قربانی اشرف ( فواد بصری )

فرقه مخرب رجوی

قربانی اشرف ( فواد بصری )

فرقه مخرب رجوی

سخنرانی مسعود رجوی پیش از عملیات دروغ جاویدان

عصر روز جمعه 31/4/67، حدود ساعت 6 بعدازظهر به قسمت‌های مختلف مستقر در قرارگاه اشرف و اردگاه‌های دیگر ابلاغ شد که همه برای سخنرانی رجوی رأس ساعت 8 در سالن عمومی حضور داشته باشند.

ساعت در حدود 30/11 شب بود که مسعود و مریم وارد سالن شدند ... رجوی شروع به سخنرانی کرد . حدود نیم ساعت از شروع صحبتش گذشته بود که ناگهان آن را قطع کرد و گفت:
کارهای بزرگ در پیش داریم. مگر ما نگفته بودیم که « اول مهران بعدا تهران »؟
[دست زدن حضار همراه با شعار «امروز مهران، فردا تهران»]

در همین زمان دو نفر نقشه بزرگی از ایران را آوردند و در سمت چپ او، در کنار نقشه دیگری که قبلا وجود داشت، نصب کردند و رفتند. پس از ساکت شدن جمعیت، رجوی به جلوی نقشه رفت و جلسه بدین گونه ادامه یافت:

رجوی: دیگر وقت آن رسیده است که به ایران برویم. طرح عملیات بزرگی را کشیده‌ایم که در نهایت منجر به فتح تهران و سقوط رژیم می‌شود. (هورای جمعیت)

البته این دفعه احتیاج به ماکت و کالک منطقه‌ای نداشتیم چون این بار قرار است به تهران برویم.
[دست زدن حضار و شعار «امروز تهران ، فردا مهران» ]
البته نام آن را با عنایت به نام پیامبر اسلام « فروغ جاویدان »
نام گذارده‌ایم. (صلوات حضار) و عملیات را به اسم امام حسین (ع) آغاز خواهیم کرد. چون این بار احتیاج به ماکت نداشتیم گفتیم چه ضرورتی دارد؟ خود نقشه ایران را بیاورید. (با چوب دستی از سمت چپ نقشه قصرشیرین، باختران و تهران را نشان می‌دهد) همانند شهاب باید به تهران برویم. از لحظه‌ها ـ حتی کوچکترین لحظه‌ها ـ باید استفاده کرده، نباید هیچ لحظه‌ای را از دست بدهیم. زیرا در این عملیات لحظه‌ها تعیین کننده و سرنوشت سازند. این عملیات باید در عرض 2 یا 3 روز انجام شود چون فقط اگر عملیات با این سرعت انجام شود رژیم فرصت بسیج نیرو پیدا نخواهد کرد؛ چون اصلا به فکرش هم نمی‌رسد که ما بتوانیم در عرض این مدت به تهران برسیم و احتمالا نمی‌تواند هیچ عکس‌العمل مؤثری انجام بدهد.

البته در عملیات چلچراغ از شما خواستم که سرعتتان در آن حد باشد. پس از جریانات عملیات چلچراغ با فرماندهان نشستیم و به جمع‌بندی و بررسی پرداختیم که عملیات بعدی چه باشد؟ پس از بحث و بررسی‌های زیاد دیدیم در عملیات قبلی که مهران بوده است و از مشکل‌ترین عملیات‌های مرزی بود، بعد از گرفتن ستاد لشگر می‌توانستیم جلوتر برویم و هیچ نیرویی هم بر سر راهمان نبود. با توجه به اینکه همیشه در عملیات‌ها به صورت تصاعدی عمل کرده‌اید، یعنی وسعت هر عملیاتتان از قبلی بیشتر بوده است ـ آفتاب از پیرانشهر وسیعتر و مهران از آفتاب ـ حالا باید این عملیات هم نسبت به چلچراغ تفاوت کیفی داشته باشد. بنابراین فکر کردیم که در عملیات بعدی ـ هر چه که باید باشد ـ حداقل این است که باید یک مرکز استان را بگیریم.

در این صورت مگر ما دیوانه‌ایم که پس از گرفتن مرکز استان آن را ول کنیم و برگردیم؟ خوب، یا همان جا می‌‌مانیم ، یا به طرف تهران حرکت می‌کنیم. ولی باز در مقایسه با کار قبلی دیدیم استان خلی کم و کوچک است و (با لحن طنز‌آلود) آخر شما دیگر بچه نیستید که بروید یک شهر را بگیرید! اگر بخواهید وسیع‌تر از عملیات‌های قبلی عمل کنید هیچ راهی غیر از فتح تهران ندارید (دست زدن حضار و ابراز احساسات) .

البته یک سری می‌گفتند برویم اهواز را بگیریم و یک سری می‌گفتند برویم کرمانشاه را بگیریم. ما نشستیم و فکر کردیم و دیدیم باید از طریق کرمانشاه برویم زیرا اولا تا حدودی وضع و شرایط مسیری که انتخاب کرده‌ایم نسبت به قبل مناسبت‌تر و بهتر است، چون عراق تا قصرشیرین و سرپل ذهاب پیش رفته است و این بار نیاز به خط شکنی نداریم و به راحتی می‌توانیم تا کرمانشاه برویم. ثانیا نزدیک‌ترین نقطه مرزی برای رسیدن به تهران کرمانشاه است. از آن به بعد بر اساس تقسیمات انجام شده 48 ساعته به تهران خواهیم رسید. البته روی لشگر 84 و 88 شناسایی انجام داده‌ایم اگر موقعیت سیاسی مثل قبول قطعنامه 598 شورای امنیت از طرف ایران پیش نمی‌آمد شاید فقط در همان جا (کرمانشاه) عمل می‌کردیم ولی حالا ایران خیلی ضعیف شده است و ما یک راست می‌رویم تهران را می‌گیریم.

باید بدانید که ما از قبل تصمیم انجام این عملیات بزرگ را داشتیم و می‌خواستیم آن را دیرتر انجام دهیم اما پذیرش قطعنامه کار ما را تسریع کرد؛ یعنی به دلیل شرایط سیاسی جدید مجبوریم یکی دو ماه آن را زودتر انجام دهیم. تصمیمی که ما گرفتیم تصمیم بسیار حساس و مشکلی بود و ما چاره‌ای جز عمل نداریم و اگر الان اقدام نکنیم فرصت از دست خواهد رفت زیرا بعد از اینکه بین ایران و عراق صلح شود ما در اینجا قفل می‌شویم و دیگر نمی‌توانیم کاری انجام بدهیم و از لحاظ سیاسی تبدیل به فسیل می‌شویم. پس بایستی آخرین تلاش خودمان را هم بکنیم و یک بار دیگر کل سازمان را به صحنه بفرستیم و مطمئن هستیم که پیروزیم و از هم اکنون من این پیروزی را به شما و خلق قهرمان ایران تبریک می‌گویم.

اگر ما به تحلیل‌هایی که در مورد رژیم داشته‌ایم معتقد هستیم زمان مناسبی برای ما به وجود آمده است. ما در تحلیل از جنگ گفتیم که رژیم در منتهای ضعف حاضر به توقف جنگ می‌شود و دلیل قبول قطعنامه از طرف آنها هم همین است. ما نباید این فرصت تاریخی را از دست بدهیم . باید حمله کنیم و کارش را یکسره کنیم. رژیم دیگر نیروی جنگی لازم را ندارد و نمی‌تواند نیروی جبهه را تأمین کند؛ مثلا عراق در همین چند عملیاتی که کرده است به راحتی توانسته مناطقی را پس بگیرد و هر چه خواسته جلو رفته است . «فاو» را گرفته و جزایر مجنون و چند نقطه دیگر را با چند ساعت جنگ باز پس گرفته است .

ملت دیگر از جنگ خسته شده‌اند و همه مخالف جنگ هستند و کسی به جبهه نمی‌آید. کسانی که در جبهه هستند افرادی هستند که آنها را به زور از شهرها و روستاها دستگیر کرده‌اند و به جبهه فرستاده‌اند و میلی به جنگیدن ندارند. تمام لشگرها و نیروهای رژیم در حملات عراق ضربه کاری خورده و پراکنده هستند و یارای مقابله با ما را ندارند. پس هم از لحاظ نظامی تعادل خود را از دست داده‌ است و هم از لحاظ سیاسی در انزوای بین‌المللی قرار دارد.

البته در عملیات چلچراغ یک نفر به کمک شما آمد و آن حضرت علی (ع) بود که به شما کمک کرد و این بار هم حضرت محمد (ص) و امام حسین (ع) به کمک شما می‌آیند (!!!) و شما باید به اندازه چندین نفر کار کنید و سختی را تحمل کنید. البته در این نه روز که اعلام آماده باش بود شما خیلی کار کردید و کار یکی یا دو ماه را در 3 روز کرده‌اید.

از حالا باید همگی آماده باشید که هر وقت گفتیم حرکت می‌کنیم آماده باشید. شاید سازمان 25 سال پیش به وجود آمد تا در چنین روزی به چنین کاری دست بزند.

ما از طرف قصرشیرین می‌رویم. در آنجا لشکر 81 با عراق درگیر است ، لشگر 58 و لشگر 88 در سومار درگیر هستند، لشگر 64 در پیرانشهر است و تنها امکان دارد لشگر 28 در راه به استقبال ما بیاید.

[در اینجا رجوی فردی را از میان جمعیت صدا می‌زند و می‌پرسد:] اگر لشکر سنندج بیاید چه کار می‌کنی؟
[آن فرد جواب داد:] :نمی‌آید.
رجوی: نگو نمی‌آید. بگو اگر آمد داغانش می‌کنیم.
[بلند می‌شود و روی نقشه به دنبال شهرها می‌گردد]
کاری که ما می‌خواهیم انجام دهیم در حد توان و اشل یک ابر قدرت است ؛ چون فقط یک ابر قدرت می‌تواند کشوری را ظرف این مدت تسخیر کند؛ به طور مثال بغداد تا مر زایران 180 کیلومتر فاصله دارد و در طول 8 سال جنگ ایران ادعای گرفتن آن را نکرده است؛ و همین طور عراق هم ادعای گرفتن تهران را نکرده است اما ما می‌خواهیم برویم تهران را بگیریم. (با طنز) خوب، چه میشه کرد دیگه! بعضی وقت‌ها این طور پیش میاد دیگه! [دوباره به نقشه اشاره می‌کند]

ما به ترتیب به قصرشیرین ، سرپل ذهاب، اسلام‌آباد و بعد کرمانشاه می‌رویم. بعد از آن همدان، قزوین، تاکستان، کرج و بالاخره تهران. (کف زدن حضار)

ابتدا از محور قصرشیرین که در دست عراق است وارد می‌شویم و تا سرپل ذهاب می‌رویم؛ البته از طریق جاده آسفالته. بعد کرند و اسلام‌آباد را توسط یک لشگر که فرمانده آن احمد واقف است . پس از فتح اسلام‌آباد یک تیپ در کرند و 2 تیپ در اسلام‌آباد مستقر می‌شوند، که در ضمن راه ورودی شهر را نیز تحت کنترل می‌گیرند. اسم عملیات این محور را به نام «حنیف» نام‌گذاری کرده‌ایم.

بعد از اسلام‌آباد به سمت کرمانشاه حرکت می‌کنیم، که اسم این عملیات «سعید محسن» است و دو لشگر به مسئولیت صالح در کرمانشاه عمل می‌کند . صالح آماده‌ای؟
صالح: بله
رجوی: مسئولیت همه آماده‌اند؟
صالح: بله
رجوی: شما قرار شد به کجا بروید؟
صالح: کرمانشاه. تقسیم بندی هم شده است که تیپ‌ها باید در کدام نقاط متمرکز شوند. تیپ ... به سراغ صدا و سیما می‌رود، تیپ ... به سراغ زندان دیز‌ل‌آباد می‌رود و زندانیان را آزاد می‌کند و آنهایی را که می‌خواهند مسلح می‌کند، و تیپ ... سپاه بعثت و قرارگاه نجف را می‌گیرد و به همین ترتیب جعفر راه ورودی کرمانشاه، تیپ افسانه پادگان نزدیک آن، و تیپ جلیل دروازه خروجی کرمانشاه را به اضافه هوانیروز دارند. البته مردم را می‌فرستیم که زندانیان دیزل‌آباد را آزاد کنند.

رجوی: اول شهر را بگیرند، بعد زندان را؛‌چون تصرف شهر مهم‌تر است. ما در کرمانشاه اعلام جمهوری دموکراتیک اسلامی می‌کنیم. این تیپ‌ها در کرمانشاه مستقر می‌شوند و 2 تیپ به سنندج و بقیه به سمت همدان حرکت می‌کنند. نام عملیات محور همان را به نام «بدیع زادگان» گذاشته‌ایم. محمود قائم‌شهر آماده‌ای ؟
محمود: بله
رجوی: می‌دانی باید به کجا بروید و چه هدف‌هایی را در شهر در دست بگیرید؟
محمود: بله ، همدان
رجوی: بعد از آنکه به همدان رسیدید و مستقر شدید یکی از تیپ‌های زیر نظر خودت را برای کمک به تهران بده. وقتی همدان و صدا و سیمای آن را گرفتید صدای مجاهد را پخش کنید و به مردم اعلام کنید که ما داریم می‌آییم.
محمود: باشد.
رجوی: رادار همدان باید منهدم شود تا هواپیماها نتوانند درست کار کنند از پایگاه نوژه هم ترسی نداشته باشید، هر سه ساعت به سه ساعت دستور می‌دهم هواپیماهای عراقی بیایند و آنجا را بمباران کنند. پایگاه هوایی تبریز را هم با هواپیما هر سه ساعت به سه ساعت مورد هدف قرار خواهیم داد.
نادر (7): از لحاظ پوشش هوایی چطوری؟
نادر: در دست ماست و می‌توانیم کنترل کنیم.
رجوی: اگر هواپیمایی بخواهد از نوژه بلند شود چه کار می‌کنید؟
نادر: می‌زنیم، اگر چیزی بخواهد پرواز کند کلا فرودگاه را می‌زنیم.
رجوی:کاملا مطمئن هستید؟
نادر، بله می‌توانیم .
رجوی: علاوه بر آن ضد هوایی و موشک سام 7 هم که داریم؟
نادر: بله داریم .
رجوی: فتح‌الله تو می‌روی قزوین و تاکستان را می‌گیری. یکی از هدف‌ها علاوه بر مراکز سپاه لشگر 16 قزوین است. پس از خلع سلاح تمام نیروهای نظامی و انتظامی در آنجا مستقر می‌شوی و وقتی مستقر شدی یکی از تیپ‌های خود را به کمک تهران بفرست چون در آنجا نیاز هست. پس از آن 2 تیپ راهی تاکستان شده و در آنجا مستقر می‌شود و پشت سر آن منوچهر با یک لشگر راهی کرج می‌شود و آنجا را تصرف می‌کند. البته نام عملیات محورهای قزوین و تاکستان را به نام «سردار» نام گذارده‌ایم.

پس از آن 4 لشگر و 2 تیپ تحت نام کلی «سیمرغ» و تحت فرماندهی محمود عطایی راهی تهران می‌شوند، که مهدی ابریشم‌چی هم معاون او در این عملیات است. [محمود عطایی و مهدی ابریشم‌چی دست یکدیگر را می‌فشارند] ضمنا اگر یادتان باشد در انقلاب ایدئولوژیک گفتم که یک سیمرغ بود که به کوه قاف رسید و آن روز هم گفتم که سیمرغ «مریم» بود. علت اینکه این اسم «سیمرغ» را انتخاب کردم حرف همان روز است. (کف زدن حضار) .
مریم: (با اطوار) چرا این اسم را گذاشتی؟
رجوی: می‌بخشید که بدون مشورت جناب‌عالی این اسم را گذاشتم.

در آنجا تیپ لیلا فرودگاه مهر‌آباد ،
تیپ ... سلطنت‌آباد،
تیپ فرهاد صدا و سیما،
تیپ فرشید زندان اوین،
تیپ .... مراکز سپاه،
تیپ ... نخست وزیری،
تیپ ... مجلس شورا،
تیپ ... ستاد ارشت
و تیپ کاظم در جماران عمل می کند. (هورا و کف زدن حضار)

هوانیروز عراق تا سرپل ذهاب به همراه ستون‌ها خواهد بود. از نظر هوایی ناراحت نباشید چون هواپیماهای عراق پشتیبان ما هستند و تمام ماشین‌ها به صورت ستون حرکت می‌کنند.

البته این عملیات‌ را دو عامل درجه یک تهدید می‌کند؛ یکی اینکه از طرف رژیم خمینی از طریق هواپیما مورد حمله و بمباران قرار بگیریم چون روز جاده همه به یک ستوان حرکت می‌کنیم ؛ ثانیا چون صف ماشین‌ها خیلی طولانی است اگر ماشین‌هایی خراب شوند و یا از دور خارج شوند نباید به خاطر آن همه ستون متوقف شوند و بایستی آن را به سرعت از دور خارج کرد و از ماشین زاپاس استفاده کرد و یا کلا آن را از دور خارج کرد و معطل آن نشد. در ضمن هیچ ماشینی حق سبقت گرفتن ازجلویی را ندارد و همین طور حق عقب‌ افتادن را هم ندارد.

هر جا که رسیدید سر راه جاده‌ها را باز کنید. تیپ‌های مأمور در شهر مأمور تأمین جاده‌های آن شهر می‌باشند و هر تیپ با رسیدن به آن شهر وارد آن شده و بقیه ستوان بلافاصله به حرکت خود ادامه می‌دهند. ضمنا اگر اسیر شدید راجع به خط سیر عملیات که از کدام جاده و از کدام شهرهاست. چیزی نگویید و بگویید که عملیات قرار بود تا همین جا باشد.

(رو به محمود قائم‌شهر) محمود، خوب فهمیدی که باید به کجا بروی؟ یک دفعه به قائم‌شهر نروی! و اول به همدان برو، کار و مسئولیت خودت را انجام بده، بعدا که به تهران آمدی مازندران را به تو می‌دهم.

[رو به قاسم] حیف که مردم اصفهان بی‌بخارند و الا یک تیپ را هم به تو می‌دادم که به اصفهان برویم.
[محمود عطایی فرمانده محور تهران را صدا می‌کند و او پای میکروفون می‌آید از او پرسید] وضعیت چطور است؟
عطایی: خوب است . با نیروی هوایی و هوانیروز عراق هماهنگ شده است. ماشین‌ها آماده است، مهمات بارگیری شده، و تیپ‌ها تا حدودی توجیه شده‌اند و تا رسیدن به شهرها بهداری هم آمادگی لازم را دارد و هیچ گونه نگرانی وجود ندارد. در لابه لای ستون تعمیرکار سیار و فیلم‌بردار سیار هم در حال حرکت هستند.

رجوی: در این عملیات مردم به حمایت از ما برمی‌خیزند. کسانی که حاضرند با ما بیایند را از پادگان‌ها و مراکز سپاه مسلح کنید و هر چه خواستند تا تهران بیایند آنها را با خودتان ببرید.

در این عملیات نیروهای زیادی به ما کمک خواهند کرد. از طرفی درب زندان‌ها که باز شود آنها هم به ما هستند و با ما خواهند آمد . نیروهای زندان بالقوه با ما هستند. البته هر جا رفتید اگر مردم آنجا تسلیم شدند که کاری با آنها ندارید و اگر جنگیدند با آنها بجنگند و هر جا رسیدید از مردم کمک بگیرید و کارها را به خود مردم بدهید و از این نترسید که مردم اسلحه‌دار می‌شوند و چه خواهد شد.

محمود، وقتی که تهران را گرفتی در خیابان طالقانی به ساختمان بنیاد علوی می‌روی. در طبقه پنجم آنجا اتاقی است که روزی اتاق من و اشرف و موسی بوده است. سلام من را به ساکنین آنجا می‌رسانی و اگر مردم آنجا بودند جای دیگری را به آنها بده چون ما را بعد از انقلاب به زور از آنجا بیرون کردند. آن اتاق را برای من نگه‌دار تا وقتی که به تهران آمدم در آنجا مستقر شوم.

[رو به فرید] خوب فرید، شما چه کار می‌کنید؟ در اولین روزی که نیروها به مقصد رسیدند شما باید 24 ساعته برنامه داشته باشید و مسئله را به گوش همه ملت ایران برسانید. کار و بارتان جفت و جور هست؟ برنامه‌تان تنظیم شده است؟

فرید: ما 24 ساعته برنامه خواهیم داشت.

رجوی: برای ثبت در تاریخ می‌خواهم هر کس با این طرح موافق است دست بلند کند.
[همه دست‌ها را بلند کردند. رجوی تک تک به همه نگاه کرد. رو به فیلمبردارها و انتظامات:]
شما چرا دستتان را بلند نمی‌کنید؟]
[آنها هم دستشان را بلندکردند. ]

[رو به حضار:] آیا ما دیوانه نیستیم که می‌خواهیم چنین کاری بکنیم؟ آیا به نظر شما چنین کاری شدنی است و آیا احمقانه نیست؟ اگر کسی مخالفتی دارد بیاید و صحبت کند و کسی هم حق ندارد با او مخالفت کند.

[رجوی نشست و یک سیگار روشن کرد. در همین حین زنی از میان جمعیت بلند شد و دست خود را بلند کرد. همه حضار با تعجب به او نگاه می‌کردند.]

رجوی: پشت میکروفون بیا و حرف‌های خودت را بگو.

زن: من مخالف نیستم، اما اینکه می‌گویید مردم با ما هستند فکر نمی‌کنم چنین باشد. من و شوهرم چند شب قبل از خارج آمده‌ایم و خود من 4 ماه است که از ایران آمده‌ام. مردمی که من دیده‌ام با ‌آنچه که شما می‌گویید تفاوت دارند. فکر نمی‌کنم آنها به ما کمک کنند. هیچ گونه جو سیاسی نظیر آنچه که شما می‌گویید تفاوت دارند. فکر نمی‌کنم آنها به ما کمک کنند. هیچ گونه جو سیاسی نظیر آنچه شما به آن اشاره می‌کنید در ایران به وجود نیامده است، چون خیلی‌ها در ایران هستند که حتی رادیو مجاهد را گوش نمی‌دهند و از مجاهدین هم به کلی بی‌خبرند. شما چطور انتظار دارید با اختناق شدیدی که وجود دارد چنین کسانی در تهران بلند شوند واز ما حمایت کنند؟

رجوی: درست می‌گویی و درست صحبت کردی ولی من الان تو را قانع می‌کنم. این نظر تو به 4 ماه پیش برمی‌گردد و الان ایران خیلی فرق کرده است. از آن گذشته تا ما شهری را آزاد نکنیم مردم با ما نخواهند شد. ما روی نیروی خومان حساب می‌کنیم. مردم در وهله اول نخواهند آمد و حتی ممکن است از ما بترسند و همانطور که گفتی بروند و درهایشان را ببندند؛ ولی وقتی که رفتیم و در کرمانشاه مستقر شدیم و مردم دیدند که تعادل قوا به سمت ما می‌چرخد یک قدم بیرون می‌گذارند و ما در شهر می‌گردیم و اعلام می‌کنیم که هستیم و آن وقت مردم جرأت می‌کنند درها را باز کنند و بعد جلو آمده از ما حمایت می‌کنند و ما هم کارها را به دست مردم می‌دهیم. ولی در ابتدا آنچه تو گفتی درست است. در آن موقع که شما در ایران بودید چقدر از مردم مخالف [آیت الله]خمینی بودند؟
زن: 90 درصد
رجوی: این 90 درصد اگر بفهمند که مجاهدین به شهرشان آمده‌اند حتما از آنها حمایت می‌کنند و مردم وقتی که دیدند سپاه و کمیته دیگر نیست حتما نمی‌ترسند و وقتی که اسلحه گرفتند خودشان همه کاره می‌شوند و شما فقط آنها را راهنمایی می‌کنید.
البته اگر در این عملیات شکست هم بخوریم تأثیرش آن قدر هست که باعث برپایی قیام توسط مردم شود، چون رژیم وضعیتی ندارد که تا عید دوام بیاورد. ولی ما در وضعیتی مثل 30 خرداد قرار داریم و باید به این کار تن بدهیم.

البته برای من تصمیم‌گیری در این مورد مشکل بود چون بهترین نیروها و نفراتی را که در سال‌های زندان با هم بودیم به داخل صحنه می‌فرستیم. ما در این عملیات می‌خواهیم تمام سازمان و مام ارتش آزادی‌بخش را به میدان جنگ ببریم. این ، خودش ریسک بالایی دارد، چون جنگ دو وجه دارد؛ یا شکست یا پیروزی. در صورتی که شکست باشد موجودیت سازمان به خطر می‌افتد.
[یک نفر از ته سالن: خون اشرف می‌جوشد ، مسعود می‌خروشد]

ما در قدیم 3 یا 4 نفر را در ایران داشتیم که آن عملیات ها را می‌کردند که سپاه و کمیته ها هیچ کاری نمی‌توانستند بکنند. این ساسان کجاست؟
(رو به ساسان) شما در سال 60 در عملیات‌های تهران چه کار می‌کردید؟

ساسان: بالطبع با این نیرویی که داریم می‌رویم و حتما برایمان موفقیت‌آمیز خواهد بود. زیرا در سال 60 و 61 در تهران فقط 8 تا 10 تیم نظامی در سراسر تهران داشتیم که نیروهای کمیته و پاسداران از دست ما در امان نبودند. مثلا یک تیم 3 نفره ما این طرف میدان مصدق می‌ایستاد، یک تیم آن طرف و سراسر مسیر را به راحتی می‌بستند و نیروهای پاسدار و کمیته هم کاری نمی‌توانستند بکنند و از ما می‌خوردند.

مریم: (رو به زن) شما خیالتان راحت باشد. همه چیز آماده است و طرح‌ها دقیق می‌باشد. شما ناراحت نباشید. ما در 30 خرداد از روی اسیتصال و ضعف با رژیم برخورد کردیم ولی امروز از موضع قدرت با او برخورد خواهیم کرد. البته دلیل اینکه ما می‌خواهیم این قدر زود دست به این عملیات بزنیم این است که رژیم در حال حاضر هم دچار بحران نیرویی شده و هم روحیه نیروهایش به دلیل شکست‌های پیاپی ضعیف شده است. برای همین هم می‌خواهد صلح صوری کند تا وقت پیدا کند و بسیج نیرو کند. به همین دلیل ما باید تا دیر نشده از این فرصت استفاده کنیم و این عملیات را انجام دهیم ولی قبلا بین هر عملیات یکی دو ماه برای کارهای مقدماتی، از جمله شناسایی و آماده کردن خودروها و دیگر وسایل و مانور وقت لازم داشتیم، که در حال حاضر موفق شدیم همه کارها را در عرض همین مدت کوتاه بعد از عملیات چلچراغ انجام دهیم که کار بسیار شاقی بود ولی با روحیه بالای افراد ما و عنصر مجاهد بودن که در همه بوده است این کار در این مدت کوتاه عملی شد و خیلی‌ها در این مدت کوتاه، آموزش‌های پیچیده‌ای نظیر کار با تانک را هم یاد گرفتند و آماده عملیات شدند. عده‌ای هم راجع به وضعیت بچه‌های کوچک سؤال کردند که ما بچه‌ها را بعد از آنکه تهران فتح شد سوار اتوبوس می‌کنیم و به تهران می‌آوریم.

رجوی: از هر کس می‌پرسم بلند شود و جواب بدهد. طاهره (16) چه کار کردی؟ کارها رو به راه است؟ دیگر فشنگ کم نمی‌آورید؟ کنسرو و آب میوه به اندازه کافی داریم؟

طاهره: نه این دفعه خیلی زیاد داریم و تقسیمات وسایل هم انجام شده است. مهمات به اندازه کافی و حتی بیشتر از آنچه مورد نیاز است برداشته‌اند. هزار تفنگ اضافی رسیده است و تانک‌ها و خودروها هم اکثرا رسیده و بقیه هم تا فردا ظهر می‌رسد. کنسرو هم به تعداد کافی تهیه شده که حتی ممکن است زیاد هم بیاید.

رجوی: محمود وضعیت به لحاظ امکانات چطور است؟ کم و کسری ندارید؟ همه خودروهای مورد نیاز رسیده است؟

محمود: بله، فقط مقدار کمی مانده ، که تا فردا ظهر تمام می‌شود.

رجوی: فاطمه وضعیت درمانی به لحاظ دارو و پزشک و آمبولانس همه آماده هستند یا نه ؟
فاطمه : بله آماده است.
رجوی: قرار بود برای حمل مجروحین هلی‌کوپتر بگیرید و داشته باشید گرفته‌اید؟
فاطمه: مسئله آن هم تا فردا حل خواهد شد.
رجوی: دکتر حمید را هم ببرید. کاظم هم آمده است. مسئله درمانی اینجا مسئولیتش با کاظم باشد که در این زمینه چیزی کم نیاورید.

ما در این راه عاشوراگونه می‌رویم اما با این بار با زمانی که در 30 خرداد 60 شروع کردیم فرق می‌کند، چون در آن موقع چشم‌انداز پیروزی نداشتیم و عاشوراگونه شروع کردیم ولی این بار چشم‌انداز پیروزی داریم که خیلی ملموس است . البته همه افراد باید بدانند که می‌خواهند چه کار کنند. ما کاری می‌خواهیم بکنیم که همه دنیا تعجب کنند و یکد دفعه بفهمند که ما در تهران هستیم و خمینی دیگر وجود ندارد.

مریم: درست است که ما به خاطر وظیفه‌ای که داریم عاشوراگونه وارد می‌شویم ولی در اینکه ما حتما پیروز می‌شویم هیچ شکی نداریم. الان جبهه‌ها خالی شده و وقتی که از جبهه آن طرف‌تر برویم کسی نیست که جلو ما را بگیرد و ما آن قدر می‌خواهیم با سرعت پیش برویم که هرکس که مجروح شد باید خودش مسئله‌اش را حل کند که باعث کندی ستون نشود.

رجوی: اگر کس دیگری حرفی دارد باید بگذارد در میدان آزادی تهران بگوید و جمع‌بندی عملیات هم در همان‌جا خواهد شد. طی چند روزی که ما در اردوگاه قدم زده‌ایم شاهد بوده‌ایم که بچه‌ها چقدر کار کرده‌اند. دیدم جیپی را نفربر کرده‌اند و تویوتایی را زرهی کرده‌اند، که اینها همه نشان دهنده آمادگی ماست.
[با خنده] روی جیپ‌های رزمی آرم ایران را زده‌اند که ما خیلی خوشحال هستیم که کشورمان سازنده شده است.
[رو به یکی از فرماندان] کمرشکن‌ها را خالی کرده‌ایم؟ تانک‌های 6 چرخ آماده‌اند؟
فرمانده : بله

رجوی: تانک‌های 6 چرخ سرعتشان زیاد است و هر سه تا از آنها که وارد یک شهر شود همان رژه‌اش جو وحشت را حاکم می‌کند. ما برای همین از این تانک‌ها استفاده می‌کنیم.

مریم: در پایان مطلبی بود که می‌خواستم بگویم و آن اینکه از فرماندهان تیپ‌ها می‌خواهم که بعد از نشست ساعتی به شما فرصت بدهند تا بچه‌ها همدیگر را ببینند و از هم خداحافظی کنند.

در اینجا نشست تمام شد و همه دست زدند و شعار دادند و نهایتا سرودی پخش شد.

نگاهی گذرا به مجموعه کاخهای رجوی در عراق (قسمت اول)

 

.

... شاید کمتر کسی باشد که نام مسعود رجوی و فرقه اش را نشنیده باشد، اما شک ندارم که کمتر کسی هست که از ماهیّت واقعی و پنهان او و اینکه در درون فرقه اش چه می گذرد، با خبر باشد. رجوی اگر چه به ظاهر فرعون و امپراطور و پادشاه و امیر نبوده و نیست، اما همانند آنان زندگی می کند، خدمه و نوکر و کنیز و سلطان بانو و... دارد، شکنجه گر و زندان و زندانبان دارد، هیچ مخالفتی را علیه خود برنمی تابد و دست به قتل و تهدید مخالفان خود می زند و یا شخصیتشان را تخریب می کند. او همانند پادشاهان ظالم و قلدر نیز به عیش و نوش و قدرت خود می اندیشید و در خانه ها و کاخهای گرانقیمت روزگار می گذراند. و فکر می کرد این حق اوست و بقیۀ اعضای سازمان نبایستی در راحتی و رفاه باشند ...

مریم سنجابی، فریاد آزادی، سیزدهم ژانویه 2012http://www.faryade-azadi.com/2Haupt/Kakh%20Rajavi1.HTM

سینه تاریخ پر است از بیداد پادشاهانی که کاخهای ستم خویش را بر اجساد مردم بیچاره، ضعیف و درمانده بنا می کردند، گویی جلال و جبروت پادشاهی شان در عظمت کاخهایشان نهفته بود، و وسعت نظر و صحت اندیشه و پاکی اعمالشان، در وسعت و زیبایی و تعداد کاخهایشان متبلور می گشت. کاخهای کوچک، بزرگ، سرخ، سبز، سفید، تابستانی، زمستانی، ییلاقی، ساحلی و... همه، چیزی نبودند جز دیوارهای ساتر میگساریها و عیاشیها و خوشگذرانی های صاحبانشان، جز دیوارهای فاصل و حائل بین مردمی فقیر و خسته و فرسوده و زخمی و مجروح، با ظالمانی تن پرور و خوشگذران و سودجو و خونریز و... وجه مشترک همه از فراعنه مصر گرفته تا پادشاهان ریز و درشت ایران تا امپراطوران روم تا خلفاء و امراء بی دین بلاد اسلامی، در کاخ نشینی و زندگی درباری و تجملاتیشان خلاصه می شود. آنها از مردم خویش بردگانی می ساختند که باید کار می کردند و جان می دادند تا ولی نعمتانشان تمام ایام را در آرامش، آسایش و رفاه بگذرانند و در زرق و برق خیره کننده کاخهایشان غرق شوند.

آنچه امروز مرا به تعجب واداشته و وادارم کرده تا دست به قلم ببرم، هیچیک از این پادشاهان و امپراطوران و فراعنه وامراء کاخ نشین نیستند بلکه شخصیتی متوهّم و دیوانۀ قدرت است که در تقلیدی جنون آمیز از آن کاخ نشینان، کاخهای بسیاری برای خود بنا نموده است و با دروغ و فریب، هزاران انسان بیگناه را به بردگی گرفته و هزاران نفر را قربانی کرده است. این مقاله را برای ثبت در سینۀ تاریخ می نویسم و برای اینکه اگر کسی هنوز بر این باور است که در سازمان مجاهدین رهبری انقلابی، صادق، فداکار، ضد تبعیض و استثمار وجود دارد، بداند که این خیالی خالی و توهمی پوچ بیش نیست، چرا که یک رهبر انقلابی که اتفاقأ دم از صدق و فدا نیز می زند باید همانند مردمی که سنگش را به سینه می زند زندگی کند و با نیروها و هوادارانش صادق باشد، اما دریغ! دریغ از صداقت و فدا و یکرنگی!

شاید کمتر کسی باشد که نام مسعود رجوی و فرقه اش را نشنیده باشد، اما شک ندارم که کمتر کسی هست که از ماهیّت واقعی و پنهان او و اینکه در درون فرقه اش چه می گذرد، با خبر باشد.

رجوی اگر چه به ظاهر فرعون و امپراطور و پادشاه و امیر نبوده و نیست، اما همانند آنان زندگی می کند، خدمه و نوکر و کنیز و سلطان بانو و... دارد، شکنجه گر و زندان و زندانبان دارد، هیچ مخالفتی را علیه خود برنمی تابد و دست به قتل و تهدید مخالفان خود می زند و یا شخصیتشان را تخریب می کند. او همانند پادشاهان ظالم و قلدر نیز به عیش و نوش و قدرت خود می اندیشید و در خانه ها و کاخهای گرانقیمت روزگار می گذراند. و فکر می کرد این حق اوست و بقیۀ اعضای سازمان نبایستی در راحتی و رفاه باشند و بایستی همواره در شرایط سخت باشند تا روحیه انقلابی خود را حفظ کنند!!

در همینجا ضمن قدردانی و سپاسگزاری از همۀ دوستانی که در این کار مرا یاری داده اند یادآوری می کنم که این مجموعۀ با ارزش با کمک و همکاری تعدادی از دوستان جداشده از سازمان تهیه شده و محصول یک کار جمعی است...

البته قصد ندارم به همۀ ابعاد زندگی اشرافی رجوی بپردازم، بلکه فقط می خواهم به کاخها، خانه ها و پناهگاههایی که او با دلارهایی که از صدام حسین و برخی منابع دیگر، در ازای وطن فروشی و خیانت به مردم و جوانان ایران گرفته و برای خود و سلطان بانویش مریم ساخته، اشاره ای داشته باشم.

در حالیکه نیروهای صادق اما فریب خوردۀ سازمان با توهم و خیال مبارزه انقلابی در بیابانهای تفتیده و داغ عراق در شرایط بسیار سخت و طاقت فرسا روزگار می گذرانیدند، و در حالیکه همواره دستگاه تبلیغات سازمان از شرایط بد مالی سازمان و نیاز به پول برای ادامۀ به اصطلاح مبارزه سخن می راند و با دورویی تمام دست کمک پیش خلق قهرمان! بلند می کرد، و در حالیکه مهدی ابریشمچی، در تلویزیون فرقه ظاهر می شد و شوی مسخرۀ گلریزان را اجرا می کرد و پول قلک بچه های هواداران از همه جا بیخبر را بعنوان کمک مالی می گرفت...، مسعود رجوی با صرف میلیونها دلار در نقاط مختلف عراق در حال ساختن کاخ و خانه و پناهگاه برای خود و مریم بود.

وی در چندین مکان مختلف در عراق برای خود خانه هایی مجهز ساخته بود که هرکدام متناسب با شرایط حفاظتی و امنیتی تا میلیونها دلار هزینه در برداشتند، تعدادی از این خانه ها برای استقرار موقت و تعدادی نیز خانه های دائمی او بودند. در این رابطه می توان به خانه ها و کاخهای زیر اشاره نمود:

قرارگاه بدیع زادگان

این قرارگاه در نزدیکی بغداد قرار داشت و در سال 1365 تأسیس و قرارگاه حنیف نامگذاری شده بود و اساساً یکی از قرارگاههای پنجگانۀ نظامی در سالهای 1365 و 1366 محسوب می شد، ولی از سال 1366 که نیروهای نظامی ساکن آن به شهر کوت منتقل شدند، این قرارگاه مبدل به محل اصلی فعالیت ستادهای سیاسی و تبلیغات شد. در قسمت انتهایی قرارگاه بدیع (غرب قرارگاه) که حدود یک چهارم قرارگاه را تشکیل می داد یکی دیگر از محل های استقرار رجوی قرار داشت. این محل نیز بصورت بسیار شیک و مجلل و با استحکامات قوی ساخته شده و در طول سالیان نیز به ساختمان اصلی آن، اتاق ها و سالن های مجلل مختلف برای جلسات کوچک و بزرگ اضافه شده بود. ناگفته نماند فضای سبز این محل نیز بطور اختصاصی ایجاد شده بود که دارای استخر و درختانی بسیار زیبا بود. و اطراف محل با دیوارهایی بسیار بلند از قرارگاه بدیع جدا می شد.

مقر محمد آباد در منطقۀ کفری

این مقر شامل یک مجموعۀ سنگری و استحکامات در تپه های کفری بود که به صورت یک روستا عادیسازی و مورد استفاده رجوی ها در دوران جنگ کویت قرار گرفت. با توجه به چشم انداز شروع حمله نیروهای ائتلاف به عراق پس از اشغال کویت، سنگرسازی گسترده ای به همراه استتار و عادیسازی به شکل یک روستا در این منطقه برای رجوی ها آغاز شد و چند ماه به طول کشید که همه وسایل راحتی برای آنها در نظر گرفته شود.

رجوی بیشتر دوران 40 روزۀ جنگ و بمبارانها را در این محل سپری کرد. این در حالی بود که سایر نفرات همراه رجوی ها -اعم از کادر حفاظت و دفتر او و ستادهای همراهش- از هیچ سنگری برخوردار نبودند و می باید در چادر و یا کانکس سر کنند. پس از اتمام جنگ، برای اینکه این محل به دست کردهای عراقی نیفتد، به آتش کشیده و تخریب شد.

مقر فروغ 1 در منطقۀ کربلا

فروغ 1، یکی از ویلاهایی بود که توسط مخابرات عراق و برای اختفا و حفاظت رجوی ها از بمبارانهای نیروهای ائتلاف به وی داده شده بود. چون آمریکا و نیروهای ائتلاف به دلیل موقعیت مذهبی شهرهای کربلا و نجف، آن محلها را هدف قرار نمی دادند، با گسترش و شدت یافتن بمبارانها در روزهای پایانی جنگ، رجوی ها به این ویلا منتقل شدند و همواره یک مقام مخابرات عراق نیز همراه آنان بود. پس از ورود نیروهای زمینی آمریکا به عراق از جنوب که تا ناصریه پیش رفتند، و با شروع قیام مردم در استانهای جنوبی و نجف و کربلا، رجوی ها به سرعت از مهلکه گریخته و به اشرف (و بعد به مقرشان در فیلق دوم) رفتند. این ویلا و ویلاهای دیگری که توسط همراهان و بخش حفاظت رجوی استفاده می شد، مورد حمله قیام کنندگان قرار گرفت و 3 تن از نفرات سازمان (که در گورستان مروارید به عنوان شهدای کربلا برایشان نماد ساخته شد) کشته شدند. البته بعدها گفته شد این نفرات برای یک مأموریت به کربلا رفته بودند تا کسی از مخفی شدن رجوی در آنجا مطلع نشود.

قرارگاهی بزرگ در نزدیکی مرز

قرارگاهی وسیع در نزدیکی بعقوبه و نزدیک مرز ایران و عراق نیز بطور کامل در اختیار رجوی قرار داده شده بود که منطقه ای سرسبز و وسیع و دارای ساختمانهایی شیک بود که بطور دائم یک تیم 5 نفره حفاظتی در آنجا بسر می بردند. من یکی دو بار به این قرارگاه تردد داشتم حتی از اسم و آدرس دقیق آن نیز مطلع نشدم. این مقر به طور عام هیچگاه مورد استفاده نیروها قرار نگرفت و تعداد محدودی از نیروهای حفاظت رجوی از این مقر اطلاع داشتند.

کاخ تکریت

به دلیل فشارهای رجوی برای تصاحب یکی از کاخهای صدام، و از آنجا که عراقیها مخالف دادن کاخ در مجتمع کاخهای صدام در کرخ (بغداد) به وی بودند، بالاخره این کاخ در تکریت به وی داده شد. هزینه زیادی برای لوکس تر و تجملی تر کردن آن صرف شد ولی به دلیل موقعیت جغرافیایی آن و ترس از تردد به تکریت، این کاخ هیچ وقت مورد استفاده رجوی قرار نگرفت و تنها برای ارضای تجمل طلبی و زیاده خواهی های آنها بود.

کاخ سامرا

این کاخ که یک ویلای دو طبقه در شهر سامرا بود «آقا» نام داشت و تنها جهت زیارت مسعود رجوی از آن استفاده می شد. اما با وجود این که بیشتر از دوبار برای مدتی کوتاه از آن استفاده نشد، هزینه زیادی از بابت لوکس سازی آن صرف شد.

قرارگاه علوی

این محل ابتدا سنگر ضد بمب و مقر فرماندهی جبهه شمال صدام در نزدیکی پادگان سپاه دوم عراق (فیلق 2) بود. این سنگر اصلی فرماندهی و ساختمانهای مجاورش، بعداً بخشی از قرارگاه علوی شد که نزدیک شهر مقدادیه در استان دیاله عراق واقع شده بود. سنگر فرماندهی بزرگ شامل اتاقهای متعدد و سالن جلسه و رستوران و مجهز به سیستم تهویه ضد شیمیایی، میکربی و اتمی و کاملا نوسازی و مبله شده بود که در جریان اشغال عراق توسط آمریکا، به طور کامل منهدم گردید. این قرارگاه را رجوی به پاس خدمات ارزنده اش به دیکتاتور عراق در جنگ علیه ایران از وی هدیه گرفته بود، که البته پس از تحویل گیری از دولت صدام، به طور کامل مورد بازسازی قرار گرفت و به مکانی بسیار شیک و زیبا تغییر شکل یافت.

ادامه دارد....

 

 

 رجوی دشمن خانواده .... در مقابل خانواده خودش را تنگاتنگ حفظ کرده است . از سمت راست مریم رجوی , مریم قجر , اشرف دختر مریم رجوی 50/ آن متعلق به مهدی ابریشمچی و 50/ مابقی متعلق به مسعود رجوی است , دیکتاتور معروف مسعود رجوی که لعنت خدا بر او باد , مصطفی رجوی معروف به ولیعهد مسعود رجوی

گـــــــــمشده

صاحب عکس زیر به اسم مسعود رجوی شصت و چهار ساله مدت دوسال ونیم است که از خانه خارج و تاکنون مراجعت نکرده ,نامبرده هنگام خروج یونیفورم زیتونی رنگ به تن داشته که روی آن نقشه ایران نصب شده بود اما ممکن است با توجه به شرایط سیاسی منطقه اکنون هر نوع لباسی منجمله دامن نیز پوشیده باشد و همچنین امکان دارد نقشه هرکشور دیگری را نیز به سینه نصب کرده باشد. نامبرده که به آلزایمر نیز دچار است ممکن با اسامی مختلفی مثل رهبر انقلاب , فرماندهی کل ارتش آزادیبخش , مسئول شورای ملی مقاومت , رهبرخاص الخاص وحتی صاحب زمان و زمین معرفی کند. او همچنین تمایل زیادی به پول , قدرت و زنان اعم از زشت و زیبا و پیر و جوان دارد . او همچنین در زمینه های مختلف کاری مثل تجارت و وطن فروشی , مهندسی ستون پنجم, آدمکشی, شکارانسان و احداث فرقه , سناریوسازی , همکاری با دشمن و بسیاری زمینه های دیگر تبحر و تخصص دارد از کلیه کسانی که از او اطلاعی دارند خواهشمندیم که به آدرس های زیر اطلاع داده و خانواده و دوستانش را از نگرانی رهانده و مژدگانی دریافت دارند . یاد آور میشویم که عکس فوق مربوط به بعد از گمشدن میباشد و در زیر چند عکس نیز از دوران حضورش در کنار خانواده برای شناسایی بیشتر چاپ گردیده .

خانواده های : رجوی , قجر عضدانلو, ابریشمچی , اخیانی وکلیه شورای رهبری واعضای شهر اشرف
آدرس تماس و دریافت مژدگانی: فرانسه اورسواز دفتر مریم رجوی یا شورای ملی مقاومت
عراق شهر اشرف اتاق دبیرکل جدید زهره اخیانی

زندان و شکنجه و اعدام مثنوعی در سازمان

   

رهبران فرقه ستیزه جو خشونت طلب مجاهدین بر این باور نبودند که همه چیز در جوی زمان شسته و دگرگون میشود.تصویری که از سازمان داشتم آن چیزی نبود که در عمل دیدم از زمین تا آسمان فرق میکرد.وقتی از کشور اردن می آمدیم به عراق پادگان اشرف غافل از اینکه پادگان اشرف با دیوارهای نقوذ ناپذیر و بلندش تبدیل به زندانهای قرون وسطایی شده بود

در راه مسئولین بالای سازمان از من سوال میکردن برای چه آمدی سازمان گفتم آمدم تا آخوندها را سرنگون کنم و هر چه زندان در ایران است همه را خراب کنیم . آن لحظه مسئولین بالای سازمان نیش خندی زدن به مسخره گفتن درست آمدی خیلی ناراحت شدم از این برخوردشان دست پرورده های مسعود رجوی بودن سر تا پا دو رو و پر رو آمدیم اشرف قرارگاه سردار موسی خیابانی (قرنطین)

وقتی از آسایشگاه به سمت سالن غذا خوری می آمدم متوجه اطاقی شدم که پنجره های آن را میله زده بودن مثل زندان یک نفر داخل آن بود رفتم تا ببینم چه خبر است وقتی نفر داخل اطاق را صدا کردم نفر ترسید گفت سری از اینجا برو سازمان اذیتت میکند گفتم چرا گفت برو من اینجا زندانی هستم تعجب کردم سازمان به اسم آزادی زندان درست کرده و شکنجه و زندانی میکند نفراتش را مستقیم رفتم پیش خواهر حشمت گفتم سازمان زندان دارد گفت نه گفتم خودم با چشمام دیدم نفر داخل سلول بود گفت من زندانی هستم سری از اینجا برو

حشمت خندید گفت سازمان خیلی پاکتر از این حرفها ست مبارزه میکنه که

بعد از سرنگونی هر چی زندان تو ایران است را خراب کند زندانی سازمان نداره هر روز میرفتم به نفر زندانی سر میزدم که به من گیر دادن حسمت صدام کرد گفت این نصحت را میکنم هر جا نیاز شد چشمانت را ببند رد شو بعد فهمیدم تمام اطاقهای اون قسمت پر زندانی است که پنجره های آن را موکت پوشاندن کسی نبیند بعد از مدتی منتقل شدیم به ورودی بالا که مسئولش مریم بلغبان بود وقتی با نفرات دیگه محفل میزدم هر کس به یک مدل به سازمان فوش میداد و میگفت سازمان با کلک من را آورده به اسم فرستادن به خارج

رو به روی مجموعه ما مجموعه متروکه ای بود که یک نفر جلوی درب آن پست میداد یک شب رفتم پرسیدم داخل اطاق چیست که همیشه اینجا نگهبانی میدهی گفت یک نفر است که میخواهد از سازمان جدا شود اینجا زندانی کردن پرسیدم سازمان که زندان نداره گفت اینجا بازداشگاه حساب می شه نه زندان

هر روز که سالن غذا خوری میرفتم نفرات کم میشدن وقتی مراجعه میکردم به مسئولین میپرسیدم نفرات چه میشوند مسئولین می گفتن میروند ماموریت دیگر

دنبال نکن این موضوع اطلاعاتی است

هر روز دو یا سه نفر غیبش میزد گاهی هم یکی یا دو نفر را می فرستادن ارتش برای رد گم کردن

تا یک روز ساعت 2 نیمه شب بود ناصر هاشمی بیدارم کرد گفت کارت دارند لباسهایم را پوشیدم رفتیم با ناصر گفتم مریم باغبان کار دارد گفت نه صبر کن می بینی رسیدیم به مجموعه های ورودی که ورود و خروجش چک میشد بعد ناصر گفت پیاده شو وقتی پیاده شدم دیدم تمام پنجره ها همه نرده دارد و از یک ساختمان صدای جیغ و فریاد می آید گفتم ناصر کسی را میزنند گفت نه عادی است رفتم از درب داخل اطاقی همین که وارد اطاق شدم یک دفعه یکی با چوب طی زد به سرم گفت مزدور کثیف سگ رژیم یکی دیگه با لگ مشت میزد

یکی از آنها حمید آراسته بود و اون یکی با اسم مستار مصلم و پیر دختری به اسم فروغ فوشهای رکیک میدادن و میزدان می گفتن بگو تو را کی فرستاده این پذیرایی اولش بود اطاقهای دیگه نفرات را جوری میزدن که نفر به مسعود و مریم فوش میداد تا ساعت پنج صبح زیر بازجوی و شکنجه بودم بعد من را تحویل حسن مجتهدزاده با نام مستار نوید دادن گفتم تمام شد بعد من را انداختن در سلول انفرادی با لگد و مشت گفتن لباسهایت را در بیاور گفتم در نمی آورم دوباره ریختن زدن صدایشان را بردن بالا بعد یک دست لباس زندانی آوردن دادن لباسهای سازمان را در آوردم تحویل دادم دوباره آمدن سراغم بردن بازجوی در راه نوید التماس میکرد میگفت بگو نفوذی هستم من پیش مسئولم خراب نشوم خندیدم نعمت اولیایی و مهدی نامی شروع کردن به زدن روی زمین کشیدن بردن به اطاق باز جویی

فروغ گفت میخواهی اعتراف کنی تا ازادت کنیم گفتم من کاره ای نیستم گفت میخوای به این کتاب قران قسم بخوری گفتم اره یک دفعه کتاب قران را پرت کردبه طرفم از بالای سرم رد شد افتاد زمین فروغ داد زد کثافت این قران که کتاب داستان است تو میخواهی قسم بخوری بعد به جون مسعودومریم قسم خوردم که سه تای هار شدن ریختن سرم شروع کردن به زدن به جون سگ قسم میخوردم بهتر از جون مسعودومریم بود شرافت سگ بیشتر از شرافت مسعودومریم هست حداقل سگ خیانت نمیکند

هرروز چند مدل شکنجه میشدیم

1 قطع اب گرم در زمستان وندادن وسایل گرمایش

2حبس در انفرادی که نفر فکر میکنه خودش زندانی است

3بی خوابی زیر بازجویی

4گذاشتن حلب روی سر وبا چوب زدن به ان

5در سرما انداختن در اب سرد

6زدن درب سلول هر 10 دقیقه با چوب و لگد

7کشیدن پشم شیشه به بدن

8زمان سرویس یک دقیقه

9دادن غذای سرد وکم

10 زدن شکم سوراخ شدوچرک کرد دارو نمیدادن هر روز خودم چرک میکشیدم بیرون

بعدباز جوی شد چرا رفتی تو ایران سربازی سرنگونی را عقب انداختی این جرم بزرگی است فروغ پرسید از کدام شاعر خوشت میاد گفتم شهریار یک دفعه ریختن سرم با چوب و شلنگ بستن به صندلی زدن گفتن شاعر شهریار یک خائن است با خامنه ای ملاقات کرده تو هم خائن هستی سرم داشت میترکید به نوید گفتم یک لیوان چای میخواهم شروع کرد به فوش دادن گفت در عراق روزی 700 تا کودک میمیره ما خودمان هم چای نداریم گفتم حداقل از شیر یک لیوان اب گرم بده مسلم توی بازجویی خیلی تهدیدم کرد

1 میاندازمت داخل کیسه انفرادی میبندم به پنکه سقفی انقدر بچرخی که قلبت از دهانت بزند بیرون

2-می دهیمت دست استکبارات عراق میگویم غیر قانونی آمدی داخل عراق سازمان هم نمی شناست به جرم جاسوسی سرت را میبرند مگذارند روی سینه ات

3-میدهیمت به زندان عراق ابوغریب هشت سال باید آب خونک بخوری و زندانی بکشی غیر قانونی وارد عراق شدی و جزء امانتی های سازمان نگه میدارند بعد از هشت سال با رژیم عوضت میکنند رژیم ایران اعدامت میکند

4-اگر اعتراف نکنی آب جوش سمار را میریزم رویت مثل بلبل صحبت کنی و بنویسی

5-اگر نیاز بشود می کشیمت و یک فرغون آهک خرجت میکنیم

6-میخواهی بکنیمت توی شیشه نوشابه یا شیشه را بکنیم بهت

7- می کشیمت بعد میاندازیم توی بیابون که سگها بخورنت تبدیل به کود گوه سگ بشی اگر عراقی ها هم پیدایت کنند میگویم نمی شناسیم بعد به خانواده ات میگویم که پاسدارهای رژیم کشتن خانواده ات با آنها درگیر میشوند میمیرند سازمان از مرده های خانواده ات برای مالی کاری در خارج استفاده میکند و دو جای خوری میکند

8-گذاشتن کلت روی سرم توسط حسن مجتهدزاده برو اعتراف کن که نفوذی هستی حتی الکی که من پیش مسئولم خراب نشوم

9-هر دست و پایت را به یک ماشین میبندیم تا از وسط جر بخوری و دو نصف بشوی . یک عکس هم نشان داد که دست نفر قطع شده بود

10- ما تو را دقیقه ای یک بار می کشیم تا دم مرگ می بریم بر میگردانیم یک دفعه بکشیم راحت می شوی

11-ما اینجا انواع کابلهای برق را داریم یک کابل کلفت می آورم انقدر میزنم که جای یک برگ اعتراف صد برگ بنویسی

12 – آویزانت میکنیم از پا یک ربع بمانی چشمات از کاسه در می آید ما میخواهیم با زبان خوش خودت بنویسی

13- اگر نیاز باشد یک لیتر بنزین میریزیم رویت یک کبریت میزنیم دقیقه اول اعتراف میکنی بعد هم میگویم خودکشی کرده ای

14- نقرات قبلی صحبت نکردن زنده بگورشان کردیم و هیچکس هم پیدایشان نکرد میخواهی تو را هم زنده بگور کنیم

15- کله ات را میگذارم لای گیره دو دور سفت کنم خودت راحت اعتراف میکنی یا دنده های سینه ات را که دنده هایت یک به یک صدای شکستنش را بشنوی . رهبر سازمان پاک است نمیگذارد دست بستگی داریم

16- ما اینجا داریم ملایم با تو برخورد میکنیم اگر دست استکبارات عراق بدهیم دست و پایت را میکنند توی روغن داغ اگه کاره ای هم نباشی صد برگه الکی اعتراف میدهی عراقی ها هم مدهند به ما ما نمی خواهیم به آنجا بکشد

17- نفرات سازمان تجربه شکنجه های زمان شاه و خمینی را دارند و تعدادی هم آموزشهای شکنجه دیده اند اگر نیاز باشد آنها را وارد کار میکنیم

18- اگر نیاز باشد نفر می فرستیم خانواده ات را بکشند بعد گردن رژیم میافتد به خانواده ات رحم کن مگر دوست نداری خانوادهات را




19- از بیضه هایت کپسول گاز را آویزان میکنیم تا بفهمی دنیا دست کی است

20- ما جوری شکنجه میکنیم که جایش روی بدنت نماند که زنده از اینجا در رفتی بخواهی افشاء کنی سازمان را الان هم که زیر شکنجه بدنت سبز و بنفش میشود به مرور زمان خوب میشود

21- کاری نکن راه ادرارت را ببندیم بترکی

22-ببین ما خودمان میتوانیم مدرکی را که میخواهیم درست کنیم امضاء و اثر انگشت خودت است دست خط خودت است

کسی هم نمی فهمد خوب نگاه کنی متوجه میشوی جعلی است خودت اعتراف کن من را پیش مسئولم سر بلند کن و خودت را راحت کن از زیر شکنجه

23- اگر مسعود و مریم دستور بدهند همین الان تیر بارانت میکنیم نه حیف است کلی پول فشنگ دادیم که خرج تو کنیم

24- اگر اعتراف نکنی مجبور میشویم ببریمت اطاق گاز

خوب فکرهایت را بکن اگر بمیری میگیم در حین آموزش ماکس شیمیایش خراب بوده خفه شود

25- مغزت کار نمیکنه چند ماه است زیر شکنجه هستی و از ما انرژی گرفتی و سازمان را الاف خودت کردی از پا آویزانت کنم از سقف چند بار ولت کنم با کله بیای روی زمین مغزت تکانی میخوردبهترین راه این است

26- دیگه داری عصبانی ام میکنی کاری میکنی از ترابری یک بشکه اسید بیاورم و بیاندازمت داخل اسید استخوانهایت هم آب شود بریزیم تو سبتیک

27-دوست داری با انبزدست ناخونهایت را بکشم صدای سگ بدهی و زمین را گاز بزنی

28- تو یک سرباز گمنام هستی بکشیمت کسی هم نمیفهمه چه بلای سرت تو آمده

29- باز جو فروغ : اگر اعتراف نکنی تحویل استکبارات عراق میدهیمت هشت سال میروی زندان ابوغریب جز امانات سازمان بعد از سرنگونی رژیم تحویل میگیریم میدهیمت خلق قهرمان اعدامت کنند

30- میخواهی دستهایت را قپونی دسبند بزنیم و از سقف آویزان کنیم کتبهایت از جایش در بیاید

31- دوست داری بعد از مردن وصیت نامه ات را چطور تنظیم کنیم یک مزدور یا که یک مجاهد قهرمان : شب بنویس بیاور : فرداش یک وصیت نامه نوشتم دادم به فروغ که کوبید به سرم و ریختن زدن

32- انجا کسی نیست انقدر میزنیم صدایت جای نمیرسد

33- انقدر به کف پاهایت کابل میزنم که ریش ریش بشود آبلیمو میریزیم روش خدا جلوی چشمت بیاید

34-میخواهی روی صندلی فلزی بشینی و زیرش شعله روشن کنم که تا آخر عمرت سر پا بیستی

35-مسعود و مریم دستور دادن که بنویسی یک برگه این فرمان رهبران سازمان است حداقل من را پیش مسعود و مریم رو سفید کن

36- میخواهی یک دسته کلنگ بیاورم و پاهایت را با طناب نگه دارند انقدر به کف پاهایت بزنم یا دسته کلنگ بشکنه یا استخونهایت خرد شود

37- اگر اعتراف کنی رهبری برایت در عراق ماشین میخرد و زن میگیرد و خانه می خرد اگر هم بخواهی می فرستد بروی خارج دو خط بنویس خودت را راحت کن به اینها هم برسی

38-عجب آدم زبون نفهمی هستی کاشکی توی این شرایط نمی دیدمت

بعد داستانهای امام حسین و حر را شاید صد دفعه شنیدم که حر جلوی امام حسین را گرفت نگذاشت آب بخورد بعد دوباره حر انتخاب کرد رفت پیش امام حسین

هر روز میگفتن تو هم مثل حر باش و دوباره انتخاب بکن

از فردای اون روز دوباره شروع شد صدای سنگ فرز و زدن درب با پوتین از پنج صبح تا ساعت دوازده ظهر

از جای کولر آب سبتیک رویم مریختن

یک بار دارو میخواستم به حسن مجتهد زاده گفتم مجتهدزاده از وسط محوطه داد میزد بهتر است بمیرید کثافتها مثل سگ جون بدهید

باز نکردن درب سلول برای توالت رفتن داخل سلول ادرار میکردیم

غذا کم و سرد با نون خشک میدادند میگفتن عراق در تحریم است این را که میدهیم مسعود و مریم نمدانند بفهمند ناراحت میشوند

هر روز صدای شکنجه نفرات میامد که بدترین شکنجه روحی بود

بعد حمید آراسته دوربین فیلمبرداری آورد و میخواست پشت دوربین فیلمبرداری اعتراف بگیرد

به من یک سری نوشته دیکته کرده بود میگفت این را رهبری داده و فیلم را برای رهبری می بریم تا تو را ببخشد یک مشتی دورغ که توی ایران زندانی بودم بعد از شکنجه مرا آموزش دادن فرستادن به سازمان

گفتم من این دروغها را نمیگویم عصبانی شد شروع کرد به فوش دادن یک نفر به اسم فرزاد غفاری با کلاش بالای سرم ایستاده بود میگفت یا مصاحبه میکنی ویا یک گلوله در مغزت خالی میکنم

نام بازجوها و شکنجه گران دوره اول

مصلم نام مستعارش بور

فروغ

حمید آراسته

حسن مجتهد زاده

مهدی

نعمت اولیایی محمد حیدری

----- زندان بانها

نعمت اولیایی

محمود حیدری قادر دیانت

علی سوری

مهدی

مرتضی

یک روز گفتن بیا احمد حنیف نژاد می خواخد با تو صحبت کند

اولین بار بود میدیدمش بیشتر باز جوی بود تا صحبت کردن اونم حرفهای بازجوها و شکنجه گرها را میزد بعد فهمیدم که مسئول دادگاه است در اصل زندانیان را دادگاهی میکرد

آخرش با این اذیت آذار صدایم کرن گفتن ما تحقیقات کردیم تو کاره ای نبودی معذرت میخواهیم

مهری حاجی نژاد آمد گفت این مسائل که انجا دیدی و

شکنجه زندان اطلاعاتی است به کسی بگوید دوباره می آوریم زندان و شکنجه بعد آزادم کردن رفتم پذیرش بعد رفتم نشست مسعود رجوی در قرارگاه باقرزاده برای اولین بار یک

نگهبان برایم گذاشته بودن که هر جا میرفتم مواضبم بود

مسعود رجوی توی نشست میگفت ما توی سازمان زندان نداریم حتی یک نفر که دست داشت توی کشتن زهرا رجبی تویترکیه اعتراف کرده ما اصلا یک سیلی هم نزدیم آنها را می فرستیم ایران تا خود رژیم ایران اینها را اعدام کند استفاده سیاسی آنها میریزد توی جیب سازمان توی نشست فهمیدم

چقدر مسعود و مریم پست کثیف و پوفیوز هستن

برگشتیم بعد از نشست به پذیرش یک روز همه را جمع کردن

توی سالن غذا خوری گفتن یک نوار است رهبری فرمان داده همه نگاه کنند

نوار را گذاشتن محمد حیاطی بود که میگفت ما در سازمان زندان نداریم و کسی را تا حالا زندانی نکردیم و به زندان ابو غریب نفرستادی

همیشه سر زندان به مسئولین گیر میدادم چرا دروغ میگوی

مسئولین میگفتن برادر عزیز کلت بوی قرمه سبزی میدهد تا بتول رجائی من را خواست با چند نفر دیگه که توی زندان بودیم تهدیدمان کرد که سر زندان با کسی صحبت کنید به جون رهبری قسم میخورم سرتان را بکنم زیرا آب دیگه زیاد به من گیر نمیدادن و کاری نداشتن

سازمان از دستم ظله شده بود کاری هم نمی توانست بکند

دنبال راه حلی بو که در مناسبات سرکوبم بکند

یک روزتوی پراکندگی بودیم پشت آیفا خوابیده بودم یک دفعه متوجه شدم که یکی دارد به پاهایم دست میزند بلند شدم دیدم مسئولم است گرفتم توی ایفا زدمش رفتم پیش مسئول بالای قرارگاه رسول گفت

مسئول میخواست توی خواب این کار را بکن

گفت داری دروغ میگویی به رسول گفتم اگر نیاز بشود یک گلوله توی مغزش خالی میکنم

رسول گفت اگر این کار را بکنی بلائی سرت می آوریم که مرغهای آسمان به حالت گریه کنند آمدم دم آیفا دوباره مسئولم را زدم

مسئولم گفت به من سازمان دستور داده بود تا مسئله اخلاقی برایت درست کنم تا در مناسبات بتوانند سرکوبت کنند

میروم به رسول میگویم که از بالا به من گفتن این کار را بکنم

رسول صدایم کرد و معذرت خواهی کرد حرفی برای گفتن نداشت

به رسول گفتم قرارگاهم را میخواهم عوض کنم بعد رسول دوباره صدایم کرد گفت این کار را خودت کردی که قرارگاهت را عوض کنی

تا دو ماه بلاهای سر مسئولم آوردم که فضای بدی در قرارگاه درست کردم کسی هم نمی توانست چیزی بگوید

تا زد رفتیم نشست مسعود رجوی در قرارگاه باقرزاده

توی نشست مسعود با مسئولم دعوا فیزیکی کردم

مسئولم هم از این وضعیت ناراحت بود کثافتهای مثل اینها بودن که خط سازمان را پیش می بردن

مسئولم میگفت چه اشتباهی کردم

بعد نوشتم نمی خواهم دیگر توی سازمان بمانم مناسبات پاکی ندارد

زهره قائمی صدایم کرد گفت اتفاقی است که افتاده بعد هروز نامه میدادم که میخواهم بروم از سازما

بردن در قرارگاه اشرف زندان از سوراخی در زندان بیرون را نگاه کردم تا ببینم کجا است دیوارهای زرد و بلند توی قلعه هشتاد و نه

توی سرما برق را قطع میکردن

سرمایش نداشتیم در گرمای چهل و پنج درجه

غذای سرد میدادن

تیغ هفته ای یک بار میدادن صورت بزنم و سری میگرفت

دارو نمیدادن

دربها همیشه بسته بود کسی نمی آمد آنجا خیلی وقتها یادشان میرفت غذا بیاورند

هروز کتابهای شکنجه میاوردن میدادن دیوارهای سلول خون بود بوی خیلی بدی گرفته بود

هر روز صدای شکنجه نفرات را میشنیدم که میامد زن و

مرد

بعد از کلی کتک خوردن بردنم خروجی از زندان انفرادی بدتر بود در خروجی فقط چهار تا دیوار میدیدی

یکی از مسئولین امد گفت قانون اینجا این طور است که اگر

یک روزت مانده دو سال بشه و بیرون ماشینی رد بشه از سوراخ در ببینی دو سال میسوزد ودوباره باید دو سال دیگه بمانی

در خروجی هر یک دقیقه برابر بود با یک سال

هر شب صحنه سازی میکردن و میریختن اذیت میکردن و فوش میدادن و میگفتن هنوز تا دو سالش تمام بشود روانیش میکنیم

باید دو سال چهار دیوار را نگاه میکردم

هر روز هم مسئولین زن شورای رهبری می امدن تا برگردانم به قرارگاه انقدر فک میزدن

بعد از مدتی من رافرستادن العماره قرارگاه فریبا موزرمی

فرماندش زهره قائمی بود

چند ماه گذشت رفتم به زهره گفتم مرا از این قرارگاه جا به جا کنید بروم قرارگاه دیگری زهره هر چی فوش از دهنش در امد

به من گفت

یک بار عکس زن خواننده عربی را از یکی بچه ها گرفتم زدم داخل کمدم مسئولم فهمید نشست قرارگاه گذاشت عکس را از کمدم کند توی نشست نشان داد تا نفرات را تهریک کنه

دویست نفر ادم ریختن سرم نادر رشیدی با پوتین میزد توی ساق پام و فوش میدادحمید یوسفی سیلی میزد نفرات هم تا می توانستن میزدن

بعد یک کاغذ آوردن گفتن امضاء کن گرفتم پارش کردم بعد از کلی کتک خوردن بردنم داخل اطاق و یک نگهبان گذاشتن بیرون یک ماه در اطاق زندانی بودم بعد فهمیدم که یک توطئه از طرف زهره قائمی و مسئولین برای سر کوب کردن من بود

نامه ای نوشتم سر موضوع اخلاقی زهره قائمی و گفتم من را از این قرارگاه جا به جا میکنی یا تو نشست مسعود رجوی به مسعود میگویم که خواهر شورای رهبری مسئله اخلاقی دارد

وقتی زهره صدایم کرد نامه را دادم مستقیم به خودش

زهره دو راه بیشتر نداشت یا باید میگفت دروغ است سر به نیستم میکرد

یا به هر قیمت که شده از سازمان کاری میکرد که اخراجم کنند

زهره توطئه چید یک روز که از بیرون می امدم داخل اطاق یکی از بچه ها امد شروع کرد به زدن یک دفعه از پشت دیوار تعدادی دیگر ریختن سرم زدن دهانم پر خون شده بود زهره صدایم کرد داشت می خندید گفت نوش جان کردی تازه اولشه توی باقر زاده داشتن نفرات را تایین تکلیف میکردن من را هم بردن باقرزاده چند روزی توی یک بنگال زندانی بودم

اسدالله اکبری امد گفت امده شو زهره قائمی کارت داره

در راه اسدالله گفت وصیت نامه ای برای خانواده ات داری به من بگو اگر زنده بیرون نیامدی من برسانم به خانواده ات

رفتیم داخل بنگال که مسئولین بالای سازمان بودن که زهره قائمی و محمد علی جابر زاده کنتر میکردن

رفتم وسط روی صندلی نشستم زهره قائمی می خندید

گفت دو تا تابلو داریم یکی را انتخاب کن

اولی برای چه ماموریتی امده ای

دومی نفوذی هستی

زهره قائمی به خاطر ابرویش می خواست کاری کند که من را از سازمان اخراج کنند هر چی سر مسئله اخلاقی که داشت گفتم درست بود

گفتم هیچ کدام از تابلوها را قبول ندارم

محمد جابرزاده یک سیلی زد به صورتم وتف کرد رویم نفرات دیگه ریختن سرم شروع به زدن کردن و دم گوشم داد میزدن خیلی گوش خراش بود پرده گوشم داشت پاره میشد

وسط جمعیت لگد بود که بهم میخورد انقدر تف کردن رویم که لباسهایم خیس شد

محمد جابرزاده گفت اینها چیست درباره خواهر شورای رهبری نوشتی

گفتم واقعات و تناقضم

جابر زاده گفت هر کس گفته این طور تناقض بنویسی غلط کرده و گوه خورده گفتم

مسعود و مریم گفتن تناقضهایتان را بنویسید بدهید

سه روز شب و روز در این دادگاهی ها کتک میخوردم

بعد که تمام شد با صورت باد کرده و سبز و بنفش دادگاهی دوم شروع شد

دادگاهی دوم مسئولیتش با مهوش سپهری بود همان نسرین

نفرات توی دادگاه

زهره قائمی—معصومه ملک محمدی—ژیلا دیهیم –مژگان پارسیای –مهری حاجی نژاد—عباس داوری –مهدی ابریشم چی –حسن حسنزاده محصل –

خود مسعود و مریم هم از طریق میکرفونی که صحبت میکردیم در دادگاهی گوش میکردن

نسرین گفت پرونده ات بسته نشده بعد از چند سال هنوز باز است

بعد یک برگه داد گفت این را ضد اطلاعات داده که به تو شک دارند و باید امضاء کنی

احمد واقف که همان براعی است خودکار را با زور میکرد توی دستم میگفت امضاء کن برگه را

برگه را گرفتم پاره کردم نسرین گفت کاغذ زیاد داریم باید امضا

کنی گفتم امضا نمیکنم زهره قائمی نگاه میکر میخندید

نسرین گفت اگر امضا نکنی زیر شکنجه امضا میگیریم گفتم میروم زیر شکنجه بلند شدم بروم نسرین گفت از خودت دفاع کن گفتم دفاعی ندارم یک مشت حرف مضخرف میزنید

نسرین گفت پرونده ات بعد از این هم باز است

بردنم توی بنگال شب چشم بند ودستبندوپاهایم را بستن انداختن توی کیسه انفرادی انداختن صندق عقب ماشین

اوردن قرارگاه اشرف . نزدیک مزار یک ساختمان بودکه برج نگهبانی داشت لباسهایم را گرفتن و لباسهای زندانی دادن

دوباره چشم بند ودستبند زدن بردن توی قرارگاه بیست دقیقه چرخاندن که من نفهمم کجا میبرن

رسیدیم به محل زندانها داخل قعله هشتاد و نه بود هر کس وارد انجا میشود باید ویزا داشته باشه

داخل سلولی بودم که نمشد دراز کشید خوابید

چند روزی دنبالم نیامدن هر روز صدای دختری میشنیدم زیر شکنجه بود

ازش می پرسیدن کی این بلا را سرت اورده

روسریت را بکش سرت برادر اینجا است

دختره زیر شکنجه میگفت دیگه روسری نمی پوشم

این بدترین شکنجه بود برای یک زندانی از صبح تا شب یا نیمه شب صدای شکنجه زندانی دیگه ای را بشنوی

داخل سلول عکسهای شکنجه چسبانده بودن و نوشته بو بعدی تو هستی

یک روز مختار جنت امد گفت رو به دیوار بیست چشم بند زد و دستبند

گفت پاهایت را باز کن شروع کرد به بازرسی دستم را گرفت گفت برویم چند قدمی رفتیم دیدم مشت ولگد که می خورم

شده بودم توپ فوتبال به هم پاس میدادن میگفتن شکنجه را انتخاب کردی خواهر نسرین سفارشت را کرده

انقدر زدن که روی پاهایم نمی توانستم بیستم

نیمه شب وحشیانه میریختن توی سلول مزدن

وقتی میرفتم توالت شروع نکرده با مشت و لگد میانداختن بیرون

اب را قطع کرده بودن

سه قاشق غذا میدادن اون هم سرد

دستهایم را از پشت بسته بودن توی گوشم جیغهای گوش خراش میکشیدن

داخل سلول کف زمین میله زده بودن که دسبند را میبستن به ان مدت طولانی که کمر درد و زانو درد میگرفی

دسبند میزدن به میله های پنجره سلول بعد با چوب طی یا لگ میزدن توی شکمم میگفتن چند روز که نخوابی صدا را اکوی میشنوی

سردرد بدی گرفته بودم خیلی وقتها از بینیم خون میامد

حمام یک یا دو ماه اگر دلشان میسوخت میبردن

زدن فکم کج شود شبها از درد نمی توانستم چکار کنم گوش سمت چپم درد شدیدی داشت

بعد منتقلم کردن باقرزاده توی یک بنگال نوارهای نشست را میدادن تا نگاه کنم

زهره قائمی تو قرارگاه جار زده بود که که من را سازمان اخراج کرده

توی بنگالی که بودم بیرون را میتوانستم ببینم امد حنیف نژاد میامد کنا بنگالی که بودم پارک میکرد جوری که تو دید نفرات دیگه نبود و قرارگاه زنها انجا توی خیابان ورزش میکردن احمد حنیف نژاد به باستن زنها نگاه میکرد تا وقتی که میرفتن احمد حنیف نژاد هم میرفت

بعد بردنم پیش فرشته یگانه که سوگند عضویت بخونم

بعد نسرین صدام کردبردن با چشم بند پیش نسرین

چشم بندم را باز کردن نسرین گفت ادم شدی بعد از کلی صحبت نسرین گفت اسم تو و چند نفر دیگه را زدن توی سایت

اصغر خیر اندش گفته زدن

گفت یک مقاله علیه اصغر میدهم که نوشتم پشت دوربین مصاحبه کن وبگو

گفتم نه نسرین به هم ریخت شروع کرد به فوش دادن گفت هنوز ادم نشودی بعد از این همه شکنجه

بعد نسرین سوال کرد که چرا در دادگاهی اون روز از خودت دفاع نکردی

گفت موضوع چی بود . ماجرای اخلاقی زهره قائمی را گفتم

گفت همه را بنویس بده که دادم

بعد فرستادن قرارگاه

توی نشت مسعود یک دفعه هر کس من را میدید با تعجب می پرسید اینجا چکار میکن زهره گفت از سازمان اخراجت کردن

توی اون نشست ماجرای زهره را به خیلی ها گفتم که گذارش کرده بودن گفته بودن

زهره را تو نشست دیدم وقتی رفتم طرفش من را دید داشت فرار میکرد جلوش در امدم کفتم به خاطر کارهایت شکنجه و زندانی شدم الان میخواهم به مسعود رجوی کارهایت را بگویم

التماس میکرد میگفت اشتباه کردم از مقامم سو استفاده کردم

این کار را نکن

بعد از نشست رفتیم قرارگاه

داخل سطل زباله عکس مریم رجوی را پاره کرده بودن انداخته بودن من هم چشمهایش را در اوردم زدم درب کمدم

مسئولم رفت به ژیلا دیهیم گفت ژیلا یک نشست گذاشت

و به من گفت بیا پای میکروفون

رفتم پای میکروفون ژِیلا گفت اگر کاری که کردی را به نفرات بگویم تیکه تیکه ات میکنن

نفرات را داشت تحریک میکرد بریزد سرم این نشست هماهنگ شده بود با تمام مسئولین و یک توطئه بود علیه من

ژیلا گفت بیا اینطرف که گفتم نفرات نکشنت

بعد دورم یک لایه از مسئولین بالا را چید که یکی از انها محمود برادر مریم رجوی بود

ژیلا گفت چرا چشمهای مریم رجوی را در اوردی و زدی روی

کمدت نفرات یک دفعه حمله کردن رویم شروع کردن به زدن

مسئولین بالا پرتم کردن بالای سن بعد نفرات را ساکت کردن

کنترل نشست را گرفتن دستشان

مسئولین فریاد میزدن باید اعدامش کنیم یک روز کتک بودو فوش بعد بردن انداختن توی اطاق امداد و یک نگهبان مصلح

گذاشتن دم در دکتر میامد رسیدگی میکرد

اسدالله مثنی و کاظم برادر مریم رجوی می امدن التماس میکردن که یک گذارش بنویسم و توی جمع بخونم و معذرت خواهی کنم تمام شود

که این کار را نکردم

ژیلا صدام کرد گفتم سری من را بفرستید زندان میخواهم

با نسرین صحبت کنم

ژیلا گفت چرا زندان؟

گفتم وقتی زندانیم تمام شد نسرین و مسئولین بالا تصمیم گرفتن که پیش شما بفرستن که کمکم کنید تشکیلاتی بشوم

شما بدتر همه چیز را خراب کردید

ژیلا یک دفعه از دهانش پرید که مقسر من نبودم

اسدالله مثنی به من گفت تو را سوژه کنم کاری میکند که از سازمان اخراجت کنند

این را که گفت ژیلا گفتم شما با رژیم ایران جنگ دارید یا با نفراتی که تو سازمان هستن

مگر نفرات اسباب بازی هستن که هر بلای دوست دارید سرشان می اورید

ژیلا شروع کرد به التماس کردن که مقسر اسدالله مثنی است

بعد بردن پیش نسرین

نسرین گفت من به تو اعتماد ندارم این دفعه باید کاغذها را امضا کنی

همه مسئولین بالا در دادگاهی نشسته بودن میکروفون هم روشن بو مسعود و مریم هم در اطاق خودشان گوش میکردن

نسرین این دفعه تیز گفت امضا میکنی یا شکنجه

گفتم امضا نمیکنم

فرستادن زیر شکنجه

بردن زندان لباسهای زندانی دادن چشم بند و دسبند زدن

موقه بردن دربهای بزرگ را باز میکردن که صدای بدی میدادن از چند درب عبور کردیم

داخل سلول انداختن شروع کردن به زدن وشکنجه کردن

عکس خواهر مریم را پاره میکنی به مسعود و مریم فوش میدهی

دستهایم را گذاشتن لای دو تا چوب که درست کرده بودن برای شکنجه و با چوب میزدن روی انگشتهای دستم که انگشت کوچکم از بند دوم از جاش در امد و باز میزدن رویش

بعد خودم جا زدم تا چند ماهی درد میکرد

دندانم درد میکرد دارو نمی دادن

بردن با چشم بند دست و پایم را بستن به زمین و صندلی

گفتن دندان پزشک اوردیم تا دندانهایت را درست کند

دهانم را با یک پلاستیکی باز نگه داشتن و بی حس نکردن

کشیدن که از حال رفتم

دو تا از دندانهایم را کشیدن

وقتی به هوش امدم لباسهایم پر از خون شده بود بردن انداختن داخل سلول و چشم بند را برداشتن

گفتم اب را باز کنید تا لباسهایم رابشویم و دوش بگیرم

خندیدن گفتن صبر کن بعد از سوراخ کولر یک دفعه پودر کپسول اتش نشانی زدن داخل سلول داد میزدن حمام کن همه جا سفید شد

گلوم داشت میسوخت گفتم کمی اب بدهید حسن عذتی امد ادرار کرد رویم گفت بیا اب

سید سعادت در بندی صدایم کرد گفت برادر مسعود و خواهر مریم حکم اعدامت را صادر کرده اند

این فیلم اعدامها را نگاه کن خودت نوع اعدامت را انتخاب کن که توی فیلم یک نفر را عراقیها داشتن با زور بنزین به خوردش میدادن بعد گفتن ازادی ولش کردن با گلوله زدن بهش منفجر شد

سید سعادت در بندی می خندیدگفت این مدل خوب است

گفتم برایم فرقی نمیکند

گفت اماده باش و وصیعت نامه ات را بنویسم می ایم دنبالت

شب چشم بند زدن سوار ماشین کردن بردن میدان تیر

گفتن میخواهیم تیربارانت کنیم بردن بالای خاک ریز از بالا

حل دادن یک دفعه قلت خوردم به سمت پایین که بستن به

رگبار تیرهای مشکی که دستسمت راستم کمی سوخت که جایش هم هست

بلندم کردن گفتند ترسیدی بلند بلند میخندیدن

دست بندم را باز کردن بیل و کلنگ دادن گفتن قبرت را به هر اندازه ای که دلت می خواهد بکن نیم متری کندم بعد مهدی ابریشم چی کلت برتا را گذاشت روی سرم گفت

این کاغذها را امضا میکنی یا بکشمت

گفتم بکش

کلت را چکاند و همه ان شکنجه گرها خندیدن

چشم بند و دست بند زدن برگردوندن توی سلول

هر روز هم شکنجه جسمی و روحی

شکنجه گران

--مهدی ابریشم چی

--حسن عذتی

--مختار جنت

--مجید عالمیان

--سید سعادت در بندی

بعد از حمله امریکا به عراق

گفتم میخواهم از سازمان بروم سازمان یک نگهبان گذاشته بود برام که توالت هم میرفتم دنبالم میامد

تا برداشتم ماجرایزندان وشکنجه های که شدم نوشتم حتی ماجرای زهره قائمی را در دوازده برگ دادم به رقیه عباسی که

سیستم انها ریخت به هم گفتم مدارکم را بدهید میخواهم بروم گفتن مدارکهایت سوخته است در بمب باران ولی پاسپورتت مانده

چه نوع موشکی اختراع شده کهپرونده ها را سوزانده ولی به پاسپور هیچی نشده و مانده

یک روز سرم را انداختم رفتم قعله هشتاد ونه بدون ویزا وارد شدم رفتم قسمت اطلاعات سازمان که یک دفعه فردون سلیمی و حبیب کهنی و چند نفر دیگر ریختن انجا شروع کردن

به زدن

بعد مهری حاجی نژاد اوردن مسئول اطلاعات قسم خورد که مدارکم توی بمب باران سوخته

گفتم من میخواهم بروم هر کاری کرد بمانم گفتم میخواهم بروم

گفت اگر رفتی درباره زندان و شکنجه و اعدام مصنوعی که شدی افشاء گری کنی به هر قیمتی که شده میکشیمت

چند روز بعد بردن پیش فرشه یگانه قعله چهل . نه

فرشته هم تهدید کرد که بروی و درباره زندان و شکنجه و اعدام مصنوعی افشاءگری کنی به هر قیمت شده میکشیمت

زنهای مختلفی از شورای رهبری میامدن و تهدید میکردن

تا اخر بردن پیش صدیقه حسینی که حرفهای از دهنش بزرگتر میزد

از انجا رفتیم پیش مژگان پارسای که گفت اگر رفتی و افشاء گری کنی علیه سازمان به هر قیمتی می کشیمت

حرف برادر مسعود یادت نره گفت که هر کس خیانت کنه

به هر قیمت میکشیمش

مژگان گفت شانس اوردید امریکا امد صاحب پیدا کردید

دستمان فعلا بسته است

بلای سرتان میاوردیم که یادتان نرود

رفتم خروجی و لباسهای نظامی را گرفتن و با شرت تحویل

امریکایها دادن که امریکایها دیدن ناراحت شدن گفتن شلوار

نداری گفتم سازمان همه را گرفت

یک شلوار دادن

من به خاطر زندان و شکنجه واعدام مصنوعی و شرایط سخت

از سازمان جدا نشدم

فقط به خاطر خیانت مسعود و مریم رجوی به فدا و صداقتم جدا شدم

و این شعر را میگویم به مسعود و مریم رجوی

عهد کردم هر که با من چون کند من ان کنم

انکه در تنگی دلم را خون کند من ان کنم

هر چه را بینم تحمل بایدم یا سادگی

لیک با صبر و متانت ناشود من ان کنم

بی پناهان را بگیریم دست تا روز پسین

هر که را گردنکش باشد طریق من ان کنم

دل نوازی را اگر پیشه کند هر دلبری

همچون ان فرهاد و کوه و پستون من ان کنم

هر شب از انشای دیروز بیابم نکته ای

سست عهدیها فراوان دیده ام من ان کنم

زنده ام با این امید گردون اگر مهلت دهد

انچه تا این لحظه با من کرده اند من ان کنم

خاطرات مجید روحی

.