زمانی که به من ابلاغ می شد می خواهی به عراق اعزام شوی هر چند با مشکلات جسمی که داشتم رقتن برایم سخت بود ولی از طرفی خیلی برایم مهم و جالب بود وقتی همراه با خانواده ها به عراق اعزام می شدم در کنار پادگان اشرف با خانواده ها فعالیت می کردم تمام مشکلاتم را فراموش می کردم خودم را کنار خانواده ها می گذاشتم و در عالم واقع دردهای ما مشترک بود همه ما یک هدف را دنبال می کردیم آنهم آزادی فرزندانمان از فرقه عنکبوتی رجوی با هم سر یک سفره می نشستیم با هم شعار می دادیم رجوی سنگ دل صدای ما را شنید در رابطه با ما گوشهایش را بسته بود دوران فعالیت خوبی در کنار پادگان اشرف داشتیم خانواده ها سران فرقه رجوی را تا مرز جنون رساندند خواب و خوراک را از آنها گرفته بودند اشرف بعد از مدت زمانی تعطیل شد و ما جشن گرفتیم فرزندان ما را به کمپی بنام لیبرتی منتقل کردند وارد دوران جدیدی شدیم این بار بایستی به بغداد دنبال فرزندانمان می رفتیم دو الی سه بار به کمپ لیبرتی مراجعه کردم مادران را می دیدم که با بیلچر به کنار کمپ لیبرتی آمده بودند وقتی آنها را می دیدم انگیزه می گرفتم و کینه ام نسبت به رجوی و سرانش چند برابر می شد همه ما جزء یک خانواده بودیم با هم صمیمی و با فرهنگ های مختلف . هر چند موفق نشدیم با فرزندانمان ملاقاتی داشته باشیم ولی فعالیت ها ی خانوادها باعث شد پادگان اشرف و کمپ لیبرتی تعطیل شود و روسیاهی برای رجوی و سرانش بماند . انشاالله در آینده نزدیک فرزندانمان را از چنگال رجوی آزاد خواهیم کرد .
به امید آن روز !
مهین حبیبی