قربانی اشرف ( فواد بصری )

فرقه مخرب رجوی

قربانی اشرف ( فواد بصری )

فرقه مخرب رجوی

زندگینامه و خاطرات من با مجاهدین ولی نه در اشرف و عراق ! قسمت ششم

بعد از رفتن پیش خواهرها قرار شد فردای آن روز من را به یک محلی به نام موزه شهدا ببرند که ظاهرا تازه درستش کرده بودند و تمام نشده بود ، به طور اتفاقی هنگامی که داشتم زندگی نامه یکی از شهدا را نگاه می کردم همان کسی که در تهران مجاهدین من را سراغش فرستاده بودند که بهش یک شماره تلفن بدهم برای تماس را آنجا دیدم ، اول فکر کردم اشتباه کردم ولی نه اون هم من را شناخت و گفت که شما عضو مجاهدین هستید که ایران آمده بودید که من گفتم نه چند جمله که حرف زدیم به من گفت که اینها آدم نیستند اگر کسی را اینجا داری از اینجا ببرش !! و این را خیلی دوستانه و یواشکی گفت ، خواهری که با من بود زود آمد سراغ من و نگذاشت ما ادامه صحبت را بدهیم و گفت که باید چیزهایی را به من نشان بدهد ، در ضمن دخترش هم همراهش بود که حدود ۳۰ سال داشت .

همان روز برای شام مجدد قرار شد برویم پیش همان خواهر فرمانده که مخ من را قبلا زده بود ، باز مثل قبل با من برخورد کرد و باز خیلی من را تحویل گرفت ، این بار از پول با من حرف زد و گفت که وضعیت خانواده و خودم در چه حال است و معیشت ما چگونه می گذرد ؟ من گفتم که خدا را شکر بد نیست ، گفت که می دانی مجاهدین به هیچ عهدی وابسته نیستند و مردم ایران حمایتشان کردند و باز هم حمایت می کنند و هوادارهای خارجشان سنگ تمام برایشان می گذارند به علاوه پولی که بچه ها از مردم اروپا و آمریکا برای بچه های مجاهدین جمع می کنند .

گفت که می خواهند برای خانواده ام ماهانه مقداری را در نظر بگیرند و برای خودم هم همینطور چون به هر حال من به خاطر کارهایی که برای اینها انجام می دهم مشغول هستم و وقت نمی کنم که بروم سر کار و یا … من هم حقیقت قبول کردم و گفتم باشه فقط اندازه ای که زندگیم بچرخد و مجبور نباشم سر کار بروم که و مشکلات زندگی دست و پای من را بگیرد . پولی که به من پیشنهاد کرد خیلی زیاد بود و خوب اول فکر کردم که شاید از وضعیت ایران خبر ندارند و برای همین زیاد گفت ولی بعدا فهمیدم که اتفاقا خیلی خوب هم خبر داشته فقط برای تشویق من به کار در ایران این پول را می داد به من .

بعد از این صحبت به من گفت که چه مدتی دوست دارم در اشرف بمانم ؟ من خندیدم و گفتم هر چی شما بگویید ، اون هم گفت نه اگه برای همیشه بخواهی بمانی که من نمیگذارم چون تو بهترین نیروی داخل هستی و اگر مدتی می خواهی با این خواهرها باشی خوب بمان تا وقتی که خودت می خواهی . من گفتم پس من چند روز دیگه می مانم و بعد هم می روم چون خانواده ام خبر ندارند من کجا هستم . گفت یکسری کارهای مهم با من دارد که یک روز قبل از رفتنم بروم پیشش که با هم صحبت کنیم .

و گفت که یکسری بچه هایی که مسول مسایل داخل ایران هستند با من یکسری صحبت دارند که اونها هم خوشحال می شوند من را ببینند ، وقتی که گفت که مسول مسایل داخل فکر کردم پس اون کسی که با من همیشه در تماس هست هم را می بینم و سوالاتم را ازش می پرسم ، و به این خواهر گفتم چقدر خوب چون کلی سوال دارم از زهرا بپرسم و خوشحالم که می بینمش چون تا حالا که فقط صداشو شنیدم ، و خیلی ازش سوال دارم ، خندید و گفت باشه حتما کسانی که باید را می بینید و دیگه اونجا هر چی سوال داشتی ، ابهام داشتی بپرس ، چه در مورد قبل و چه در مورد از این به بعد .

دقیقا فردای همان روز ساعت ۲ بعد از ظهر بود که من خانمهایی که مسول داخل ایران بودند را ملاقات کردم . حدود ۱۰ نفر بودند که یکی از آنها فرمانده بود و معلوم بود که داره به همه فرمان می ده ، اون و بقیه اون خواهرها من را حسابی تحویل گرفتن ، برام مرتب دست می زدند و روی میز بزرگی که اطرافش نشسته بودیم پر بود از میوه و شیرینی . به حدی تحویلم گرفتن که خودم خجالت می کشیدم ، من گفتم بابا من را خجالت ندهید من کاری نکردم ، باز همه شروع کردن دست زدن و گفتن که تو یکی از بازوهای این مقاومت در داخل ایران هستید و باعث افتخار ما هستی ! شاید تا ساعت ۳ فقط تعریف و تمجید و دست زدن برای کارهایی بود که من واقعا نکرده بودم ، مثلا به من می گفتن که عکس خواهر و برادر را که هوا فرستادی کار بزرگی کردی و می دانی چقدر این کار می تواند تاثیر گذار باشد و چقدر می تواند تکرار همین کار هوادار و اعضا برای ما در داخل درست کند ! ولی آخه اینجوری نبود که اونها می گفتند ، من وقتی که عکسهایی که با بالن هوا می فرستادم توی یک بیابان بود و یا یک جنگل و یا اگر در تهران بود جایی که کسی مطلقا نباشد و من را نبیند و فقط به خاطر یک عکس بود و بعد هم نگاه می کردم بالن یک جایی گیر می کرد و یا اگر هم می افتاد خودم جمعش می کردم و داخل سطل آشغال می گذاشتمش و یا اگر عکسی به دیوار می زدم شاید یک دقیقه نمی شد که بعد از گرفتن عکس آن را از دیوار برمی داشتم و هیچ کسی توجه نمی کرد ، نمی دانم و واقعا هنوز نمی دانم که چرا اونها این حرکت را خیلی بزرگ جلوه می دادند ! شاید عکسی که می گرفتم برایشان ارزش زیادی داشت ولی پیش من نمی گفتند که فقط اون عکس ارزش داره و می گفتند که تاثیرات کاری که من انجام می دهم بر روی مردم اهمیت دارد ولی هیچ تاثیری کارهای من بر کسی نداشت ، می گفتند که رژیم ذهن خیلی ها را که نسل جدید هستند و مجاهدین را نمی شناسند خراب کرده نسبت به مجاهدین و باید آنها را به اعضای مجاهدین تبدیل کرد و اینها می گفتند که من از پس این کار یعنی عوض کردن ذهنیت مردم نسبت به مجاهدین بر می آیم !!.

یکی از همانها گفت که همینکه عکس خواهر مریم را می بری و جایی می چسبانی این یعنی اینکه از جانت گذشتی و مگر آسان است اگر دستگیر بشوی و ما قدر این کارهایی که تو می کنی را می دانیم . به هر حال من گفتم حالا یک سوال دارم و دوست دارم بدونم که زهرا کدام یک از شماها هستید ؟ من اول و قبل از هر چیزی دوست دارم زهرا را ببینم ، همه با هم خندیدند و گفتند که زهرا اینجا نیست و اون خارج هست و از همانجا هم با تو تماس می گیره . خیلی ناراحت شدم چون دوست داشتم چهره آن کسی که سالیان با من در تماس هست را ببینم بعد هم گفتم از همه حرفهایی که بین من و اون هست شما خبر دارید ؟ گفتند تا حدودی ، گفتم زهرا به من گفته بود که یکسری نفرات را بفرستم ترکیه و نفرات زهرا در ترکیه این نفراتی که من می فرستم به ترکیه را می برند خارج که هم هوادار مجاهدین باشند و هم به لحاظ حقوق بشری به آنها کمک می کنند ، به لحاظ تحصیل و اقامت و بعد هم هوادار مجاهدین هستند .

به من گفت حقیقت ما خیلی خبر نداریم ولی فقط می دانیم که اگر زهرا این را گفته حتما انجام می دهند چون خیلی از بچه های ایرانی که در ترکیه هستند را کمک می کنیم و می فرستیم خارج ، حتی اگر از ما هواداری نکردن هم اشکالی نداره ، مهم این هست که ایرانی هستند و باید از زیر ظلم و ستم آخوندها آنها را در آورد و به خارج فرستاد ، و گفت مجاهد و مجاهدت یعنی همین . گفتم آیا می توانم با آنها در تماس باشم و صحبتی داشته باشم ، گفت که از زهرا این را بپرسم وآنها خبر ندارند از این مسله !! کلا خودشان را به کوچه علی چپ زدند و من هم به شدت می خواستم بدانم چه بر سر آن آدمهایی که من باعث رفتنشان به ترکیه شدم آمده است ولی خوب فایده نداشت و اینها می گفتند که خیلی بی خبر هستند از این مسله و فقط زهرا خودش می داند و اون قسمتی که در خارج کار می کنند .

این چیزی بود که ناراحتم می کرد و دلم می خواست که هر جور که شده از آنها خبر بگیرم . بعد هم شروع کردیم راجع به ایران و وضعیت داخل صحبت می کردیم ، آنها حرفهایی را می زدند که من به خودم و عقلم و چشمام شک می کردم ، آنها از جو انفجاری جامعه ای صحبت می کردند که اگر من خودم در ایران زندگی نمی کردم باور می کردم که همین هفته ایران از داخل منفجر خواهد شد ، منظورم ملت در خیابانها علیه جمهوری اسلامی می ریختند ، نمی دانم چرا اینها این حرفها را به من می زدند که از ایران آمده بودم ، شاید واقعا خودشان این را باور داشتند ، در داخل ایران به شدت مشکلات اقتصادی و … به مردم فشار آورده است و در تمامی تظاهراتهای داخل ایران حتی کوچکترین تظاهرات برای مجاهدین و یا هر گروه دیگری نبود ، همه تظاهراتها برای موسوی و کروبی بود که خودشان از نفرات قدیمی جمهوری اسلامی هستند ، از نفراتی که از اوایل انقلاب بودند ، پس اون جوی که اینها صحبت می کردند این نبود ، خیلی چیزها به مردم ایران فشار آورده است و تحریمها ماهایی که در ایران بودیم را را له کرد ولی باز این باعث نشد ه است که مردم به سمت گروهای خارج از ایران بیایند و اونها اصلاحات می خواهند و نه انقلاب ، این یک حقیقتی است که خیلی ها نمی خواهند قبول بکنند .

یکی از زنهایی که در جلسه نشسته بود از من پرسید مردم راجع به خواهر مریم چی می گویند ؟ چون یک زن هست و داره سازمان را به عنوان ریس جمهور اداره می کند ! من گفتم اصلا کسی خانم مریم رجوی را نمی شناسد ! که یکی دیگه از زنها خواست حرف را عوض کند من گفتم نه بگذارید بهشون توضیح بدهم ، گفتم حاضرم براتون قسم بخورم که مردم اصلا از مجاهدین خبر ندارند جز تعدادی انگشت شمار اون هم به خاطر اینکه کسی را در اشرف دارند ، ولی کسی نمی داند مریم رجوی کی هست و چون سالیان سال است که شما در ایران نبودید فکر می کنید که شاید اینجوری باشد ، من گفتم اتفاقا باید شما این را قبول کنید که کسی مجاهدین را نمی شناسد و کسی نمی داند که مریم رجوی کیست ، پس شما باید تلاش کنید خودتان را به مردم معرفی کنید و شما را بشناسند . بعد هم گفتند که خوب حالا اینجوری هم نیست چون با جو اختناقی که رژیم در ایران درست کرده است هوادارهای مجاهدین هرگز نمی آیند بگویند که ما هوادار مجاهدین هستیم و می گفتند که برای همین است که من فکر می کنم که مجاهدین هوادار ندارد ، ولی باز هم بهشان گفتم که اگر هوادار دارید باید در تظاهراتی که در زمان خاتمی بود باید هوادارهای شما هم یک تظاهرات برای شما می کردند !

خانمی که فرمانده بود گفت که سحر ما می خواهیم کارهایی که تو در داخل ایران بایستی انجام بدهی را اینجا روی تابلو بنویسیم وتو هر سوال و ابهامی داشتی را انجام بدهی .

- روی تابلو نوشت که راه انداختن جرقه تظاهرات در داخل بازاریهای تهران : اینگونه که اول می بایست که تعدادی اعضا برای مجاهدین جمع کنم که به آنها به شدت اعتماد دارم و بعد هم به داخل بازار تهران برویم و چون زن هم هستیم و کسی به ما شک نمی کند ،قسمتی را به آتش بکشیم که باعث شود مردم جمع شوند و وقتی که جمع شدند بر علیه جمهوری اسلامی شعار بدهیم و بعد از گرونی و از فشارها بلند بلند بگوییم که درد مردم تازه شود ، بگوییم که پس پول نفت که قرار بود سر سفرمان باشه چی شد و خلاصه جرقه را تبدیل کنیم به یک تظاهرات و بعد هم عکس و فیلم تهیه کنیم . می گفت که سرمان چادر کنیم عمرا اگر کسی ما را بشناسد و یکی از زنها گفت که بذار چادر اجباری را علیه خودشان استفاده کنیم .

ما روی اینکه چطوری این کار را بکنیم به صورت خیلی مفصل صحبت کردیم و من کلی سوال داشتم و اونها جواب دادند و قرار شد که یک نفر هم که خودشان در تهران دارند را با من آشنا کنند و ما باهم کار کنیم . ولی من همه صحبتهایی که اونجا کردم را ننوشتم و سعی کردم که به صورت خلاصه بنویسم .

- یکسری جاها در ایران مرغ و یا یکسری مواد غذایی را کوپونی می گیرند و صفهای خیلی زیادی بعضا ایجاد می شود ، می گفتند که باید قسمت پایین شهر تهران برویم و از این صفها پیدا کنیم که جمعیت غوغا می کند و در آن شلوغی شروع کنیم داد و بیداد کردن و از فقر و گرسنگی و بدبختی و …. شروع کنیم و همینکه بقیه هم با ما شروع کردند صحبت کردن و از بدبختی گفتن ما هم شروع کنیم شعار علیه رژیم بدهیم ، اینجوری شاید بشود تظاهرات را ایجاد کرد و می گفتند اگر دیدیم که صحنه یخ هست بهتر است که سریع محل را ترک کنیم .

- در هر تجمعی که باشد مثلا بعضا معلمین تجمعاتی در رابطه با حقوقشان دارند ما باید در این تجمعات شرکت کنیم و از تجمع تظاهرات درست کنیم .

- هر موقع که رژیم یکسری تجمعات دارد مثلا راهپیمایی ۲۲ بهمن و یا از این چیزهایی که مربوط به خود رژیم است و یا هفته دفاع مقدس و یا حمایت از فلسطین و یا … ما باید از این هم چیزی علیه خود رژیم درست کنیم ، ماشینها را به آتش بکشیم و …

- جمع کردن خانواده ها و مادران شهدا در بهشت زهرا و یا در خاواران … و تهیه فیلم و عکس .

خلاصه تا توانستند برای من کار روی تابلو نوشتند و به من هم یک دفتری داده بودند و گفتند که اول یادداشت کنم و بعد هم به صورت کد یک جایی یادداشت کنم و با خودم ببرم .

من از یک طرف نمک گیر شده بودم به قول معروف و محبتهایی که بهم می کردند را دوست داشتم جبران کنم و از طرفی هم اون خواهری که پیشش می رفتم و بیشتر اون با من صحبت می کرد را خیلی دوست داشتم و به شدت مخ من را زده بود و دوست داشتم که هر کاری که از دستم بر می آید را برایشان انجام بدهم ، از طرفی هم می دانستم که تا چه حد این کارها نشدنی است ، نمی خواستم قول الکی بگویم و گفتم تلاشم را می کنم ولی آنها اصرار داشتند که نه می توان و باید و سرنگونی و آزادی باید ، من می دانستم که این کارها نشدنی است ، کی حوصله تظاهرات توی تهران را دارد ، مخصوصا بازاریها آنقدر سرشان شلوغ هست که زلزله بشود بازار را ول نمی کنند . و چطوری روزهایی که جمهوری اسلامی مراسمها و برنامه های خاص خودش را دارد می شود کاری انجام داد ؟ واقعی نبود این حرفها ولی خوب من هم با این همه تعریفی که ازم کرده بودند و با این همه پولی که بهم می دادند خیلی ناجور بود اگر می گفتم که من نمی توانم این کارها را بکنم . از طرفی هم یک جورهایی باور کرده بودم که اینها آدمهای صادق و ساده ای هستند و واقعا برای آزادی مردم ایران تلاش می کنند ، یک جورهایی جو گیر شده بودم به خاطر اون همه محبت و تعریف و می گفتم که باشه شاید من فکر می کنم که سخته و نمی شه ولی عملا اگر بروم و شروع به کار کنم بشود و بتوانم انجام بدهم . اونها به من می گفتند که اثبات کن که یک زنی هستی که روی همه اونها یی که به زن می گویند ضعیف و ناتوان را سیاه می کنی ، از این حرفهایی به من می زدند که هر زن به نظر من از شنیدنش خوشحال می شود و انگیزه می گیرد . ادامه دارد .....

نامه ای به دخترم پروانه ربیعی عباسی اسیر در لیبرتی

سلام دخترم  ! 
امید وارم که حالت خوب باشد اگر از احوال من بخواهی خوب هستم و شاید باور نکنی همش به فکر شما هستم. آخه من یک مادرم و یک مادر نمی تواند فرزندش را فراموش کند عکس هایت را که نگاه می کنم بیاد گذشته ها می افتم و احساس می کنم که پیش من هستی چند سال است که با من تماسی نداشتی در این رابطه از شما انتظار داشتم که طی این مدت تماسی با من داشته باشی و احوالی از مادرت بگیری اگر شماره تلفنی از شما داشتم مطمئن باش مستمر با شما تماس می گرفتم . چکار کنم که دسترسی به شما ندارم و نمی دانم تا کی و چه وقت این وضعیت ادامه دارد همش دعا می کنم که این وضعیت بزودی تمام شود و بتوانم شما را در آغوش بگیرم . هر چه باشد شما فرزند من هستید و من شما را تا آخر عمر فراموش نخواهم کرد. چرا و به چه دلیل به شما اجازه نمی دهند که تماسی با من داشته باشی هر چه فکرش را می کنم ذهنم به نتیجه ای نمی رسد آیا تماس با مادر جرم است مگر شما بی کس و کارید من به گردن شما حق دارم دلم می خواهد صدای شما را بعد از چندین سال بشنوم مقداری آرامش بگیرم من فقط یک آرزو دارم آنهم هر چه زود تر تو را در آغوش بگیرم و خلا چندین ساله ام پُر شود . به امید روزی که به آرزویم برسم .

مادرت مهین حبیبی

 

نامه ای به حسن ابراهیمی اسیر در کمپ لیبرتی

سلام !
امیدوارم که حال شما خوب باشد هر چند که می دانم در زندان لیبرتی کسی حال خوبی ندارد. رجوی و سرانش شما را در چاهی انداخته اند که به سختی می توانید خودتان را نجات دهید . شیوه و شگرد رجوی همین است انسانها را به تباهی می کشاند . چندین سال در پادگان اشرف و شرایط سختی که سران فرقه روز به روز بر ما اعمال می کردند و در مقابل نمی توانستیم از خودمان دفاع کنیم رجوی فکر می کرد زندگی در پادگان اشرف تا به آخر همانطوری که دل بخواه خودش بود پیش می رود فکر آن روز را نمی کرد که اربابش صدام سرنگون شود و شاخش شکسته شود رجوی و سرانش با زور و فشار ما را در پادگان اشرف نگه داشته بودند بهتر بگویم سیاهی لشکر برای خودشان جمع کرده بودند شما بهتر می دانید بعد از سرنگونی صدام ریزش نیرو تا حدی رسیده بود که سران فرقه رجوی کنترل از دستشان خارج شده بود . و در حال حاضر ریزش نیرو ادامه دارد وعده وعیدهای رجوی وعده های سر خرمن بود و تحلیلهای غلطی که به خورد ما می داد وعده هایی که برای فریب دادن من و شما بکار می رفت .

بگذریم حرف در رابطه با رجوی و سرانش زیاد است .  من حرفم با شماست .

تا کی می خواهی عمرت را برای کسانی از بین ببری که دنبال منافع خودشان هستند آیا تا به حال فکری به حال مریضی ات کرده ای در فرقه رجوی چه زمانی به فکر شما بودند مرده شما بیشتر برای فرقه رجوی ارزش دارد تا زنده بودنتان . چرا یک تصمیم درستی برای خودت نمی گیری باور کن هیچ ارزشی در لیبرتی برای شما قائل نیستند . اگر یادت باشد در نشست های عمومی بیرون از سالن به شما می گفتم رجوی فقط زورش به ما می رسد و فقط بر سر ما عربده می کشد در نشست ها می گفت اگر اتفاقی در سازمان بیفتد من و مریم در صف اول حرکت می کنیم به عینه دیدیم با شروع جنگ رجوی و مریم در آخر صف هم نبودند و بعد از سرنگونی اربابش چندین سال است که خودش را مخفی کرده است .

من توانستم در اولین فرصت خودم را از دام عنکبوتی رجوی نجات دهم و در حال حاضر زندگی خودم را دارم  دلم به حال شما می سوزد چرا و برای چه هدفی در آن زندان لیبرتی مانده ای ... در آنجا مانده ای که سران فرقه رجوی بیشتر به ظلم خودشان ادامه دهند . دنیا بزرگ است و در زندان لیبرتی خلاصه نمی شود . به امید روزی که خودت را از فرقه کثیف رجوی نجات دهی و یک زندگی آزادی داشته باشی . به امید آن روز .

فواد بصری

زندگینامه و خاطرات من با مجاهدین ولی نه در اشرف و عراق ! – قسمت پنجم

حقیقتا هر چه بیشتر با این زنها حرف می زدم بیشتر به فکر می رفتم که آیا واقعا یک انسان عاقل به انتخاب خودش در این بیابان بی آب و علف ۳۰ سال تمام یا ۲۰ سال یا هر چند سال می ماند و بدون کوچکترین ارتباط با خارج از اشرف ، بدون ارتباط با خانواده ، بدون داشتن زن و شوهر و فرزند و ….

من قسم می خورم که مجاهدین جواب حتی یکی از سوالات من را به من ندادند ، و فقط من را پیچاندند که چیزی از اون فاجعه ها نفهمم . من پیش همین خواهرها جواب خیلی از سوالاتم را گرفتم یعنی خودم از حرفها و حرکات آنها به این نتیجه می رسیدم که اینها کی هستند ، وقتی که یکی از دخترها با حسرت به طلاهای من دست می زد و بعد یکی از مسول های آنها می گفت که اینها با انتخاب خودشان همه اینها ( زندگی و لذتهای زندگی ) را در سطل آشغال ریختند می فهمیدم که این واقعی نیست و اگر در سطل آشغال ریختند چرا خیلی ها با حسرت از من سوال می کنند و یا به طلاهام دست می کشند و یا آه می کشیدند و عمیقا در فکر می رفتند .

در همان شب یکی از دخترها به من گفت که ما با چنگ و ناخن و دندان قرار هست که خواهر مریم را به تهران ببریم ، من هم گفتم که آخه واقعی نیست و اگر ارتشی در حد ارتش یک کشور بزرگ نداشته باشی با تمامی امکانات منظورم اسلحه ، امکان ندارد کشوری را سرنگون کرد که همان دختر به من گفت که ولی ما انقلاب کرده هستیم و معنی چنگ و ناخن و دندان را می فهمیم یعنی چی ، در ضمن ما حمایت مردم را داریم و در اولین جرقه در داخل مردم از ما حمایت می کنند و خودشان خودشان را مسلح می کنند !!! یعنی معلوم بود که این حرفها را یکی به آنها باورانده بود ، دقیقا مثل بچه کوچیک ها حرف می زدند .

یعنی هرگز در زندگیم این همه بی منطقی را ندیده بودم ، همه این زنهایی که اطرافم بودند مثل بچه های کوچکی بودند که مادرشون با یک آبنبات گولشان زده بود و یکسری حرفها را انداخته بود توی دهنشان ، باور کنید که این احساس درونی من بود ، بچه خوش باور است و مادرش که یکسری حرفها را بهش می زنه باور می کنه و تا بزرگ که می شه و خودش درستشو می فهمه این را باور می کنه و تکرارش می کنه و روش اصرار هم می کنه . دقیقا زنهای مجاهدین همین بودند ، به شدت روی حرف خودشان اصرار داشتند و نمونه یک حزب اللهی و یک بسیجی بی ترمز که در ایران می گفتند را من اونجا دیدم .

نمی دانم و هنوز هم نمی دانم چرا این بنده خداها این همه توهم داشتند ، اینجوری به نظر می آمد که رهبرشان آنها را به شدت باد کرده و مستمرا بهشان گفته که آنها تک هستند و مثل آنها در دنیا نیست و خوب اینها هم به خودشان متوهم بودند ، ولی وقتی که از آنها می پرسیدم که باشه، خواهرا و زنهای شما در همه جا تک ولی آخه چی بلد هستید و چرا ، جوابها دردناک بود ، البته این طبیعی است که وقتی که تعدادی آدم را سالیان در یک محل کوچک به زور نگه داشتی و نه درسی نه دانشگاهی و نه هیچی ، خوب باید احساس کنه کسی هست و نه تنها کسی هست بلکه نمونه ندارد تا این توهم نگذارد از اون سازمان مربوطه جدا شود ، همیشه احساس کند که گویا رفتن از این سازمان باعث می شود آن همه داراییش بریزد و دیگر کسی نباشد.

اینکه یکی از زنها به من می گفت در کارهای نظامی یک هستیم ، حقیقتا از تعریفهای خودشان پیدا بود که یک نیستند که هیچ بلکه فقط یک مشت راننده تانک هستند و دیگه هیچ ، همین الان در ایران حزب اللهیهای زن اغلب انواع ورزشهای رزمی را بلد هستند و در کارهای نظامی حرف ندارند ولی خوب ما مسخرشان می کنیم و اصلا به حسابشان هم نمیاریم . اینکه یک زن راننده تانک باشه ، یا کار با سلاح را یاد بگیره اصلا هنری نیست که اینگونه زنها در اشرف تعریف می کردند ، زنهای آمریکایی و یا کشورهای دیکر که در کار نظامی هستند را نگاه کنید ، پس می شد فهمید آزادیهای زن و حقوق زنی که مجاهدین از آن صحبت کردند واقعی نبود ، اینها فقط برای گول زدن اون زنها بود و اتفاقا به نظر من زنهای مجاهدین هم خوب این را باور کرده بودند و فکر می کردند که حق و حقوقی دارند و این را هم رهبرشان بهشان داده و برای همین بدهکار رهبرشان بودند .

این همه توهم خیلی دردناک است ، چون خیلی ها به داشته هایشان متوهم می شوند ولی این بنده خداها هیچی نداشتند ، نه خانواده ای ، نه بچه ای ، نه دوستی ، نه همسری ، نه پولی ، نه شغلی ، نه آینده ای ، نه …….

من حقیقتا آدم احساساتی نیستم ، مجاهدین تمام مدت می خواستند من را احساساتی کنند که من به شدت حواسم بود و حرف می زدند با دقت گوش می کردم که حقیقت را بفهمم و اصلا احساساتی نشوم ،ولی باید اعتراف کنم یکسری از زنهای مجاهدین در مغزشویی حرف نداشتند و من که این همه با تندی باهاشون حرف می زدم و قبولشان نداشتم به خوبی مغزشوییم کردند !!!

به هر حال ما از پیش خواهرها رفتیم و قرار شد فردایش بروم ملاقات یک خواهر مهم ، گفتم مهم چون سعی می کردند که همه چیز را مهم جلوه بدهند .

با ماشین من را تا دم درب اتاقش بردند و آمد بیرون و کلی من را بوسید و تحویل گرفت ، به حدی با من خوب برخورد کرد و گرم گرفت که مسایل قبلی که گفتم راجع به خواهرها و … را در لحظه یادم رفت و فقط از برخورد خیلی گرم و صمیمی این خواهر مانده بودم .

کلی شروع کرد به شوخی کردن راجع به ترکها و تهرانیها و مستمر حرفهایی می زد که من می خندیدم . از من پرسید که سحر خوش گذشت یا نه ؟ کم و کسری داشتی بگو پدرشان را در بیارم چون تو یکی از بهترین نیروهای ما هستی که خیلی زحمت کشیدی و مجاهدین و خلق ایران این را فراموش نخواهند کرد ، کارهایی که تو کردی نمونه ندارد و ….

از این تعریفهایی که کرد من یک حالتی شدم ( تازه می فهمم که چرا زنهای مجاهدین توهم دارند ، چون با این تعریفهایی که از من کرد من هم همان حالتهای زنهای خودشان را به خودم گرفتم و احساس کردم چه آدم مهمی هستم ) ، قسم خورد و گفت که کار داشته و نبوده وگرنه باید خودش شخصا می آمده دم درب اشرف به استقبال من و برام جشن می گرفتند ، برای این همه زحمت و سختی که در ایران متحمل شدم ، گفت که این برگی است از تاریخ که باید به کتاب مجاهدین اضافه شود، نیروهای داخل ایران مثل من سنگ تمام می گذارند و همه اونها یعنی مجاهدین خاک پای این نیروهای داخل هستند که اینگونه در میان آتش و در دل گرگ به نحو احسن کار پیش می برند و مجاهدین از داشتن این نیروها به خودش می بالد و این همان سرمایه بزرگ مجاهدین است وهزاران تعریف دیگر .

من خوب واقعیت کاری نکرده بودم که این همه تعریف احتیاج داشته باشد ، ولی خوب باورم شد که مهم هستم و کارهای زیادی را انجام می دهم و برگی از تاریخ را رقم زدم و خودم نمی دانستم .

ایشان با آب و تاب شروع کرد از مجاهدین برایم تعریف کردن ، گفت که در ایران چی شد و چرا به عراق آمدند و کاملا با توضیحاتش من را قانع کرد که آمدن رهبر به عراق اجباری بود و خیانتی در کار نبود . هر سوالی هم می کردم به سرعت به من جواب می داد و جوابهایش من را قانع می کرد و واقعا صبور بود و هر سوالی را توضیح می داد. نمی دانم چرا ولی واقعا قانع می شدم ، از جدایی زن و مرد پرسیدم گفت که ما می خواستیم موانعی که سد مبارزه مان با خمینی هست را کنار بگذاریم ، می گفت مبارزه شوخی نیست و باید همه انرژیت را بگذاری ، نمی شود به فکر بچه و آینده شغلی بچه هات و ازدواج و …. باشی مبارزه هم بکنی ، خوب من گفتم درسته و نه نمی شه ، یا سر حجاب و … هر سوالی که داشتم پرسیدم همگی را با حوصله ای خاص بهم جواب داد و من قانع شدم و کلا دیدم نسبت به مجاهدین عوض شد و از آنها خوشم آمد . ( سر حجاب چرا قانع شدم ، گفت که بچه ها به تو گفتن که این فرم ارتش هست ، آره ، ما پیش برادرها این را می گوییم ، در ایران فردا حجاب آزاد هست ولی الان اگر ما حجاب نداشته باشیم برادرها بهمان گیر خواهند داد ، می گفت وقتی که یک زنی حجاب نداشته باشد مردها ولش نمی کنند و محیطشان کوچک هست و می خواهند با داشتن این روسری موجب تحریک برادرها نشوند و کنار هم برای یک هدف مشترک کار کنند بدون اینکه آنها مزاحمتی برای زنها ایجاد کنند و .. که خوب توضیحاتش در آن لحظه برای من کاملا قانع کننده بود ).

بعدا فهمیدم که با محبت و اون پذیرایی گرمی که از من کرد چه دروغهای شاخداری را به من گفت و به قول ما ایرانیها مخ من را زد و کلا من را علاقه مند به مجاهدین کرد .

به من گفت که این دخترها مستمرا بهش می گویند که می خواهند سحر در اشرف بماند و بشود یک خواهر مجاهد سفت و محکم و یک رزمنده ای که نمونه ندارد ولی من یعنی همین خواهر بهشان گفتم که نه سحر باید برگردد ایران ، اون شاید نخواهد بماند و اگر هم بماند ما باید وارد یک دعوا با مسولین داخله بشویم ، چون سر سحر دعواست و آنها می خواهند من یعنی سحر به داخل ایران برگردم چرا که اونجا خیلی کارها برای انجام دارم .

من تعجب کردم که من دیروز خواهرها را دیدم ، چطوری اینقدر زود گفتند که من اینجا بمانم .

به هر حال به حدی از من تعریف کرد ، از قیافه و رفتارم و از حرف زدن و کارهایی که در ایران برایشان انجام داده بودم که وقتی که یکی از خانمها آمد و گفت که باید برگردیم جای قبلی برای استراحت خیلی ناراحت شدم و دوست داشتم که پیش همین خواهر بمانم و دقیقا وقتی که می رفتم به سمت محل قبلی برای استراحت کاملا روی ابرها بودم و از خوشحالی نمی دانستم چیکار کنم و احساس می کردم که خیلی خیلی آدم مهمی هستم و تازه کشف شدم . ( باید اعتراف کنم که مجاهدین در مغزشویی کردن تک هستند و من با آن همه مقاومتی که در برابرشان کردم و آن همه سوالهایی که از زنهایشان کردم و آن همه انتقادهای شدیدی که بهشان داشتم و همه چیزشان را زیر علامت سوال می بردم به راحتی یکی از مسولینشان با ۴ یا ۵ ساعت صحبت من را آنچنان مغزشویی کرد که هر کاری که از من می خواستند برای سازمان انجام می دادم . من فکر می کردم که آدم احساساتی نیستم و کسی نمی تونه من را احساساتی بکنه ولی این خواهر یا این خانم این کار را کرد ).

قرار شد برای ناهار باز هم پیش خواهرها بروم و این بار واقعا تغییر کرده بودم و احساس می کردم که سوالاتم همگی تحقیر کننده بوده ، و اینها هدف بالایی دارند و اگر زشت هستند و داغون هستند همه اینها به خاطر این هست که خودشان انتخاب کردند که مثل یک مرد در کنار مردها مبارزه کنند و اینها خیلی باید بهشان احترام گذاشت ، اینها می توانند انتخاب کنند یک زن معمولی مثل من باشند و همه چیز را داشته باشند ولی خودشان خواستند که مبارز باشند و …. .

من دقیقا از این رو به اون رو شدم و دیگه باهاشون اون حالتی صحبت نمی کردم و سعی می کردم که به حرفهاشون گوش بدهم ، اون روز قرار بود که یک جشنی به نام جشن خواهرها هم باشد ، و من در آن جشن دیدم که زنهاشون لباسهای معمولی پوشیده بودند و می رقصیدند البته فقط کسانی که برنامه اجرا می کردند لباس معمولی پوشیده بودند ، و کسانی که با من حرف می زدند فقط از ایران و از تغییرات ایران می پرسیدند ، من هنوز اون ناراحتی و اون غم عمیق را در چهره های تک تکشان می دیدم ولی فکر می کردم که خسته هستند و یا خوب نخوابیدند و خلاصه برای خودم توجیه می کردم که من اشتباه می کنم . و دیگه هم طلاهامو غایم کردم که کسی نبینه و حس گناه بهم دست می داد که هرچند خودشان انتخاب کردن که نداشته باشند ولی خوب باز شاید دلشان بخواهد. هر چیزی را که می دیدم سعی می کردم که توجیهش کنم و بگویم که من اشتباه می کنم و یا من نمی فهمم وگرنه همه چی انتخاب خودشان است . آنچنان از فدا و صداقت آن خواهر برای من صحبت کرده بود که فکر می کردم که هیچ کسی اینجا دروغ نمی گوید و سعی می کردم من دروغ نگویم چون احساس می کردم که همه صادق هستند و من هم باید دروغ نگم چون دچار عذاب وجدان می شدم  .     ادامه دارد   .

 

ادامه دارد .