قربانی اشرف ( فواد بصری )

فرقه مخرب رجوی

قربانی اشرف ( فواد بصری )

فرقه مخرب رجوی

گفتگویی دوستانه با آقای فواد بصری، مسئول دفتر انجمن استان مرکزی

http://s5.picofile.com/file/8174131742/%D9%81%D9%88%D8%A7%D8%AF.jpg


قسمت اول :





حسینی : با سلام خدمت دوست گرامی ام آقای بصری ، و با تشکر از اینکه زمانی را برای صحبت با من در نظر گرفتید . لطفا بفرمایید چند سال است که از فرقه رجوی جداشده و به ایران آمده اید ؟
آقای بصری : من هم خدمت شما سلام عرض می کنم و به شما خسته نباشید می گویم ، 9 سال است که از فرقه رجوی جدا شده ام و به ایران بازگشته ام .

حسینی :  چه شد مسیرتان به طرف فرقه رجوی کشیده شد  و چه شد که از آنها جدا شدید؟
آقای بصری : بحث آن مفصل است فکر می کنم اگر روزها و ماه ها در این رابطه بحث کنم کم گفتم فقط می خواهم اشاره ای بکنم بحث را برای فرصت مناسبی واگذار می کنم .
دوران جنگ تحمیلی با وجود اینکه متاهل بودم به خدمت سربازی رفتم در جبهه مریوان خدمت می کردم سال 66 توسط باصطلاح ارتش آزادی و یا بهتر بگویم ارتش تحت امر صدام به اسارت در آمدم بعد از اسارت ما را به اردوگاهی بنام سردار منتقل کردند مسئول اردوگاه فردی بود بنام سید سادات دربندی ( عادل ) همان شکنجه گر معروف فرقه رجوی . بخشی از ساعات روز از ما بیگاری می کشیدند و بخش دیگر ساعات را برای ما نشست می گذاشتند و بحث های منفی در رابطه با جمهوری اسلامی می کردند به ما گفته می شد که اگر به ایران برگردید جمهوری اسلامی شما و خانواده هایتان را اعدام می کند چون تنتان به تن مجاهدین خورده است هدف از این بحث ها این بود که می خواستند اسیران را به سمت تشکیلات خود شان سمت و سو دهند . سید سادات دربندی در آن زمان چند بار با من نشست گذاشت وعده های زیادی به من داد از جمله می گفت اگر شما به ما بپیوندید آنهم برای 3 ماه، بعد از سه ماه شما را به خارج می فرستیم و اگر متاهل هستید ما در ایران افراد زیادی داریم بصورت پیک دنبال خانواده ات می فرستیم و آنها را به عراق منتقل می کنیم تا همراه شما با هم به خارج بروید. وقتی وارد تشکیلات آنها شدم مناسبات و تشکیلات را به عینه دیدم ، مناسبات خشک و بی روح و تشکیلات کثیفی که داشتند تازه فهمیدم که عجب کلایی سرم رفته ، چندین بار وعده هایی که عادل به من داده بود را پیگیری کردم با سرکوب و تهدید مواجه شدم . با گذشت زمان چندین بار درخواست جدا شدن از فرقه را دادم ولی هر بار که درخواستم را می دادم مرا تهدید می کردند و به من می گفتند اگر می خواهی از ما جدا شوی تو را تحویل عراق می دهیم و به دولت عراق می گوییم که این فرد جاسوس است و ما آن را دستگیر کردیم ، و خودت هم خوب می دانی عراق تو را اعدام می کند پس بهتر است حرفی در رابطه با رفتن از مناسبات نزنی و هر چه ما می گوییم انجام بدهی به نفع توست ، من هم در جواب به آنها می گفتم پس آن وعده هایی که به من دادید چی شد ؟ و در جواب می گفتند:  ما هیچ وعده ای به تو ندادیم خودت آگاهانه مبارزه را انتخاب کردی . در یک شام جمعی سر میز غذا خوری سید سادات دربندی را دیدم به آن گفتم وعده هایی که به من دادی هیچ کدام عملی نشد بد جور سر من کلاه گذاشتی ، از طرفی سرم کلاه گذاشتید و از طرفی مرا تهدید به مرگ می کنید ! عادل جواب   داد : من هیچ وعده ای به تو ندادم !  رو در روری من داشت دروغ می گفت . با یک سری از دوستان هم محفلی ام این موضوع را مطرح کردم در جواب گفتند سر ما هم کلاه گذاشتند و ما را تهدید به مرگ کردند بهتر است حرفی نزنیم تا ببینیم با گذشت زمان چه اتفاقی می افتد . چندین سالی که در پادگان اشرف بودم خیلی مرا اذیت کردند مرا در پشتیبانی سازماندهی کردند به من گفتند که تو را نمی توانیم در یگانهای رزمی سازماندهی کنیم با وضعیت تشکیلاتی که داری فضای یگان را بهم می ریزی و همه را مسئله دار می کنی البته پشتیبانی برای من خیلی هم خوب شد جولانگاه خوبی برای محفل زدن بود می توانستم با دوستان بیشتری محفل بزنم . همیشه در نشست ها به من تاکید می کردند مواظب رفتارت باش اگر درست نشوی تو را به استخبارات عراق تحویل می دهیم و یا خودمان سر به نیست می کنیم . چندین بار مرا در اتاقک های پشت آشپزخانه زندانی کردند و چندین بار در اسکان زندانی شدم ، می خواستند به نوعی مرا تنبیه کنند و کاری کنند که خودم را با تشکیلات منطبق کنم ، ولی این آرزو را با خودشان به گور بردند .
(
خلاصه می کنم ) با شروع جنگ نیروهای ائتلاف و عراق در بیابانهای عراق پراکنده شدیم ، و  مقر ما در منطقه ای بنام جبه داغ مستقر شد . به غیر از من همه افراد سلاحهای فردی داشتند سلاح مرا تحویل گرفتند . این موضوع را با زنی بنام فرزانه میدانشاهی که فرمانده مقر بود مطرح کردم ، در جواب گفت خودت نمی دانی به چه دلیل سلاحت را تحویل گرفتیم ! در پادگان اشرف سلاح نداشتی مناسبات ما را شب و روز شخم می زدی در این بیابان برهوت اگر سلاح داشته باشی همه ما را به رگبار می بندی ، حرفی نداشتم به  آن بزنم حرفش کاملا درست بود . در جبه داغ دو بار می خواستند مرا سر به نیست کنند یکبار با خودروی جیب که راننده آن فردی بنام ( حمید یوسفی ) شکنجه گر فرقه رجوی بود و با صحنه سازی قصد داشت مرا زیر بگیرد ( صحنه کاملا عمدی بود)  و بار دوم فردی بنام ( مهدی عابد ) که در موشک باران لیبرتی کشته شد مرا برای آب تنی در روستای نزدیک مقر برده بود که اگر 2 نفر از روستاییان نرسیده بودند مرا سر به نیست می کرد . با یکی از دوستان هم محفلی ام این موضوع را مطرح کردم گفت مواظب باش برای تو نقشه کشیدند که بطور اتفاقی تو را سر به نیست کنند دستورات این کار را مستقیم از فرزانه میدانشاهی می گیرند . چند هفته ای گذشت صدام سرنگون شد و طبق معمول رجوی پیام داد که با صاحبخانه جدید ( منظور آمریکا ) به توافق رسیدیم رجوی سلاحهای ریز و درشت که ناموسش بود را دو دستی تحویل آمریکایی ها داد. رجوی با شگرد و فریبکاری که داشت در پیام گفته بود من به آمریکاییها گفتم سلاح را تحویل می دهم در عوض صاحب سلاح را دارم و مهمتر از همه ، ما انقلاب مریم را داریم و برای سرنگونی کافی است !!! حرومزاده تر از رجوی بعداز رجوی خود رجوی است . از این بابت کمی خیالم راحت شد که سر به نیست کردن من فعلا با شرایطی که پیش آمده موضوعیتی ندارد بعد از تحویل دهی سلاح مثل لشکر شکست خورده به پادگان اشرف باز گشتیم در پادگان اشرف همه بهم ریخته و متناقض بودیم ، وضعیت خیلی بدی در بین افراد بود تشکیلات فرقه رجوی روز به روز زیر علامت سئوال می رفت همه به دنبال رجوی می گشتند بعد ها فهمیدیم که رجوی قبل از شروع جنگ دست مریم قجر و ستاد فرماندهی که از زنان تشکیل شده بود را گرفته بود و پا به فرار گذاشته بود . زنان شورای رهبری که از وضعیت افراد با خبر بودند نشست های تیغ و تیغ کشی را راه اندازی کردند انگار که هیچ اتفاقی در عراق رخ نداده بود طبق معمول سوژه نشست ها بودم و آنقدر شورای زنان رجوی عقب مانده بودند که در نشست می گفتند همین محفل های شما باعث شد که ما نتوانیم عملیات سرنگونی را انجام دهیم . حرف دیگری نداشتند بزنند کارها را سر ما خراب می کردند . یکی دو بار آمریکاییها با ما در پادگان اشرف مصاحبه داشتند آنهم بصورت انفرادی من حرفهای ناگفته چندین ساله را در مصاحبه به آمریکاییها رساندم و از آنها درخواست کردم که می خواهم به کشورهای خارجی پناهنده شوم . با تاسیس کمپ تیف توسط آمریکاییها که در ضلع شمالی پادگان اشرف قرار داشت بعد از مصاحبه ها خیلی از افراد به کمپ پناهنده شدند و خیلی ها اقدام به فرار کردند . در آن زمان تشکیلات فرقه رجوی بهم ریخته بود سران فرقه کنترلی بر افراد نداشتند و شاخ رجوی و سرانش شکسته شده بود زنان شورای فرقه رجوی نشست را با خنده شروع و با خنده نشست را به اتمام می رساندند . از تیغ و تیغ کشی در نشست ها خبری نبود . در نشست ها زنان شورای فرقه آنقدر خوار و ذلیل شده بودند التماس ما را می کردند و می گفتند شما را به خدا فرار نکنید فرارها باعث شده که آبروی رهبری نزد آمریکاییها برود هر کسی بخواهد مناسبات ما را ترک کند به ما بگوید ما آن را تحویل آمریکاییها می دهیم در کل نشستها صحنه های خنده داری بود شورای زنان فرقه که ما را سرکوب و بد ترین فحش ها را به ما می دادند الان دارند التماس ما را می کنند که فرار نکنیم . از سوژه شدن من در نشست ها خبری نبود خیلی از مواقع گزارش عملیات جاری و یا گزارش غسل را نمی نوشتم و کاری به من نداشتند من فقط نقشه فرار را در ذهنم تداعی می کردم به وقتش فرار کنم . از رفتار من بو برده بودند که احتمالا اقدام به فرار کنم . یک روز به من ابلاغ شد که برادر حجت ( حجت بنی عامری ) با تو کار دارد سر ساعت مشخص رفتم اتاق حجت در رابطه ماندن و رفتن با من بحث می کرد و در ادامه گفت اگر می خواهی از مناسبات بروی ما تو را به خارج می فرستیم و اگر تا الان خانواده ات پای تو مانده آنها را هم از ایران می آوریم که با هم به خارج بروید با شنیدن حرفهای او من جوش آوردم به او گفتم فکر می کنید بعد از این همه سال خانواده ای برایم باقی مانده این بحث های پوشالی از کجا بیرون می زند آن اوایل همین حرفها را عادل به من زد و مرا فریب داد باز هم یک فریب دیگر... در جواب گفت پرونده ات را خواندم از همان اول ضد انقلاب بودی من با تو بحثی ندارم با برادر رحمان یا برادر واقف صحبت می کنم که با تو نشست انفرادی بگذارند در جواب گفتم اگر این کار انجام دهید روز بعد در کمپ آمریکاییها هستم و از اتاق رفتم بیرون . در انبار تاسیسات روزها می خوابیدم و شب ها بیدار می ماندم که مبادا شب بلایی بر سرم بیاورند . نقشه ام برای فرار در ذهنم کامل شده بود یکی از شبها که همه برای شام رفته بودند با یک میخ خودروی آیفا را روشن کردم و از پشت مقر از جاده خاکی با آیفا به سمت کمپ تیف حرکت کردم و خودم را به آمریکاییها معرفی کردم . وقتی به تیف رسیدم خودرو را کنار تیف پارک کردم و خودم را به نگهبانی معرفی کردم قبل از ورود به تیف دو تا از فرماندهان آمریکایی یکی دو ساعتی با من در یک چادر در رابطه با مناسبات فرقه رجوی صحبت کردند مترجم آنها یک افغانی بود هر چه داشتم را به آنها گفتم که این سالها بر من و نفراتی که در اشرف بودند چه گذشت .