم که از همین خانواده هایی که زهرا اسامی آنها را برای مراجعه به من می دهد کسی من را به رژیم لو بدهد و دستگیر بشوم . ولی زهرا خیلی تاکید داشت که این کار خیلی مهم است و من صد روی صد باید خیالم راحت باشد که از این خانواده ها آسیبی به من نمی رسد .

اسم و آدرس یک خانمی به من داده شد در شهر تهران که قرار بود مراجع کنم و یک شماره را به ایشان بدهم و ازش بخواهم از یک جای امن به این شماره تماس بگیرد . من این آدرس را پیدا کردم ولی آن روز مراجعه من این خانم در خانه نبود که من مجدد چند روز بعد مراجعه کردم که ایشان بودند و شماره را بهشان دادم ولی خیلی تعجب می کرد ، ایشان خیلی پیر بودند و به نظر می آمد خیلی هم حوصله تماس با این شماره را نداشت و خیلی هم برایش جالب نبود چون اصلا از من سوال نکرد کی هستم و چه می خواهم . فقط گفت که کی شماره را داده که من گفتم شما زنگ بزنید ایشان خودشان بهتان همه چیز را خواهند گفت .

بعد از چند روز زهرا یک آدرس جدید دیگری را به من داد که من مراجع کردم ولی آدرس قدیمی بود و ظاهرا سالیان بود که آن فرد آدرسش را عوض کرده بود که من از طریق اداره مخابرات شماره این شخص را پیدا کردم و بعد از چند هفته با ایشان ملاقات کردم . من شماره را به ایشان دادم که ایشان خیلی از من سوال داشتند که من گفتم یک نفر این شماره را به من داده که به شما بدهم و شما زنگ بزنید ولی من چیز دیگری نه می دانم و نه خبری دارم . که گفت خیره ! به امید خدا خیره و شاید از دخترم خبری باشه ! و ظاهرا خیلی اضطراب داشت و می خواست زودتر به آن شماره زنگ بزند . ( بعدا فهمیدم که دختر ایشان در اشرف بود و فکر می کرد که من از دختر ایشان برایشان خبری دارم ) بعد از آن ملاقات ایشان را ندیدم تا اینکه به صورت تصادفی در اوخر سال ۸۲ بود که ایشان را در اشرف در عراق دیدم که حالا بعدا توضیحاتش را خواهم داد .

مراجعه کردن به خانواده های مختلف و دادن یکسری شماره تلفن به آنها تقریبا کار من شد ، و ظاهرا وقتی که خانم زهرا دید که من واقعا کارم را انجام می دهم به من گفت که باید کارهای بیشتری را انجام بدهم . ( من برای تمامی کارهایی که برای مجاهدین انجام می دادم خودشان تمامی هزینه ها را پرداخت می کردند و من هیچگونه هزینه ای برای آنها نکردم).

به من گفت به خانواده های استانهای دیگر هم مراجعه کنم و به آنها شماره تلفن بدهم ، این یکی دیگه خیلی سخت می شد چون من باید به خانواده ام که اصلا با مجاهدین سنخیتی نداشتند توضیح می دادم و بهانه ای می آوردم که برای چی باید به شهرهای دیگر مسافرت کنم و البته با توجه به این مشکل نتوانستم خیلی مراجعه ای به استانهای دیگر داشته باشم و بیشتر همان تهران به آدرسهایی که می دادند مراجعه می کردم .

بعدها هم خانم زهرا از من می خواست یکسری از همین اسامی که قبلا بهشان مراجعه کرده بودم را در یک خانه ای جمع کنیم و در مورد مجاهدین صحبت کنیم و فیلم تهیه کنیم و بفرستیم !!!! این واقعا اوج نامردی مجاهدین بود !! جرم این حرکت در ایران خیلی سنگین است و جمع شدند در یک محل و صحبت کردن راجع به مجاهدین و صحبتهای ضد حکومتی و آن هم فرستادن فیلم آن برای مصرف تبلیغاتی مجاهدین البته که جرمش کم نبود و من این را می توانستم بفهمم و برای همین گفتم که این خانواده ها اساسا حاضر به این کار نیستند هر چه تلاش کرد که من را راضی کند ولو برای یک بار این کار را نکردم .

بلافاصله از من خواست که حالا که این کار را نمی کنم به یک شماره ای زنگ بزنم و بگوییم من فاطمه از مشهد هستم و مبلغ ۵۰ میلیون به مجاهدین اشرفی کمک می کنم !!! و به من می گفت که یک بار بگویم فاطمه از مشهد و یک بار نازنین از تهران و یک بار هدی از اصفهان و هر بار یکی مبلغی را بگویم و صدایم را مقداری عوض کنم.

من که پرسیدم چه دلیلی داره که باید این کار را انجام بدهم گفت که یک برنامه هست که مجاهدین کمکهای مالی برای بچه های اشرف جمع می کنند و این کار من دیگران را تشویق به کمک مالی می کند ! گفت که برنامه زنده است و ۲ بار تماس من را ضبط می کنند از قبل و وسط برنامه پخش می کنند ولی یک بار هم باید مستقیم زنگ می زدم دقیقا وقتی که برنامه در حال پخش بود . که مدتها من این کار را کردم و بعضی اوقات هم باید یک جوری وانمود می کردم که تلفن قطع شد و شرایط مناسب نبود ، یکبار هم که از طرف مثلا پدرم صحبت می کردم که مثلا پدرم من شرکتش را به خاطر بچه های اشرف می فروشه و نصف آن را برای مجاهدین می فرسته !!! البته در ایران به طور خاص در آن زمانها به خاطر تحریمهایی که بود در ایران وضعیت اقتصادی اصلا خوب نبود ، آدم حاضر نبود که یک هزارتومان هم به خواهر خودش بدهد چه برسد به اینکه این مدلی بخواهد به مجاهدین آن هم مجاهدین اشرفی که مردم آنها را خیانت کار می دانند به خاطر همکاری با صدام پول سرازیر کنند .

در آن زمان داشتم دروغ زیاد از مجاهدین می دیدم ولی هنوز قابل کنار آمدن بود و هنوز پیش خودم آنها را توجیح می کردم و باهاش کنار می آمدم ولی در نهایت که حالا کاملا توضیح خواهم داد ، دروغها و فریبهای مجاهدین به حدی رسید که من را از خودشان به تنفر رساندند .

به هر حال داستانهای ما با مجاهدین ادامه داشت و از همین کارها مستمرا از من می خواستند که انجام بدهم تا اینکه یک روز زهرا از من خواست که به اشرف در عراق بروم !!! من علاقه ای نداشتم که بخواهم به عراق بروم و در آن قسمتی که مجاهدین هستند آنجا بمانم و این را هم به زهرا گفتم ، زهرا به من گفت که قرار نیست در اشرف بمانم و فقط باید بروم هم با مجاهدین بیشتر آشنا می شوم و هم یکسری کارهای ضروری است که به من خواهند گفت ، بیشتر می گفت که زنهایی که آنجا هستند از کارهایی که من تا حالا انجام دادم برای مجاهدین با خبر هستند و خیلی دوست دارند که من را از نزدیک ببینند .

به هر حال این کار خیلی سختی بود و می بایست اولا یک بهانه برای خانواده ام جور می کردم که یک هفته من مسافرت می روم با دوستهایم شمال و بعد هم رفتن به آنجا اصلا ساده نبود . آن زمان راه به کردستان عراق و کلا به عراق باز شده بود و خوب آنطوری که مجاهدین می گفتند اصلا مثل قبل نبود و راحتر می شد به عراق سفر کرد و حتی به بهانه زیارت و … .

مجاهدین بهم گفتند که یک قاچاقچی که واقعا هم قاچاقچی بود و پولهای کلانی را هم گرفته بود از مجاهدین من را به عراق می برد ، با بهانه زیارت و با یکسری خانواده های که به زیارت کربلا می رفتند و خلاصه یک جورهایی ما هم قاطی این خانواده ها بودیم که به نظر فامیل بودیم و کسی شکی به ما نداشت ، قاچاقچی هم تا یک نقطه ای با من می آمد و کاملا من را رد می می کرد ، وارد عراق که شدیم یک ماشین دربست گرفت که قاچاقچی من کاملا به عربی مسلط بود و گفت که من را تا دم درب اشرف مجاهدین برساند .

واقعیت این بود که هر کسی وارد عراق می شد به نظر من اول می بایست از جانش می گذشت چرا که هر لحظه ممکن بود یک بمب جلوی پای آدم منفجر بشود ، همه جا داغون و خیلی جاها و خیلی خونه ها هم با خاک یکسان شده بود ، مردم عصبی و وحشت زده بودند ، در آن فاصله ای که به اشرف رسیدیدم حداقل صدای ۱۰ انفجار را خودم شنیدم و مستمرا به خودم فحش می دادم که این چه کاری بود من کردم و برای چی به اینجا آمدم .

خیلی اوقات هم آمریکاییها را با ماشیهای نظامیشان می دیدم که راننده باید ماشینش را به کناری می زد تا اول آنها رد شوند و راننده تلاش کرد به من بفهماند که اگر این کار را نکند آمریکاییها بهش شلیک می کنند و باید تا ماشینهای آمریکایی را می بیند سریع کنار بزند .

من از وقتی که از شهری به نام کوت حرکت کردیم تا به اشرف رسیدیم هر لحظه فکر می کردم که الان کشته خواهیم شد ، با توجه به تعریف و تمجیدهایی که خانم زهرا برای من کرده بود من فکر می کردم که حالا اشرف یک شهر بزرگی است که با عراق فرق دارد ، گل و بلبل است و زندگی های مرتب ، مدرسه و دانشگاه ، خانواده ها و بچه هایشان و خلاصه از این تفکرات داشتم ، نزدیک اشرف که شدیم راننده به من گفتم داریم می رسیم ، من دیدم که یک جایی هست که اطرافش سیم خارارداره و چند تا درخت هم دیده می شود ولی خبری از آن تعریفهایی که زهرا می کرد نبود ، من توجه نکردم و فکر کردم که باید از اینجا بگذریم و بعد حالا شاید کمی مانده که به اشرف برسیم ، دیدم که نه خیلی جدی راننده به من گفت که اشرف اشرف ، بهش گفتم نه اینجا اشرف نیست ، گفت لا لا ، مجاهد مجاهد ، اشرف اشرف ، به هر حال گفتم خدا به خیر کنه احتمالا می خواد من را اینجا رها کنه و بره ، بعد دیدم که یک پست نگهبانی هست که آمریکاییها آنجا هستند و از دور اشاره کردند که ماشین را کنار بزنیم و خودمان پیاده شدیم و ما را گشتند و راننده به من گفت که همین پست آمریکاییها را رد کنم و درب اشرف را نشان داد که اونجا بروم ولی پیاده .

راننده رفت و آمریکاییها من را چک کردند و یک مترجمی هم آنجا بود و از من پرسید که برای چی آمدم و گفتم که می خواهم بروم پیش مجاهدین ، بعد از چند تا سوال و جواب گفتند که بروم ، من از قسمت آمریکاییها که آمدم بیرون یکی بیرون منتظرم بود ، فهمیدم که آمریکاییها مجاهدین را صدا کردند که بیایند و من را تحویل بگیرند ، یک آقایی بود که به من سلام کرد و گفت که دنبال ایشان بروم داخل اشرف و الان خواهرها می آیند سراغ من فقط باید ۱۰ دقیقه منتظر بمانم .

سحر ادیب زاده – سویس

ادامه دارد …..

 

زندگینامه و خاطرات من با مجاهدین ولی نه در اشرف و عراق! – قسمت دوم

من متاسفانه با چندین نفر مختلف به این شیوه صحبت کردم که قبول کردند و حتی به ترکیه رفتند و بعد هم از اشرف سر در آوردن .

ولی من در آن زمان خیلی سراغ این افراد را می گرفتم و حتی بعضا از آنها ناراحت می شدم که چرا باید اینها اینقدر نمک نشناس باشند که من باعث رفتن آنها به اروپا شدم ولی آنها حتی یک سراغ هم از من نمی گیرند !! من فکر می کردم که مجاهدین اینها را به اروپا و به طور خاص به فرانسه می برند و آنجا این افراد مشغول کار برای مجاهدین می شوند و حتی فکر می کردم که زندگی خیلی خوبی را هم در اختیارشان می گذارند .

به هر حال یک روز به زهرا گفتم که هر جوری که شده باید با یکی از این بچه هایی که آنجا آمده صحبت کنم ، می گفت که به اون ربطی نداره چون شاید خودشان احساس امنیت نکنند و یا نخواهند به ایران زنگ بزنند و من نباید خیلی فشار بیاورم به او سر تماس با این افراد .

به هر حال من هم دیگه خیلی پیگیری نکردم و بعدش هم خیلی نمی خواستم با آدمهای مختلف ارتباط بگیرم و به ترکیه بفرستم چون احساس خوبی نداشتم از اینکه با من تماس نمی گیرند . البته از این افرادی که من با آنها صحبت کردم و به ترکیه رفتند کسانی بودند که قبول نکرده بودند به عراق بروند و خودشان از راه قاچاق به اروپا رفته بودند و با ایرانیهای ترکیه آشنا شده بودند و خودشان به اروپا رفته بودند . این داستانها ادامه داشت تا اینکه نزدیک جنگ آمریکا و عراق بود و زهرا برای من دستور کار می نوشت که اگر جنگ شد و اینها به ایران آمدند من وظیفه بزرگی بر عهده دارم چون مثل من در ایران را خیلی کم دارند !!!

زهرا باور داشت که با جنگ آمریکا و عراق در ایران هم شورش داخلی می شود و فرصتی است برای به خیابان آمدن مردم و سرنگونی و از این حرفها !!! خوب من وقتی می رفتم بیرون چون به هر حال من در تهران زندگی می کردم و اگر خبری می بایست باشد و اگر قرار بر تظاهراتی بود می بایست از تهران معمولا شروع بشود .

خوب من چیزی نمی دیدم منظورم این هست که من احساس نمی کردم که خبری هست و برای زهرا می نوشتم که اینجا خبری نیست !! و حتی می نوشتم که اینجا مردم خیلی مشغول تر از این حرفها هستند که تو فکر کنی ! بعد اون برای من می نوشت که نه این آتش زیر خاکستر است که من می بینم و اینها هر کدام گلوله ای آتش هستند که به محض اولین جرقه شعله ور می شوند !!!

من بعضا دلم برایش می سوخت که خیلی سال می بایست از ایران دور بوده باشد که اینگونه در مورد ایران تصور می کند ! به بالای شهر ، پایین شهر می رفتم و مردم را عمیق نگاه می کردم که ببینم چه خبر است ولی می دیدم که مردم همگی مشغولند مثل همیشه و یا خیلی ها در راه رفتن به شمال هستند و یا در راه رفتن به تفریحگاههای تهران و …. ولی آخه بگیر بگیر هم در خیابانها نبود چون به صورت نرمال اگر دولت احساس خطر می کرد خوب من دیده بودم که همه جا نیروهای ضد شورش و یا … می ریختن ولی خوب حتی یک سرباز هم در خیابانها نبود .

به هر حال من اینها را بهش می گفتم و اون هم روی آتش زیر خاکستر خودش خیلی اسرار داشت . من ترجیح دادم که دیگه چیزی بهش نگم چون فایده نداشت و ظاهرا پیش ایشان مرغ یک پا داشت . من داشتم واقعیت را می دیدم ولی اون از راه دور جایی که من در آن داشتم راه می رفتم را برای من غیر منطقی توصیف غلط می کرد .

این خواهر زهرا برای من لیستی از کارهایی که باید انجام بدهم نوشته بود البته این کارها بستگی به اون جرقه داشت و قرار بود که اگر اون جرقه شد یعنی اگر جنگ عراق و آمریکا شد و اگر در ایران کوچکترین تظاهراتی شد ، من خودم را به آنجا برسانم و از این جرقه یک آتش بزرگ درست کنم و بشوم رهبر و هدایت کننده آن جرقه و آتش و بعد هم طبق توضیحات زهرا این آتش در کمتر از ۲۴ ساعت کل استانهای کشور را فرا خواهد گرفت و اینجوری رژیم سرنگون خواهد شد .

حالا حرفها و توضیحات کاملا به یاد ندارم ولی مثلا نوشته بود که :

در هر کجا صدای کوچکترین جرقه را شنیدی به آنجا برو و مردم را تشویق به ادامه تظاهرات بکن و سعی کن تا می توانی شعار بدهی و اینگونه مردم انگیزه می گیرند و به تظاهرات ادامه می دهند .

یا اینکه نوشته بود از قبل می بایست نوشته های مختلف ضد حکومتی آماده کنم و وقتی تظاهرات شد این را بین مردم پخش کنم و خیلی خیلی تاکید داشت روی آتش زدن ماشینها و موتورها و یا اگر پمپ بنزین و یا … اونجا هست و حقیقت من این را متوجه نمی شدم که چرا ماشینهای مردم بیچاره را باید آتیش زد که چی بشه . ولی چون اون روی حرف خودش اسرار می کرد من هم دیگه ترجیح می دادم چیزی بهش نگم .

و یا اینکه می گفت که باید مردم را تشویق کرد به سمت تلویزیون و رادیو و این دیگه شاهکار است و باید اون قسمت به تصرف مردم در بیاید .

و یا در رابطه با سلاح که می گفت باید نفرات رژیم را که به خیابان می آیند و سلاح دارند را خلع سلاح کرد و مردم را با آن سلاحها مسلح کرد.

این خانم زهرا از من می خواست که تا می توانم ارتباطات دوستانه و نزدیکم را با آدمهای مختلف نگه دارم که جایی که به کمکشان نیاز دارم به من کمک کنند ، منظور این بود که وقتی که خبری شد من از این افراد کمک بگیرم .

در ضمن خانم زهرا خیلی خیلی به من تاکید می کرد که از هر گونه تظاهراتی می باید عکس بگیرم و فیلم تهیه کنم و برایشان بفرستم . البته مهم نبود چه نوع تظاهراتی ، مثلا یکبار طلافروشها و یا بازاریهای تهران که دقیق به خاطر ندارم چه کسانی بودند یک تجمع راه انداخته بودند که اگر درست فهمیده باشم برای مسله مالیات بود که من از این عکس تهیه کردم و فرستادم ، بعدا فهمیدم که مجاهدین این را تظاهرات ضد حکومتی اعلام کردند و من فکر می کردم که خوب مثلا می گویند این تجمع برای مشکلات اقتصادی بوده که به وفور در همه جای دنیا اتفاق می افتد ولی متاسفانه سازمان دروغ می گفت و این را تظاهرات ضد حکومتی اعلام می کرد . البته من این توضیح را بدهم که اگر واقعا تظاهرات ضد حکومتی بود مثلا مثل کوی دانشگاه و یا هر تظاهرات دیگری که ضد حکومتی بود و آنها هم این را اعلام می کردند مشکلی نبود ، چون حقیقت را گفته بودند و مثلا کوی دانشگاه یک تظاهرات ضد حکومتی بود ولی اینکه تجمع بازاریان را یک تظاهرات ضد حکومتی اعلام کنی این یعنی همان دروغ و همان فریبی که مردم ایران از آن متنفر هستند .

من این توضیح را بدهم که در داخل ایران به شدت مردم تحت فشار از تحریمها بودند و آرزوی هر ایرانی این بود که این تحریمها برداشته شود و البته آرزوی هر ایرانی وطن پرست این بود که بدون جنگ و خونریزی مسله اتمی ایران حل و فصل شود . فکر می کنم بعد از حل و فصل برنامه اتمی ایران شاهد جشن ملت ایران در خیابانها بودید ولی می خواهم این را بگویم که این خانم زهرا به من می گفت که روی کاغذهای بزرگ به صورت درشت بنویسم که ما خواهان تحریمهای بیشتر رژیم هستیم !!! و به چند نفر پول بدهم و آنها را جمع کنم و یک عکس دسته جمعی تهیه کنیم و بگوییم که ما خواستار تحریمهای شدید علیه برنامه اتمی رژیم ملاها هستیم و پایین این پلاکارد باید می نوشتیم بچه های دانشگاه شریف ، و یا یک مطلب دیگر هم از من خواسته بودند که روی پلاکارد بنویسم این بود که ما مخالف برنامه اتمی آخوندها هستیم ، و حالا درست جمله اش را به یاد ندارم ولی اینگونه که ما این برنامه را محکوم می کنیم و مردم ایران با این برنامه موافق نیستند .

خوب این برای من غیر قابل فهم بود چرا که خودم در ایران و به طور خاص در تهران زندگی می کردم اصلا اینطوری نبود که کسی موافق تحریمهای شدید باشد و اثبات این حرف هم جشن مردم در خیابانهای تهران همین چند هفته پیش بعد از توافق بین ایران و کشورهای ۵ به علاوه ۱ است .

و برای همین من نمی توانستم این کار را انجام بدهم و به خانم زهرا گفتم که اصلا اینطوری نیست و اینجا مردم خیلی هم مخالف تحریمها هستند و اتفاقا مخالف جنگ هستند که زهرا به من می گفت که من فقط نوک دماغ خودم را می بینیم و در دل مردم که نیستم و این فکر من هست و فکر بالای ۷۰ میلیون ایرانی این نیست . به هر حال خیلی تلاش می کرد که من به هر نحوی که شده این پلاکارد را تهیه کنم و عکس بفرستم اگر به آرشیو مجاهدین در این رابطه مراجعه فرمایید عکسی را مشاهده خواهید کرد که بالای یک تپه چند جوان با یک پلاکارد و این نوشته را که ما موافق تحریمها هستیم و ما مخالف برنامه اتمی هستیم را خواهید دید . این همان جوانهایی بودند که من بهشان پول دادم و آنها حتی نوشته را نخواندند فقط دستشان گرفتند و من عکس را تهیه کردم و همانجا پلاکارد را از بین بردم .

ادامه دارد

 

نامه خانواده های استان مرکزی خطاب به شخص رجوی !!

سلام آقای رجوی !

 

ما خانواده های استان مرکزی با احترام می خواهیم با شما صحبت کنیم مثل شما و سرانت بی ادب نیستیم که ما را اوباش خطاب می کنند آقای رجوی فرزندان ما چندین سال است که در چنگال شما اسیر هستند طی این چندین سال به آنها اجازه ندادید یک تماس تلفنی با ما داشته باشند که از حال آنها با خبر شویم گناه ما پدر و مادر ها چیست که شما چندین سال است ما را داغدار کردید . آیا ملاقات با فرزندانمان از دید شما جُرم است  ما خانواده ها جندین بار با کلی مشکلات به عراق سفر کردیم حنجره خودمان را کنار پادگان اشرف پاره کردیم حاضر بودیم 2 دقیقه فرزندانمان را از نزدیک ببینیم ولی به جای اینکه اجازه دهید با فرزندانمان دیداری داشته باشیم از سوی سرانت با سنگ و فُش که لایق خودشان است از ما استقبال کردند . خلایق هر چه لایق . شما که دم از حقوق بشر می زنید نهایت نقض حقوق بشر را طی این چند سال در حق فرزندانمان اعمال کرده اید ابتدایی ترین آزادی را از فرزندان ما سلب کردی این همه بلا بر سر فرزندان ما آوردی بس نیست کمی از خدا بترس . بترس از روزی که آه پدران و مادران تو را بگیرد و تا آخر عمرت افسوس بخوری مطمئن باش در آینده خیلی نزدیک خداوند جواب ما را از تو خواهد گرفت . و حرف آخر ما خانواده ها با شما ! تا توان داریم آزادی فرزندانمان را دنبال خواهیم کرد و این را بدان تا آزادی فرزندانمان عقب نشینی نخواهیم کرد . به امید روزی نه چندان دور فرزندان ما از چنگال شما آزاد شوند و و یک زندگی آزاد برای خودشان انتخاب کنند . به امید آن روز .

 

خانواده های استان مرکزی  ( اراک )

 

زندگینامه و خاطرات من با مجاهدین ولی نه در اشرف و عراق !

من سحر ادیب زاده متولد ۱۳۵۸ در استان تهران هستم .

در اوایل سال ۸۰ در تله مجاهدین خلق افتادم و در داخل ایران شروع به فعالیت کردم و تقریبا ۲ سال پیش به خاطر خطراتی که در ایران احساس می کردم از ایران به اروپا مهاجرت کردم ، در همان بدو ورودم شروع به فعالیت برای مجاهدین کردم ولی چند ماه بعد به خاطر دیدن دروغها و خیانتهای مجاهدین از آنها جدا شدم .

همانطوری که گفتم من در اوایل سال ۸۰ اتفاقی در دام مجاهدین افتادم ، آشناهای یکی از دوستانم از اعضای مجاهدینی بود که در اشرف یعنی در عراق بود ، مجاهدین با دوستم در ارتباط بودند و از او می خواستند که ضمن حمایت مالی از خودش و خانواده اش به نیرو گیری در داخل ایران بپردازد .

دوستم به خاطر مشکلات مالی که داشتند قبول کرده بود که یکسری کارها را انجام بدهد البته اول از او خواسته بودند که به اشرف برود ولی قبول نکرده بود و برای همین از او حمایت مالی می کردند که در داخل ایران کسانی را جذب کند و به اشرف بفرستد . ( دقیقا ۲ سال یا یک سال و چند ماه قبل از جنگ آمریکا و عراق بود و مجاهدین تلاش می کردند که به هر نحوی که شده از ایران نیرو جمع کنند و به اشرف ببرند و برای همین تمام تلاش خودشان را می کردند ، البته من در همان اوایل متوجه شدم که سازمان در ایران کسی را ندارد و تعداد خیلی کمی را با پول خریده است تا شاید خط و خطوطی از آنها را پیش ببرند, در آن مدت سازمان شاید فکر می کرد که باید به هر نحوی که شده از ایران به عراق نیرو ببرد تا اگر حمله ای شد منظور اگر آمریکا به عراق حمله کرد و صدام سرنگون شد و دیگر جایی برای سازمان نبود در نتیجه با ۲ تا تانک شکسته و ۴ تا کلاشینکوفش به ایران حمله کند . البته رهبری سازمان در یک توهم عجیب بود که به ایران که حمله کند مردم بهش می پیوندند و برای همین در رویاهای عجیبی به سر می برد ، البته من همه اینها را بعد از خارج شدنم از ایران متوجه شدم ) .

به هر حال ، ظاهرا دوست من به جز من کسی دیگر را پیدا نکرده بود که من را با مجاهدین آشنا کرد ولی آن زمان اسمی از اینکه برای کارش دستمزد می گیرد نیاورد و معلوم بود که خودش هم اصلا مجاهدین را نمی شناسد چون خیلی حرفی برای گفتن نداشت ، فقط می گفت که یک گروهی هستند که در سراسر کشورهای اروپایی هستند و از مردم ایران حمایت می کنند و دیگه هر چی سوال می پرسیدم می گفت نباید اینقدر سوال بپرسم و خوب معلوم بود که جوابی نداشت و نمی دانست .

من هم حقیقتا مجاهدین را مطلقا نمی شناختم ، حتی فکر می کردم که سلطنت طلبهای زمان شاه هستند که مجاهدین صداشون می کنند ، به هر حال دوستم از آنجا که من خیلی ازش سوال می کردم و اون حرفی برای گفتن نداشت از مجاهدین یک شماره تلفن گرفته بود که من مستقیم با آنها صحبت کنم . شماره تلفن کشور آلمان بود و من خیلی کنجکاو بودم که به این شماره زنگ بزنم که این افراد چه کسانی هستند و

اینجا بود که با اولین تماس خودم را کاملا در تله مجاهدینی انداختم که فقط به دنبال به کشته دادنم در ایران بودند که من را اعدامی یا شهید داخله جا بزنند و این را وقتی فهمیدم که به خارج آمده و از نزدیک آنها را دیدم .

من خودم در ایران مشکلات خودم را داشتم ، مشکلاتی که خیلی از زنان ایرانی با آن دست و پنجه نرم می کنند از جمله حجاب اجباری و بگیر و ببنددهای خیابانی ، فرهنگ سنتی که هنوز در خیلی از خانواده ها در ایران وجود داره و صدها مشکل دیگری که که هر زن ایرانی با آن به خوبی آشناست . من قبل از اینکه از طریق دوستم با مجاهدین آشنا بشوم به دنبال رفتن از ایران بودم ولی وقتی که با داستان مجاهدین روبه رو شدم دوستم می گفت که خودشان به من کمک خواهند کرد که از ایران به خارج بروم و برای همین شاید انگیزه من برای ارتباط با آنها بیشتر بود .

من با شماره ای که دوستم بهم داد زنگ زدم ، کسی بر نداشت و بعد به دوستم گفتم که کسی جواب نداد گفت که باید اینقدر زنگ بزنم تا کسی بردارد و بعد هم اسم مستعار من مریم بود که با یک خانمی به نام زهرا که حتما اون هم اسم مستعار بود قرار بود تماس برقرار کنم که بعد از اینکه چند بار تلاش کردم برای زنگ زدن به هر حال موفق شدم که با این خانم صحبت کنم که خودم را که معرفی کردم آنچنان با من گرم گرفت که گفتم خدایا این فرشته از کجا ست و خیلی مهربان و صمیمی به نحوی که گویا سالیان است من را می شناسد .

قرار بود که در هفته باهاش تماس بگیرم ولی نه از یک تلفن ، می بایست باز حرف نمی زدیم و مستمر تلفنها را عوض می کردم . اولش خیلی ترسیده بودم ولی بعدش خیلی نمی ترسیدم و از محبت و مهربانی که این خانم به نام زهرا با من داشت خیلی خوشحال بودم و نگران نبودم .

به من گفت که چه کسانی هستند و خیلی تعریف می کرد و کلمات را کمی رمزی می گفت ، مثلا می گفت که بهترین ها را برای زنان ایران خواهیم آورد ، زنان باید نترس باشند ، باید دنیا را اداره کنند و از این حرفهایی که به هر حال من به عنوان یک زن این حرفها را هم دوست داشتم و هم خیلی رویم تاثیر گذار بود .

من بهش گفتم که آره می خواهم بیایم جایی که اون هم هست منظور اینکه می خواستم بروم خارج از ایران ، به من گفت که باشه ولی خیلی کارهای مهم هست که باید آنجا انجام بدهم اول بعد حالا وقت هست برای این حرفها و البته که کمکم می کنند که بروم خارج از ایران .

قرار شد یک ایمیلی را درست کنم و ایمیلی هم در تماس باشیم ، بعد از اینکه با حرفهایی که با من می زد کلا علاقه ام بهشون زیاد شد و شعارهایی که می داد و چیزهایی که می گفت و امیدهایی که برای آینده ایران بود خوب خیلی روی من اثر داشت و من را به رویا می برد و احساس می کردم که اگر اینها در ایران باشند پس همه جا گلستان خواهد شد .

بعد از یک مدتی زهرا صدایش عوض شد ولی می گفت که همان زهراست ولی اون نبود و معلوم بود که چند نفر متفاوت بودند ولی با یک اسم با من صحبت می کردند .

به هر حال بعد چند ماهی که گذشت زهرا برای من نوشت که این جمله را بنویسم روی یک چندین کاغذ بزرگ و با چند تا بادکنک این را در یکسری محلها در تهران به هوا بفرستم جمله این بود که : می توان و باید ، سرنگونی آخوندهای حاکم بر این باید و عکس هم عکس مریم رجوی بود که من تا آن موقع نه مریم رجوی را می شناختم و نه می دانستم که این عکس مریم رجوی است و نه می دانستم که مسعود رجوی کی هست و … در آن چند ماه از طریق دوستم و از طریق همین زهرا مقداری آشنایی پیدا کردم و آن عکس هم اولین عکسی بود که من از مریم رجوی می دیدم که اولی سوالم این بود که این چرا روسری داره .

خوب این کاری که اینها به من داده بودند که انجام بدهم خیلی راضی به انجامش نبودم و نوشتم که این کار اینجا شدنی نیست که گفتند که از طریق دوستم به من پول خواهند داد که به کسی پول بدهم و بگویم که این بادکنک و این کاغذ را به هوا بفرسته و از آن عکس تهیه کنه و به من بده که با ایمیل برایشان بفرستم و من پرسیدم که آخه این به چه درد می خورد که گفت بعدا خودم می فهمم ولی هیج وقت حتی الان هم نفهمیدم که این حرکت مسخره برای چی بود ؟ یعنی که مثلا به بقیه بگویند که هواداران داخل ایرانشان از این کارها برایشان می کنند یا نمی دانم چی . به هر حال من به یک پسر بچه ای مقداری پول دادم و خودم از دور شروع کردم عکس گرفتن که این بچه این بادکنک و این کاغذ با آن نوشته را هوا کند ، البته جا را اونها انتخاب کرده بودند که کنار پل سید خندان بود ، به هر حال این بادکنک هوا رفت و نه کسی نگاه کرد و نه کسی توجهی کرد ، من ۲ تا عکس گرفتم ولی دیدم که بادکنک و کاغذی که بهش وصل بود افتادن توی درختها و گیر کردند و حتی بالا هم نرفت و پایین هم نیامد .

عکس را که فرستادم راضی نبود و می گفت دیگر هوادارانشان می روند تظاهرات می کنند ، زندان می روند ، شکنجه می شوند ، اعدام می شوند و هزاران کار برایشان انجام می دهند من نتوانستم ۴ تا عکس خوب از این بادکنک بگیرم . آخه عکسها فقط عکس بادکنک بود و نوشته درست معلوم نبود که چی هست و خوب عکس مریم رجوی کوچیک بود و اون هم دیده نمی شد و به من گفتند که باید دوباره انجام بدهم .

گفتند که بروم عکس را بزرگ چاپ کنم و من می ترسیدم که اون کسانی که عکس را چاپ می کنند عکس را بشناسند ولی جالب اینجا بود که هیچ کسی اون عکس را نمی شناخت و عکس را چاپ می گرفتند بدون اینکه سوال کنند این زن کی هست و فکر می کردند که شاید از فامیلهای من باشد ولی تعحب می کردند از اینکه به مد روز ایران نمی خوند ، چون در ایران کسی روسری را این مدلی سر نمی کند و اغلب یا شال دارند و یا موها را فشن می کنند و یک روسری کوچک استفاده می کنند ولی نه مثل مجاهدین که هنوز در ۱۰۰ سال پیش ماندند .

به هر حال عکس را چاپ گرفتم و قرار بود این عکس را با نوشته به دیوار یکی از خیابانهای شریعتی بزنم و ازش عکس بگیرم که باز به من گفتند که اگر خودم نمی توانم این کار را بکنم می توانم به کسی پول بدهم و این کار را بکند ، به یاد دارم که از یک آقایی که با موتور پیتزا جا به جا می کرد خواستم که اگر امکان دارد کمکم کند که این را به دیوار بچسبانم و بهش پول می دهم که وقتی عکس را دید گفت که این خانم هاشمی هستش ؟ گفتم آره گفت آره دیگه چادر را برداشته و روسری سرش کرده ، من هم گفتم بله دیگه آخه طرفدار اصلاحاته خوب ، که اون آقا کمک کرد و من از اون دیوار با اون عکس چند تا عکس گرفتم و مجدد عکس را از دیوار کندم و به سطل آشغال انداختم .

عکسها را که فرستادم اینبار احساس رضایت کردند و از من می خواستند که بیشتر فعال باشم و کارهای بیشتر را انجام بدهم .

یک روز یک ایمیلی را دریافت کردم که این بار گفته بود که به بهشت زهرا بروم و از آنجا عکس و فیلم تهیه کنم و بعد هم هر جا زنی بر روی مزاری گریه می کند و دیگه مهم نبود که چه مزاری ، من از اون زن عکس و فیلم تهیه کنم که این خیلی برای من عجیب بود ، چون این حرکت هیچگونه معنی برای من نداشت در نتیجه فکر می کردم که اینها می خواهند من را امتحان کنند که چقدر توانایی دارم وگرنه این عکس و فیلمی که می خواهند به چه دردی باید بخورد . ( بعدا متوجه شدم همان عکس و فیلمهایی که من تهیه می کردم اینها را به عنوان خانواده های اعدامیان و شهدای مجاهدین جا می زنند که بر روی مزار مجاهدانشان گریه می کنند در صورتی که اینهایی که من تهیه کرده بودم اساسا مربوط به مردم عادی و معمولی بود).

اینگونه کارها ادامه داشت تا اینکه از من خواستند برایشان نیروگیری کنم و جالب اینکه نباید اسمی از مجاهدین می آوردم !!! نیرو گیری به این شیوه که با دوستانم و با آشناهایم رفتن به خارج را در میان بگذارم و بعد از مدتی ادعا کنم که کسانی هستند که خیرخواهانه کمک می کنند ولی به هر حال پول خیلی کمی را هم احتیاج دارند که با خود ببرند و به این صورت که فقط کافی است که به عنوان توریست به ترکیه بروند ، بعد شماره ای از ترکیه به من داده شده بود که به آنها می دادم تماس می گرفتند و بهشان وعده رفتن به اروپا را می دادند ، البته به من تاکید شده بود که اعتمادشان را جذب کنم .

من اول سوال کردم که چرا خودم را نمی برند و چرا من اینجا باشم و دیگران را بفرستم که شروع کردند از من تعریف کردند که با هوش هستم و توانایی انجام هر کاری را دارم ولی خیلی ها نمی توانند این کارهایی را که من می کنم انجام بدهند و … به هر حال من راضی شدم که بمانم و اینگونه که اینها می گویند برایشان کار کنم ، من در ابتدا با یکی از دوستان خودم صحبت کردم که می گفت از کجا من این را می دانم که کسانی اونجا کمک می کنند که گفتم به هر حال سازمانهای حقوق بشری برای ایرانیها زیاد هستند و مخصوصا جوانهایی که اینجا بیکارند و نمی توانند تحصیل کنند را حمایت می کنند ، خلاصه وعده به حدی بود که خیلی ها را جذب می کرد و اولین کسی را هم که فرستادم ترکیه به این شیوه یکی از بهترین دوستهای خودم بود ، به محض اینکه ترکیه رسیده بود مجاهدین به سراغش رفته بودند و بهشن گفته بودند که به اروپا او را می فرستند به شرطی که تحصیلش را ادامه بدهد !!!! ( به خاطر حفظ حرمت از آوردن اسم ایشان بدون اجازه خودشان خودداری می کنم ) .

به هر حال دوستم را به یک محلی می برند که بهش یک اتاقی داده بودند و و پول توجیبی بهش داده بودند که هر چی هم دوست داشت می توانسته برای خودش بخرد و ۲ هفته ای هم در ترکیه می چرخد البته با پولهایی که در اختیارش گذاشته بودند ، بعد هم بهش گفته می شود که برای رفتن به اروپا باید اول به عراق برود و از آنجا همه امکانات وجود دارد برای فرستادنش به هر کشوری که خودش خواست . دوستم اولش قبول نمی کند و می گوید که الان ترکیه که بیشتر به اروپا نزدیک است و معنی ندارد که بخواهد به عراق برود ولی بهش می گویند شیوه این سازمان حقوق بشری همین هست که اگر می خواهد این راهش هست و اگر نه که بهتر است به ایران برگردد ، دوستم به خاطر اینکه دیده بود که بهش خیلی خوب رسیدگی کردند گفته بود که خوب شاید همه اش همینطوری باشد و اعتماد کرده بود که برایش پاسپورت جعلی اردن را تهیه کرده بودند و بعد هم به عراق او را فرستاده بودند .

ادامه دارد….

سحر ادیب زاده – سویس

 

لعنت خدا بر رجوی و سرانش

رجوی پُفیوز بی ناموس