قربانی اشرف ( فواد بصری )

فرقه مخرب رجوی

قربانی اشرف ( فواد بصری )

فرقه مخرب رجوی

نامه ای به حسن ابراهیمی اسیر در کمپ لیبرتی

سلام !
امیدوارم که حال شما خوب باشد هر چند که می دانم در زندان لیبرتی کسی حال خوبی ندارد. رجوی و سرانش شما را در چاهی انداخته اند که به سختی می توانید خودتان را نجات دهید . شیوه و شگرد رجوی همین است انسانها را به تباهی می کشاند . چندین سال در پادگان اشرف و شرایط سختی که سران فرقه روز به روز بر ما اعمال می کردند و در مقابل نمی توانستیم از خودمان دفاع کنیم رجوی فکر می کرد زندگی در پادگان اشرف تا به آخر همانطوری که دل بخواه خودش بود پیش می رود فکر آن روز را نمی کرد که اربابش صدام سرنگون شود و شاخش شکسته شود رجوی و سرانش با زور و فشار ما را در پادگان اشرف نگه داشته بودند بهتر بگویم سیاهی لشکر برای خودشان جمع کرده بودند شما بهتر می دانید بعد از سرنگونی صدام ریزش نیرو تا حدی رسیده بود که سران فرقه رجوی کنترل از دستشان خارج شده بود . و در حال حاضر ریزش نیرو ادامه دارد وعده وعیدهای رجوی وعده های سر خرمن بود و تحلیلهای غلطی که به خورد ما می داد وعده هایی که برای فریب دادن من و شما بکار می رفت .

بگذریم حرف در رابطه با رجوی و سرانش زیاد است .  من حرفم با شماست .

تا کی می خواهی عمرت را برای کسانی از بین ببری که دنبال منافع خودشان هستند آیا تا به حال فکری به حال مریضی ات کرده ای در فرقه رجوی چه زمانی به فکر شما بودند مرده شما بیشتر برای فرقه رجوی ارزش دارد تا زنده بودنتان . چرا یک تصمیم درستی برای خودت نمی گیری باور کن هیچ ارزشی در لیبرتی برای شما قائل نیستند . اگر یادت باشد در نشست های عمومی بیرون از سالن به شما می گفتم رجوی فقط زورش به ما می رسد و فقط بر سر ما عربده می کشد در نشست ها می گفت اگر اتفاقی در سازمان بیفتد من و مریم در صف اول حرکت می کنیم به عینه دیدیم با شروع جنگ رجوی و مریم در آخر صف هم نبودند و بعد از سرنگونی اربابش چندین سال است که خودش را مخفی کرده است .

من توانستم در اولین فرصت خودم را از دام عنکبوتی رجوی نجات دهم و در حال حاضر زندگی خودم را دارم  دلم به حال شما می سوزد چرا و برای چه هدفی در آن زندان لیبرتی مانده ای ... در آنجا مانده ای که سران فرقه رجوی بیشتر به ظلم خودشان ادامه دهند . دنیا بزرگ است و در زندان لیبرتی خلاصه نمی شود . به امید روزی که خودت را از فرقه کثیف رجوی نجات دهی و یک زندگی آزادی داشته باشی . به امید آن روز .

فواد بصری

زندگینامه و خاطرات من با مجاهدین ولی نه در اشرف و عراق ! – قسمت پنجم

حقیقتا هر چه بیشتر با این زنها حرف می زدم بیشتر به فکر می رفتم که آیا واقعا یک انسان عاقل به انتخاب خودش در این بیابان بی آب و علف ۳۰ سال تمام یا ۲۰ سال یا هر چند سال می ماند و بدون کوچکترین ارتباط با خارج از اشرف ، بدون ارتباط با خانواده ، بدون داشتن زن و شوهر و فرزند و ….

من قسم می خورم که مجاهدین جواب حتی یکی از سوالات من را به من ندادند ، و فقط من را پیچاندند که چیزی از اون فاجعه ها نفهمم . من پیش همین خواهرها جواب خیلی از سوالاتم را گرفتم یعنی خودم از حرفها و حرکات آنها به این نتیجه می رسیدم که اینها کی هستند ، وقتی که یکی از دخترها با حسرت به طلاهای من دست می زد و بعد یکی از مسول های آنها می گفت که اینها با انتخاب خودشان همه اینها ( زندگی و لذتهای زندگی ) را در سطل آشغال ریختند می فهمیدم که این واقعی نیست و اگر در سطل آشغال ریختند چرا خیلی ها با حسرت از من سوال می کنند و یا به طلاهام دست می کشند و یا آه می کشیدند و عمیقا در فکر می رفتند .

در همان شب یکی از دخترها به من گفت که ما با چنگ و ناخن و دندان قرار هست که خواهر مریم را به تهران ببریم ، من هم گفتم که آخه واقعی نیست و اگر ارتشی در حد ارتش یک کشور بزرگ نداشته باشی با تمامی امکانات منظورم اسلحه ، امکان ندارد کشوری را سرنگون کرد که همان دختر به من گفت که ولی ما انقلاب کرده هستیم و معنی چنگ و ناخن و دندان را می فهمیم یعنی چی ، در ضمن ما حمایت مردم را داریم و در اولین جرقه در داخل مردم از ما حمایت می کنند و خودشان خودشان را مسلح می کنند !!! یعنی معلوم بود که این حرفها را یکی به آنها باورانده بود ، دقیقا مثل بچه کوچیک ها حرف می زدند .

یعنی هرگز در زندگیم این همه بی منطقی را ندیده بودم ، همه این زنهایی که اطرافم بودند مثل بچه های کوچکی بودند که مادرشون با یک آبنبات گولشان زده بود و یکسری حرفها را انداخته بود توی دهنشان ، باور کنید که این احساس درونی من بود ، بچه خوش باور است و مادرش که یکسری حرفها را بهش می زنه باور می کنه و تا بزرگ که می شه و خودش درستشو می فهمه این را باور می کنه و تکرارش می کنه و روش اصرار هم می کنه . دقیقا زنهای مجاهدین همین بودند ، به شدت روی حرف خودشان اصرار داشتند و نمونه یک حزب اللهی و یک بسیجی بی ترمز که در ایران می گفتند را من اونجا دیدم .

نمی دانم و هنوز هم نمی دانم چرا این بنده خداها این همه توهم داشتند ، اینجوری به نظر می آمد که رهبرشان آنها را به شدت باد کرده و مستمرا بهشان گفته که آنها تک هستند و مثل آنها در دنیا نیست و خوب اینها هم به خودشان متوهم بودند ، ولی وقتی که از آنها می پرسیدم که باشه، خواهرا و زنهای شما در همه جا تک ولی آخه چی بلد هستید و چرا ، جوابها دردناک بود ، البته این طبیعی است که وقتی که تعدادی آدم را سالیان در یک محل کوچک به زور نگه داشتی و نه درسی نه دانشگاهی و نه هیچی ، خوب باید احساس کنه کسی هست و نه تنها کسی هست بلکه نمونه ندارد تا این توهم نگذارد از اون سازمان مربوطه جدا شود ، همیشه احساس کند که گویا رفتن از این سازمان باعث می شود آن همه داراییش بریزد و دیگر کسی نباشد.

اینکه یکی از زنها به من می گفت در کارهای نظامی یک هستیم ، حقیقتا از تعریفهای خودشان پیدا بود که یک نیستند که هیچ بلکه فقط یک مشت راننده تانک هستند و دیگه هیچ ، همین الان در ایران حزب اللهیهای زن اغلب انواع ورزشهای رزمی را بلد هستند و در کارهای نظامی حرف ندارند ولی خوب ما مسخرشان می کنیم و اصلا به حسابشان هم نمیاریم . اینکه یک زن راننده تانک باشه ، یا کار با سلاح را یاد بگیره اصلا هنری نیست که اینگونه زنها در اشرف تعریف می کردند ، زنهای آمریکایی و یا کشورهای دیکر که در کار نظامی هستند را نگاه کنید ، پس می شد فهمید آزادیهای زن و حقوق زنی که مجاهدین از آن صحبت کردند واقعی نبود ، اینها فقط برای گول زدن اون زنها بود و اتفاقا به نظر من زنهای مجاهدین هم خوب این را باور کرده بودند و فکر می کردند که حق و حقوقی دارند و این را هم رهبرشان بهشان داده و برای همین بدهکار رهبرشان بودند .

این همه توهم خیلی دردناک است ، چون خیلی ها به داشته هایشان متوهم می شوند ولی این بنده خداها هیچی نداشتند ، نه خانواده ای ، نه بچه ای ، نه دوستی ، نه همسری ، نه پولی ، نه شغلی ، نه آینده ای ، نه …….

من حقیقتا آدم احساساتی نیستم ، مجاهدین تمام مدت می خواستند من را احساساتی کنند که من به شدت حواسم بود و حرف می زدند با دقت گوش می کردم که حقیقت را بفهمم و اصلا احساساتی نشوم ،ولی باید اعتراف کنم یکسری از زنهای مجاهدین در مغزشویی حرف نداشتند و من که این همه با تندی باهاشون حرف می زدم و قبولشان نداشتم به خوبی مغزشوییم کردند !!!

به هر حال ما از پیش خواهرها رفتیم و قرار شد فردایش بروم ملاقات یک خواهر مهم ، گفتم مهم چون سعی می کردند که همه چیز را مهم جلوه بدهند .

با ماشین من را تا دم درب اتاقش بردند و آمد بیرون و کلی من را بوسید و تحویل گرفت ، به حدی با من خوب برخورد کرد و گرم گرفت که مسایل قبلی که گفتم راجع به خواهرها و … را در لحظه یادم رفت و فقط از برخورد خیلی گرم و صمیمی این خواهر مانده بودم .

کلی شروع کرد به شوخی کردن راجع به ترکها و تهرانیها و مستمر حرفهایی می زد که من می خندیدم . از من پرسید که سحر خوش گذشت یا نه ؟ کم و کسری داشتی بگو پدرشان را در بیارم چون تو یکی از بهترین نیروهای ما هستی که خیلی زحمت کشیدی و مجاهدین و خلق ایران این را فراموش نخواهند کرد ، کارهایی که تو کردی نمونه ندارد و ….

از این تعریفهایی که کرد من یک حالتی شدم ( تازه می فهمم که چرا زنهای مجاهدین توهم دارند ، چون با این تعریفهایی که از من کرد من هم همان حالتهای زنهای خودشان را به خودم گرفتم و احساس کردم چه آدم مهمی هستم ) ، قسم خورد و گفت که کار داشته و نبوده وگرنه باید خودش شخصا می آمده دم درب اشرف به استقبال من و برام جشن می گرفتند ، برای این همه زحمت و سختی که در ایران متحمل شدم ، گفت که این برگی است از تاریخ که باید به کتاب مجاهدین اضافه شود، نیروهای داخل ایران مثل من سنگ تمام می گذارند و همه اونها یعنی مجاهدین خاک پای این نیروهای داخل هستند که اینگونه در میان آتش و در دل گرگ به نحو احسن کار پیش می برند و مجاهدین از داشتن این نیروها به خودش می بالد و این همان سرمایه بزرگ مجاهدین است وهزاران تعریف دیگر .

من خوب واقعیت کاری نکرده بودم که این همه تعریف احتیاج داشته باشد ، ولی خوب باورم شد که مهم هستم و کارهای زیادی را انجام می دهم و برگی از تاریخ را رقم زدم و خودم نمی دانستم .

ایشان با آب و تاب شروع کرد از مجاهدین برایم تعریف کردن ، گفت که در ایران چی شد و چرا به عراق آمدند و کاملا با توضیحاتش من را قانع کرد که آمدن رهبر به عراق اجباری بود و خیانتی در کار نبود . هر سوالی هم می کردم به سرعت به من جواب می داد و جوابهایش من را قانع می کرد و واقعا صبور بود و هر سوالی را توضیح می داد. نمی دانم چرا ولی واقعا قانع می شدم ، از جدایی زن و مرد پرسیدم گفت که ما می خواستیم موانعی که سد مبارزه مان با خمینی هست را کنار بگذاریم ، می گفت مبارزه شوخی نیست و باید همه انرژیت را بگذاری ، نمی شود به فکر بچه و آینده شغلی بچه هات و ازدواج و …. باشی مبارزه هم بکنی ، خوب من گفتم درسته و نه نمی شه ، یا سر حجاب و … هر سوالی که داشتم پرسیدم همگی را با حوصله ای خاص بهم جواب داد و من قانع شدم و کلا دیدم نسبت به مجاهدین عوض شد و از آنها خوشم آمد . ( سر حجاب چرا قانع شدم ، گفت که بچه ها به تو گفتن که این فرم ارتش هست ، آره ، ما پیش برادرها این را می گوییم ، در ایران فردا حجاب آزاد هست ولی الان اگر ما حجاب نداشته باشیم برادرها بهمان گیر خواهند داد ، می گفت وقتی که یک زنی حجاب نداشته باشد مردها ولش نمی کنند و محیطشان کوچک هست و می خواهند با داشتن این روسری موجب تحریک برادرها نشوند و کنار هم برای یک هدف مشترک کار کنند بدون اینکه آنها مزاحمتی برای زنها ایجاد کنند و .. که خوب توضیحاتش در آن لحظه برای من کاملا قانع کننده بود ).

بعدا فهمیدم که با محبت و اون پذیرایی گرمی که از من کرد چه دروغهای شاخداری را به من گفت و به قول ما ایرانیها مخ من را زد و کلا من را علاقه مند به مجاهدین کرد .

به من گفت که این دخترها مستمرا بهش می گویند که می خواهند سحر در اشرف بماند و بشود یک خواهر مجاهد سفت و محکم و یک رزمنده ای که نمونه ندارد ولی من یعنی همین خواهر بهشان گفتم که نه سحر باید برگردد ایران ، اون شاید نخواهد بماند و اگر هم بماند ما باید وارد یک دعوا با مسولین داخله بشویم ، چون سر سحر دعواست و آنها می خواهند من یعنی سحر به داخل ایران برگردم چرا که اونجا خیلی کارها برای انجام دارم .

من تعجب کردم که من دیروز خواهرها را دیدم ، چطوری اینقدر زود گفتند که من اینجا بمانم .

به هر حال به حدی از من تعریف کرد ، از قیافه و رفتارم و از حرف زدن و کارهایی که در ایران برایشان انجام داده بودم که وقتی که یکی از خانمها آمد و گفت که باید برگردیم جای قبلی برای استراحت خیلی ناراحت شدم و دوست داشتم که پیش همین خواهر بمانم و دقیقا وقتی که می رفتم به سمت محل قبلی برای استراحت کاملا روی ابرها بودم و از خوشحالی نمی دانستم چیکار کنم و احساس می کردم که خیلی خیلی آدم مهمی هستم و تازه کشف شدم . ( باید اعتراف کنم که مجاهدین در مغزشویی کردن تک هستند و من با آن همه مقاومتی که در برابرشان کردم و آن همه سوالهایی که از زنهایشان کردم و آن همه انتقادهای شدیدی که بهشان داشتم و همه چیزشان را زیر علامت سوال می بردم به راحتی یکی از مسولینشان با ۴ یا ۵ ساعت صحبت من را آنچنان مغزشویی کرد که هر کاری که از من می خواستند برای سازمان انجام می دادم . من فکر می کردم که آدم احساساتی نیستم و کسی نمی تونه من را احساساتی بکنه ولی این خواهر یا این خانم این کار را کرد ).

قرار شد برای ناهار باز هم پیش خواهرها بروم و این بار واقعا تغییر کرده بودم و احساس می کردم که سوالاتم همگی تحقیر کننده بوده ، و اینها هدف بالایی دارند و اگر زشت هستند و داغون هستند همه اینها به خاطر این هست که خودشان انتخاب کردند که مثل یک مرد در کنار مردها مبارزه کنند و اینها خیلی باید بهشان احترام گذاشت ، اینها می توانند انتخاب کنند یک زن معمولی مثل من باشند و همه چیز را داشته باشند ولی خودشان خواستند که مبارز باشند و …. .

من دقیقا از این رو به اون رو شدم و دیگه باهاشون اون حالتی صحبت نمی کردم و سعی می کردم که به حرفهاشون گوش بدهم ، اون روز قرار بود که یک جشنی به نام جشن خواهرها هم باشد ، و من در آن جشن دیدم که زنهاشون لباسهای معمولی پوشیده بودند و می رقصیدند البته فقط کسانی که برنامه اجرا می کردند لباس معمولی پوشیده بودند ، و کسانی که با من حرف می زدند فقط از ایران و از تغییرات ایران می پرسیدند ، من هنوز اون ناراحتی و اون غم عمیق را در چهره های تک تکشان می دیدم ولی فکر می کردم که خسته هستند و یا خوب نخوابیدند و خلاصه برای خودم توجیه می کردم که من اشتباه می کنم . و دیگه هم طلاهامو غایم کردم که کسی نبینه و حس گناه بهم دست می داد که هرچند خودشان انتخاب کردن که نداشته باشند ولی خوب باز شاید دلشان بخواهد. هر چیزی را که می دیدم سعی می کردم که توجیهش کنم و بگویم که من اشتباه می کنم و یا من نمی فهمم وگرنه همه چی انتخاب خودشان است . آنچنان از فدا و صداقت آن خواهر برای من صحبت کرده بود که فکر می کردم که هیچ کسی اینجا دروغ نمی گوید و سعی می کردم من دروغ نگویم چون احساس می کردم که همه صادق هستند و من هم باید دروغ نگم چون دچار عذاب وجدان می شدم  .     ادامه دارد   .

 

ادامه دارد .

زندگینامه و خاطرات من با مجاهدین ولی نه در اشرف و عراق ! – قسمت چهارم

من کنار درب منتظر ماندم و دیدم که ۲ خانم با لباس نظامی سبز سراغم آمدند که کمی هم باد می آمد و محکم دسته روسریهاشون را گرفته بودند که باد نبره و مستمر لباسهاشون را نگه می داشتند با دست که بالا نره . به هر حال به من نزدیک که شدند من واقعا سرد برخورد کردم و هنوز در شک این نوع لباس پوشیدن بودم ( در آن زمان در ایران مدل لباس پوشیدن خیلی متفاوت بود و ما با آنکه حجاب داشتیم ولی دیگه این مدلی روسری سر نمی کردیم و یک شال که نصف موهامون بیرون بود ) من از مدل بستن روسریهای اینها وحشت کردم و یک جورهایی خورد توی ذوقم که چرا اینها این مدلی لباس می پوشند . به هر حال با یک آب و تابی شروع به حرف زدن کردن و خیلی خیلی من را تحویل گرفتن ، گفتند که حالا اول یک استراحتی بکنم و بعد باهام یکسری صحبتها را می کنند ، بعد هم اشرف را بهم نشان خواهند داد .

من در حالی که اطرافم را نگاه می کردم مردهای پیری را می دیدم که رمق نداشتند و از کنار ما رد می شدند بدون اینکه سلام کنند و من تعجب کردم که مگر اینها همدیگر را نمی شناسند ؟

رسیدیم به جایی که چند تا ماشین پارک بود و من را سوار یکی از آن ماشینها کردند و رسیدیم به یک جایی و به من گفتند که می توانم آنجا استراحت کنم .

بعد هم برایم چایی و شیرینی آوردند و گفتند که بعدش هم میایند دنبالم که برویم غذا بخوریم . من به صورت زنها که نگاه می کردم خیلی ناراحت می شدم ، معلوم بود که به دلیل آفتاب همگی آفتاب سوخته شده اند و بعد هم صورتها غمگین و داغون بود ، معلوم بود که همگی از مشکلات هرمونی رنج می برند چون صورتها پر مو بود .

به هر حال احساس می کردم که با این افراد خیلی فاصله دارم و هیچ چیز مشترکی با هم نداریم ، همین ۲ خانم یک کاغذ و قلم دستشان بود و شروع کردند با من صحبت کردن و آن را یادداشت می کردند ، من تعجب می کردم که چرا یادداشت می کنند ، از من سوال و جوابهای طولانی کردند راجع به اینکه چکار کردم و چطوری تا دم درب قرارگاه آمدم و ….

به هر حال بعدش رفتیم یک جایی غذا خوردیم خیلی ها بودند ، کسی به کسی کاری نداشت و هر کسی سرش به غذای خودش بود ، نه خنده ای ، نه سلامی ، و نه حرفی

من از این خانمها پرسیدم اینجا بچه نیست ، گفتند حالا به موقعش مفصل بهم توضیح خواهند داد و من را نزد خواهرا خواهند برد ، من سعی کردم تحمل کنم و بگذارم بعدا همه سوالاتم را بپرسم ، غذا خوردیم و بعد به من گفتند که شب را همانجا استراحت کنم و فرداش اشرف را به من نشان خواهند داد و بعد هم من را برای شام می برند پیش خواهرها . این خانمها هم همراه من بودند و داخل اتاق آمدند پیشم و شروع کردند به صحبت کردند و گفتند که اگر خسته نیستم می توانیم با هم صحبت کنیم که من گفتم خسته نیستم و سوال زیاد دارم . یکی از آنها بهم گفت که پس اونها اول صحبت می کنند و اگر من سوالی داشتم بعدش بپرسم .

شروع کردند به صحبت کردند از زمان انقلاب که چگونه مجاهدین تاثیر داشتند در انقلاب ضد سلطنتی و بعد هم آیت الله ها چقدر از آنها را اعدام کردند و چی شد که عراق آمدند و بعد هم در عراق ماندند و عملیاتهایی که داشتند ، رهبری زنان در مجاهدین ، داستان طلاق ها و ….

همه اینها به خاطر سرنگونی با تمام قوا

این کلمه ای بود که از یکی از این خانمها به یاد دارم .

من هم پرسیدم که شما زمان صدام می خواستید واقعا با حمله به ایران سرنگون کنید دولت را ؟ خوب شما که نیرویی ندارید و شما که سلاحی نداشتید ؟ گفت ما به تیکه بر انقلاب خواهر مریم همه اینها را داشتیم !!!! ما سلاحمان انقلابمونه !!!

من گفتم که من که نمی فهمم ، وقتی سلاح ندارید انقلاب منظورتون چیه ؟ گفتند که من اینها را نمی فهمم ، اینها ۳۰ سال است که با سازمان هستند هنوز نفهمیدند انقلابو ، من یک شبه می خواهم بفهمم !!!

به هر حال من مونده بودم از این همه بی منطقی . به هر حال من مجدد پرسیدم حالا بعد از حکومت صدام که کسی نیست به شما کمک کنه ، چطوری می خواهید حمله بکنید ؟ گفت که ما هیچ وقت حمایتی نداشتیم ، نه صدام و نه هیچ کس ، ما مستقل هستیم . گفتم که الان سلاح دارید یا نه که گفتند نه ، گفتم پس با چی حمله می کنید ، گفت حالا این سوالها بماند فعلا ، بعدا خودت می فهمی .

من گفتم باشه حالا چرا شما روسری دارید ، گفتند که روسری را خودشان انتخاب کردند ، هر کسی آزاده با روسری و یا بی روسری ، این هم یک آزادیه . گفتم پ یعنی همه روسری را انتخاب کردند گفت آره ولی این لباس ارتش آزادی است !

بالاخره این آزادی است یا این لباس نظامی است و اجباری است ؟

به هر حال همه چیز آنجا سوال بود برای من و من هر چه بیشتر باهاشون صحبت می کردم بیشتر به بی سوادی آنها پی می بردم و می فهمیدم که اینها فقط یک مشت بسیجی هستند که نه چیزی می فهمند و نه چیزی می دانند .

فردای آن روز به قبرستانی در اشرف رفتیم و گفتند که این قبرستان شهدایشان است ، از دیدن آن خیلی ناراحت شدم ، چه غریبانه در بیابانهای عراق برای هیچی به خاک افتاده بودند ، با افتخار می گفتند که این فقط یکی از قبرستانهاست ، ما چند تای دیگه در کربلا و جاهای دیگه دارند . برای من این افتخار نداشت ، به کشته دادن جوان مردم برای هیچ خیلی دردناک است .

به هر حال این خانمها من را به داخل اشرف بردند و خیابانهای اشرف را به من نشان می دادند ، ۲ تا بیشتر خیابان نداشت و همه جا بی روح و غمگین و فقط دلم می خواست زودتر از آنجا بروم .

یکی از این زنها به من گفت ، اگر بروم پیش خواهراها و اونها را ببینم بعید می دونه که از اینجا دل بکنم و به احتمال زیاد همینجا جا گیر خواهم شد .

برای ناهار من را پیش یک خانمی بردند که گفتند که مسول مسایل داخل ایران است و هم با او ناهار خوردیم و هم سوال و جواب زیادی در مورد کارهایم کرد و گفت که حالا بیشتر با هم صحبت خوایم کرد .

به من گفتند که شب آماده بشوم که من را برای شام پیش خواهرها می برند ، اینقدر این را به من گفتند که من احساس هیجانی بهم دست داد که این خواهرها چه کسانی هستند ؟ فکر می کردم با این خانمهایی که قبلش دیدم خیلی فرق دارند و موجودات خاصی باید باشند .

شب شد و من را سوار ماشین کردند و رفتیم شام پیش خواهرها !

وارد که شدم دیدم که یک سالن بزرگ که همه اش زن هستند ، من خجالت کشیدم چون کسی را نمی شناختم ، به من گفتند اینجا باید توی صف بمانم و بعد غذایم را می گیرم و بعد می روم می شینم یک جایی که از دور با اشاره بهم نشان دادند .

من زیر چشمی نگاه می کردم و از خجالت پاهام به هم می پیچید ، غذا را که گرفتم و داشتم می رفتم بشینم جایی که بهم نشان دادند ، چند تا از زنها به من گفتند بیا اینجا بیا اینجا ، و دیدم که تعدادی زنهای مسن و جوان و همه جوره اطرافم را گرفتند و گفتند که پیش اونها بشینم که یکی از زنها به من اشاره کرد که برو بشین اشکالی نداره ، بین این خانمها نشستم و هنوز غذایم را شروع نکردم رگبار سوالها شروع شد ‌.

اول ترجیج می دهم احساسم را راجع به زمانی که این زنها را دیدم بگویم و بعد راجع به سوالاتشان صحبت کنم .

این همه به من گفته می شد می بریمت پیش خواهرها و اگر آنها را ببینی دیگه از اینجا دل نمی کنی نمی دانم چرا اینها دچار این توهم بودند . اتفاقا اگر من به جای آنها بودم و می خواستم کسی را جذب بکنم برای ماندن در اشرف ، هرگز این خانمها را بهش نشان نمی دادم .

آنچه که من دیدم زنانی با لباسهای خاکی و روسری های سبز رنگ و رو رفته ، صورتهای بی روح و مرده و سیاه و سوخته ، اغلب معلوم بود حتی حال لبخند و سلام هم نداشتند ، خیلی ها کمرهاشون خم شده بود ، دستها همه ضمخت و مردانه بود ،صورتهای زنها مردانه شده بود و قیافه ها همه داغون بود . نا امیدی در بینشان غوغا می کرد ، خیلی ها با حسرت به من نگاه می کردند شاید حسرت اینکه ما یک آدم آزاد بودم و آنها نبودند .

یکسری که اطرافم جمع شده بودند معلوم بود که حسرت دیدار خانواده هاشون را داشتند از سوالاتشان می فهمیدم و کسانی هم مستمرا به طلاهای من دست می زدند و معلوم بود که دوست دارند که اونها هم دست کنند و داشته باشند .

کسانی هم که مال تهران بودند مستمرا از کوچه به کوچه تهران از من می پرسیدند که چه تغییراتی شده است . خیلی ها فکر می کردند که زنها مثل قبل در چادر هستند و اونها نمی دانستند که من به لباسهای اونها ایراد می گیرم چون توی ایران این مدل لباسی که اونها می پوشند با اون گره روسری فقط مربوط به یا خیلی مذهبیهاست و یا حزب اللهی ها و یا کسانی که هنوز در دنیای مد و فشن و … نیامدند و عقب هستند .

به طرز عجیبی توهم داشتند که از این زنها نمونه ای نیست و اینها تک هستند ، یکسری تلاش می کردند از رانندگی زنان در اشرف بگویند که من گفتم که توی ایران از راننده تاکسی تا اتوبوس و کامیون زنان هستند باور نمی کردند و دوست نداشتند که این را بشنوند چون فکر می کردند که فقط خودشان رانندگی بلد هستند ، و یا فکر می کردند که همه چیز را بلد هستند که وقتی که من بهشان گفتم الان کامپیوتر و تمام بند و بساطهای کامپیوتری دست بچه هاست تعجب می کردند ، آخه یک جوری از کامپیوتر صحبت می کردند چون خودشان کامپیوتر ندیده بودند فکر می کردند برای من هم این چیزها جالب است و جدید و فکر نمی کردند که الان تمام بچه ها کامپیوتر اسباب بازیشونه ، و یا خیلی توهم داشتند که مردم ایران حامی این سازمان هستند و همه اش می گفتند جوانها و مردم عاشق ما هستند من هم گفتم ولی من از تهران دارم میام می تونم بهتون بگم که از هر ۱ میلیون شاید یکی طرفدارتون باشه ، یکسری واقعا ناراحت شدند و یکی از همان زنانی که من را همراهی می کرد دم گوشم گفت که اینجوری حرف نزنم .

سوالها خیلی زیاد بود و همه این سوالها برای این بود که اینها سالیان بود که از اون اشرف بیرون نرفته بودند و اخبارهای دنیا را نداشتند و خوب حق داشتند که هنوز در ۳۰ یا ۴۰ سال پیش گیر کرده باشند ، خیلی ها واقعا فکر می کردند که مردم منتظرشان هستند که اینها به ایران حمله کنند و وقتی که بهش گفت نه اینجوری نیست شک شده بود ، و یا این توهم خوب می توانستم بفهمم که چرا فکر می کردند که اینها بهترین هستند و هیچ کسی مثل اینها پیدا نمی شود ، از انجا که امکان درس خواندن نداشتند و امکان فراگیری یک چیزی که در جامعه رواج است و به درد می خورد لذا رهبران آنها فقط با تعریفهای توخالی آنها را باد کرده که گویا اینها به خاطر مبارزه و به خاطر ماندن در اشرف تک هستند . و جالب اینجا بود که این زنان فکر می کردند که همه چیز را بلد هستند و همه چیزهایی که هم بلد هستند کسی دیگه در ایران بلد نیست .

آنچنان از ورزش صحبت می کردند که من فکر می کردم که حالا چه ورزشهایی را انجام می دهند ، و وقتی که پرسیدم در چه رشته هایی کار می کنند همه سکوت کردند و خندیدند و گفتند ما نرمش می کنیم و جمعی می دویم !

از هیج اخباری خبر نداشتند و من هم شروع کردم سوالهای مختلف از زنهایی که اطرافم بودند ، از حجاب ، ازدواج ، بچه ، خانواده ، آینده ، شغل ، و …. به هر حال چیزهایی واقعا عجیب بود . می گفتند که خودشان انتخاب کردند که از همه چی بگذرند برای مبارزه با تمام قدرت ، ولی آخه آیا قبول می کردند که من آنجا بمانم و از همه چیزم نگذرم ؟ آیا این واقعا انتخاب خودشان بود ؟ من از یکی از زنها پرسیدم که آیا شما این آزادی را دارید که اگر من نخواهم از همه چیزم بگذرم ولی اینجا بشود ماند ؟ همگی با هم خندیدند و گفتند که نه به محض اینکه یک هفته بمانی و نوارهای انقلاب را ببینی خودت مثل ما از همه چیزت خواهی گذشت .

نوارهای انقلاب ؟ من گفتم نوارهای انقلاب چی هست فکر کردن زمان انقلاب ۵۷ را می گویند ، گفتند نه صحبتهایی که خواهر مریم و برادر مسعود با ما کرده در مورد انقلاب یعنی در مورد همین از همه چیز خود به خاطر یک هدف بالاتر گذشتن را ضبط کردیم و کسانی که جدید می آیند می توانند این نوارها را ببینند و دگرگون می شوند .

من هم پرسیدم که آیا دیدن نوارها اجباری است ؟ گفتند که نه میل خودت است ، گفتم پس بدون دیدن نوار من اینجا می مانم و ازدواج می کنم و زندگی معمولی خودم را هم می خواهم داشته باشم و لباسهایی که دوست دارم بپوشم و با آرایش ، البته به شوخی بیان کردم در صورتی که واقعا می خواستم بفهمم که چی می گویند .

همگی با هم خندیدند و گفتند که حالا تو بمان خودت تغییر خواهی کرد .

ادامه دارد ….

 

زندگینامه و خاطرات من با مجاهدین ولی نه در اشرف و عراق ! – قسمت سوم

دقیقا زمان جنگ آمریکا و عراق بود و اگر درست یادم باشه در اسفند ۸۱ بود که به سال میلادی فکر می کنم مارس ۲۰۰۳ بود آمریکا شروع به حمله به عراق کرد .

با شروع این حمله برای مدت کوتاهی شاید ۳ هفته ارتباط من با زهرا کاملا قطع شد و بعد مجددا زهرا پیدایش شد و من از زهرا پرسیدم که حمله عراق و آمریکا اتفاق افتاد ولی در ایران خبری نبود که من بخواهم کاری انجام بدهم که گفت آره حالا کار و مسولیتهای خیلی جدی برای من دارد که باید انجام بدهم .

من حقیقتا خیلی اوقات از حرفهای زهرا خسته می شدم ولی هر بار به یک شیوه جدیدی به من انگیزه می داد ، ما در ایران وضعیت مالی مناسبی داشتیم و اصلا از همان اول هم به دنبال کمک مالی مجاهدین مثل دوستم نبودم و می خواستم که اون زندگی که در اروپا وعده می دهند را داشته باشم که هم درس بخوانم و هم خونه و همه چیز آنجا داشته باشم چون این وعده ها را می دادند و خوب من حقیقتا می خواستم که همچین امکانی را داشته باشم در خارج ، ولی به مرور و با توجه به صحبتهایی که این خانم زهرا با من می کرد یک جورهایی انگیزه من را عوض کرد و دیگه خیلی به اون وعده های اول زهرا راجع به اروپا و یک زندگی عالی و تحصیلات بالا و .. فکر نمی کردم ، به قول جدا شده های مجاهدین یک جورهایی من را مغز شویی کردند .

به هر حال اون داستانها عکس و فیلم گرفتن همچنان ادامه داشت ، تا اینکه زهرا از من خواست نزد یکسری خانواده ها یی که به من اسامی آنها را خواهد داد بروم و به آنها یکسری پیام بدهم !!!

من حقیقتا با این کار موافق نبودم چون می ترسیدم که از همین خانواده هایی که زهرا اسامی آنها را برای مراجعه به من می دهد کسی من را به رژیم لو بدهد و دستگیر بشوم . ولی زهرا خیلی تاکید داشت که این کار خیلی مهم است و من صد روی صد باید خیالم راحت باشد که از این خانواده ها آسیبی به من نمی رسد .

اسم و آدرس یک خانمی به من داده شد در شهر تهران که قرار بود مراجع کنم و یک شماره را به ایشان بدهم و ازش بخواهم از یک جای امن به این شماره تماس بگیرد . من این آدرس را پیدا کردم ولی آن روز مراجعه من این خانم در خانه نبود که من مجدد چند روز بعد مراجعه کردم که ایشان بودند و شماره را بهشان دادم ولی خیلی تعجب می کرد ، ایشان خیلی پیر بودند و به نظر می آمد خیلی هم حوصله تماس با این شماره را نداشت و خیلی هم برایش جالب نبود چون اصلا از من سوال نکرد کی هستم و چه می خواهم . فقط گفت که کی شماره را داده که من گفتم شما زنگ بزنید ایشان خودشان بهتان همه چیز را خواهند گفت .

بعد از چند روز زهرا یک آدرس جدید دیگری را به من داد که من مراجع کردم ولی آدرس قدیمی بود و ظاهرا سالیان بود که آن فرد آدرسش را عوض کرده بود که من از طریق اداره مخابرات شماره این شخص را پیدا کردم و بعد از چند هفته با ایشان ملاقات کردم . من شماره را به ایشان دادم که ایشان خیلی از من سوال داشتند که من گفتم یک نفر این شماره را به من داده که به شما بدهم و شما زنگ بزنید ولی من چیز دیگری نه می دانم و نه خبری دارم . که گفت خیره ! به امید خدا خیره و شاید از دخترم خبری باشه ! و ظاهرا خیلی اضطراب داشت و می خواست زودتر به آن شماره زنگ بزند . ( بعدا فهمیدم که دختر ایشان در اشرف بود و فکر می کرد که من از دختر ایشان برایشان خبری دارم ) بعد از آن ملاقات ایشان را ندیدم تا اینکه به صورت تصادفی در اوخر سال ۸۲ بود که ایشان را در اشرف در عراق دیدم که حالا بعدا توضیحاتش را خواهم داد .

مراجعه کردن به خانواده های مختلف و دادن یکسری شماره تلفن به آنها تقریبا کار من شد ، و ظاهرا وقتی که خانم زهرا دید که من واقعا کارم را انجام می دهم به من گفت که باید کارهای بیشتری را انجام بدهم . ( من برای تمامی کارهایی که برای مجاهدین انجام می دادم خودشان تمامی هزینه ها را پرداخت می کردند و من هیچگونه هزینه ای برای آنها نکردم).

به من گفت به خانواده های استانهای دیگر هم مراجعه کنم و به آنها شماره تلفن بدهم ، این یکی دیگه خیلی سخت می شد چون من باید به خانواده ام که اصلا با مجاهدین سنخیتی نداشتند توضیح می دادم و بهانه ای می آوردم که برای چی باید به شهرهای دیگر مسافرت کنم و البته با توجه به این مشکل نتوانستم خیلی مراجعه ای به استانهای دیگر داشته باشم و بیشتر همان تهران به آدرسهایی که می دادند مراجعه می کردم .

بعدها هم خانم زهرا از من می خواست یکسری از همین اسامی که قبلا بهشان مراجعه کرده بودم را در یک خانه ای جمع کنیم و در مورد مجاهدین صحبت کنیم و فیلم تهیه کنیم و بفرستیم !!!! این واقعا اوج نامردی مجاهدین بود !! جرم این حرکت در ایران خیلی سنگین است و جمع شدند در یک محل و صحبت کردن راجع به مجاهدین و صحبتهای ضد حکومتی و آن هم فرستادن فیلم آن برای مصرف تبلیغاتی مجاهدین البته که جرمش کم نبود و من این را می توانستم بفهمم و برای همین گفتم که این خانواده ها اساسا حاضر به این کار نیستند هر چه تلاش کرد که من را راضی کند ولو برای یک بار این کار را نکردم .

بلافاصله از من خواست که حالا که این کار را نمی کنم به یک شماره ای زنگ بزنم و بگوییم من فاطمه از مشهد هستم و مبلغ ۵۰ میلیون به مجاهدین اشرفی کمک می کنم !!! و به من می گفت که یک بار بگویم فاطمه از مشهد و یک بار نازنین از تهران و یک بار هدی از اصفهان و هر بار یکی مبلغی را بگویم و صدایم را مقداری عوض کنم.

من که پرسیدم چه دلیلی داره که باید این کار را انجام بدهم گفت که یک برنامه هست که مجاهدین کمکهای مالی برای بچه های اشرف جمع می کنند و این کار من دیگران را تشویق به کمک مالی می کند ! گفت که برنامه زنده است و ۲ بار تماس من را ضبط می کنند از قبل و وسط برنامه پخش می کنند ولی یک بار هم باید مستقیم زنگ می زدم دقیقا وقتی که برنامه در حال پخش بود . که مدتها من این کار را کردم و بعضی اوقات هم باید یک جوری وانمود می کردم که تلفن قطع شد و شرایط مناسب نبود ، یکبار هم که از طرف مثلا پدرم صحبت می کردم که مثلا پدرم من شرکتش را به خاطر بچه های اشرف می فروشه و نصف آن را برای مجاهدین می فرسته !!! البته در ایران به طور خاص در آن زمانها به خاطر تحریمهایی که بود در ایران وضعیت اقتصادی اصلا خوب نبود ، آدم حاضر نبود که یک هزارتومان هم به خواهر خودش بدهد چه برسد به اینکه این مدلی بخواهد به مجاهدین آن هم مجاهدین اشرفی که مردم آنها را خیانت کار می دانند به خاطر همکاری با صدام پول سرازیر کنند .

در آن زمان داشتم دروغ زیاد از مجاهدین می دیدم ولی هنوز قابل کنار آمدن بود و هنوز پیش خودم آنها را توجیح می کردم و باهاش کنار می آمدم ولی در نهایت که حالا کاملا توضیح خواهم داد ، دروغها و فریبهای مجاهدین به حدی رسید که من را از خودشان به تنفر رساندند .

به هر حال داستانهای ما با مجاهدین ادامه داشت و از همین کارها مستمرا از من می خواستند که انجام بدهم تا اینکه یک روز زهرا از من خواست که به اشرف در عراق بروم !!! من علاقه ای نداشتم که بخواهم به عراق بروم و در آن قسمتی که مجاهدین هستند آنجا بمانم و این را هم به زهرا گفتم ، زهرا به من گفت که قرار نیست در اشرف بمانم و فقط باید بروم هم با مجاهدین بیشتر آشنا می شوم و هم یکسری کارهای ضروری است که به من خواهند گفت ، بیشتر می گفت که زنهایی که آنجا هستند از کارهایی که من تا حالا انجام دادم برای مجاهدین با خبر هستند و خیلی دوست دارند که من را از نزدیک ببینند .

به هر حال این کار خیلی سختی بود و می بایست اولا یک بهانه برای خانواده ام جور می کردم که یک هفته من مسافرت می روم با دوستهایم شمال و بعد هم رفتن به آنجا اصلا ساده نبود . آن زمان راه به کردستان عراق و کلا به عراق باز شده بود و خوب آنطوری که مجاهدین می گفتند اصلا مثل قبل نبود و راحتر می شد به عراق سفر کرد و حتی به بهانه زیارت و … .

مجاهدین بهم گفتند که یک قاچاقچی که واقعا هم قاچاقچی بود و پولهای کلانی را هم گرفته بود از مجاهدین من را به عراق می برد ، با بهانه زیارت و با یکسری خانواده های که به زیارت کربلا می رفتند و خلاصه یک جورهایی ما هم قاطی این خانواده ها بودیم که به نظر فامیل بودیم و کسی شکی به ما نداشت ، قاچاقچی هم تا یک نقطه ای با من می آمد و کاملا من را رد می می کرد ، وارد عراق که شدیم یک ماشین دربست گرفت که قاچاقچی من کاملا به عربی مسلط بود و گفت که من را تا دم درب اشرف مجاهدین برساند .

واقعیت این بود که هر کسی وارد عراق می شد به نظر من اول می بایست از جانش می گذشت چرا که هر لحظه ممکن بود یک بمب جلوی پای آدم منفجر بشود ، همه جا داغون و خیلی جاها و خیلی خونه ها هم با خاک یکسان شده بود ، مردم عصبی و وحشت زده بودند ، در آن فاصله ای که به اشرف رسیدیدم حداقل صدای ۱۰ انفجار را خودم شنیدم و مستمرا به خودم فحش می دادم که این چه کاری بود من کردم و برای چی به اینجا آمدم .

خیلی اوقات هم آمریکاییها را با ماشیهای نظامیشان می دیدم که راننده باید ماشینش را به کناری می زد تا اول آنها رد شوند و راننده تلاش کرد به من بفهماند که اگر این کار را نکند آمریکاییها بهش شلیک می کنند و باید تا ماشینهای آمریکایی را می بیند سریع کنار بزند .

من از وقتی که از شهری به نام کوت حرکت کردیم تا به اشرف رسیدیم هر لحظه فکر می کردم که الان کشته خواهیم شد ، با توجه به تعریف و تمجیدهایی که خانم زهرا برای من کرده بود من فکر می کردم که حالا اشرف یک شهر بزرگی است که با عراق فرق دارد ، گل و بلبل است و زندگی های مرتب ، مدرسه و دانشگاه ، خانواده ها و بچه هایشان و خلاصه از این تفکرات داشتم ، نزدیک اشرف که شدیم راننده به من گفتم داریم می رسیم ، من دیدم که یک جایی هست که اطرافش سیم خارارداره و چند تا درخت هم دیده می شود ولی خبری از آن تعریفهایی که زهرا می کرد نبود ، من توجه نکردم و فکر کردم که باید از اینجا بگذریم و بعد حالا شاید کمی مانده که به اشرف برسیم ، دیدم که نه خیلی جدی راننده به من گفت که اشرف اشرف ، بهش گفتم نه اینجا اشرف نیست ، گفت لا لا ، مجاهد مجاهد ، اشرف اشرف ، به هر حال گفتم خدا به خیر کنه احتمالا می خواد من را اینجا رها کنه و بره ، بعد دیدم که یک پست نگهبانی هست که آمریکاییها آنجا هستند و از دور اشاره کردند که ماشین را کنار بزنیم و خودمان پیاده شدیم و ما را گشتند و راننده به من گفت که همین پست آمریکاییها را رد کنم و درب اشرف را نشان داد که اونجا بروم ولی پیاده .

راننده رفت و آمریکاییها من را چک کردند و یک مترجمی هم آنجا بود و از من پرسید که برای چی آمدم و گفتم که می خواهم بروم پیش مجاهدین ، بعد از چند تا سوال و جواب گفتند که بروم ، من از قسمت آمریکاییها که آمدم بیرون یکی بیرون منتظرم بود ، فهمیدم که آمریکاییها مجاهدین را صدا کردند که بیایند و من را تحویل بگیرند ، یک آقایی بود که به من سلام کرد و گفت که دنبال ایشان بروم داخل اشرف و الان خواهرها می آیند سراغ من فقط باید ۱۰ دقیقه منتظر بمانم .

سحر ادیب زاده – سویس

ادامه دارد …..

 

زندگینامه و خاطرات من با مجاهدین ولی نه در اشرف و عراق! – قسمت دوم

من متاسفانه با چندین نفر مختلف به این شیوه صحبت کردم که قبول کردند و حتی به ترکیه رفتند و بعد هم از اشرف سر در آوردن .

ولی من در آن زمان خیلی سراغ این افراد را می گرفتم و حتی بعضا از آنها ناراحت می شدم که چرا باید اینها اینقدر نمک نشناس باشند که من باعث رفتن آنها به اروپا شدم ولی آنها حتی یک سراغ هم از من نمی گیرند !! من فکر می کردم که مجاهدین اینها را به اروپا و به طور خاص به فرانسه می برند و آنجا این افراد مشغول کار برای مجاهدین می شوند و حتی فکر می کردم که زندگی خیلی خوبی را هم در اختیارشان می گذارند .

به هر حال یک روز به زهرا گفتم که هر جوری که شده باید با یکی از این بچه هایی که آنجا آمده صحبت کنم ، می گفت که به اون ربطی نداره چون شاید خودشان احساس امنیت نکنند و یا نخواهند به ایران زنگ بزنند و من نباید خیلی فشار بیاورم به او سر تماس با این افراد .

به هر حال من هم دیگه خیلی پیگیری نکردم و بعدش هم خیلی نمی خواستم با آدمهای مختلف ارتباط بگیرم و به ترکیه بفرستم چون احساس خوبی نداشتم از اینکه با من تماس نمی گیرند . البته از این افرادی که من با آنها صحبت کردم و به ترکیه رفتند کسانی بودند که قبول نکرده بودند به عراق بروند و خودشان از راه قاچاق به اروپا رفته بودند و با ایرانیهای ترکیه آشنا شده بودند و خودشان به اروپا رفته بودند . این داستانها ادامه داشت تا اینکه نزدیک جنگ آمریکا و عراق بود و زهرا برای من دستور کار می نوشت که اگر جنگ شد و اینها به ایران آمدند من وظیفه بزرگی بر عهده دارم چون مثل من در ایران را خیلی کم دارند !!!

زهرا باور داشت که با جنگ آمریکا و عراق در ایران هم شورش داخلی می شود و فرصتی است برای به خیابان آمدن مردم و سرنگونی و از این حرفها !!! خوب من وقتی می رفتم بیرون چون به هر حال من در تهران زندگی می کردم و اگر خبری می بایست باشد و اگر قرار بر تظاهراتی بود می بایست از تهران معمولا شروع بشود .

خوب من چیزی نمی دیدم منظورم این هست که من احساس نمی کردم که خبری هست و برای زهرا می نوشتم که اینجا خبری نیست !! و حتی می نوشتم که اینجا مردم خیلی مشغول تر از این حرفها هستند که تو فکر کنی ! بعد اون برای من می نوشت که نه این آتش زیر خاکستر است که من می بینم و اینها هر کدام گلوله ای آتش هستند که به محض اولین جرقه شعله ور می شوند !!!

من بعضا دلم برایش می سوخت که خیلی سال می بایست از ایران دور بوده باشد که اینگونه در مورد ایران تصور می کند ! به بالای شهر ، پایین شهر می رفتم و مردم را عمیق نگاه می کردم که ببینم چه خبر است ولی می دیدم که مردم همگی مشغولند مثل همیشه و یا خیلی ها در راه رفتن به شمال هستند و یا در راه رفتن به تفریحگاههای تهران و …. ولی آخه بگیر بگیر هم در خیابانها نبود چون به صورت نرمال اگر دولت احساس خطر می کرد خوب من دیده بودم که همه جا نیروهای ضد شورش و یا … می ریختن ولی خوب حتی یک سرباز هم در خیابانها نبود .

به هر حال من اینها را بهش می گفتم و اون هم روی آتش زیر خاکستر خودش خیلی اسرار داشت . من ترجیح دادم که دیگه چیزی بهش نگم چون فایده نداشت و ظاهرا پیش ایشان مرغ یک پا داشت . من داشتم واقعیت را می دیدم ولی اون از راه دور جایی که من در آن داشتم راه می رفتم را برای من غیر منطقی توصیف غلط می کرد .

این خواهر زهرا برای من لیستی از کارهایی که باید انجام بدهم نوشته بود البته این کارها بستگی به اون جرقه داشت و قرار بود که اگر اون جرقه شد یعنی اگر جنگ عراق و آمریکا شد و اگر در ایران کوچکترین تظاهراتی شد ، من خودم را به آنجا برسانم و از این جرقه یک آتش بزرگ درست کنم و بشوم رهبر و هدایت کننده آن جرقه و آتش و بعد هم طبق توضیحات زهرا این آتش در کمتر از ۲۴ ساعت کل استانهای کشور را فرا خواهد گرفت و اینجوری رژیم سرنگون خواهد شد .

حالا حرفها و توضیحات کاملا به یاد ندارم ولی مثلا نوشته بود که :

در هر کجا صدای کوچکترین جرقه را شنیدی به آنجا برو و مردم را تشویق به ادامه تظاهرات بکن و سعی کن تا می توانی شعار بدهی و اینگونه مردم انگیزه می گیرند و به تظاهرات ادامه می دهند .

یا اینکه نوشته بود از قبل می بایست نوشته های مختلف ضد حکومتی آماده کنم و وقتی تظاهرات شد این را بین مردم پخش کنم و خیلی خیلی تاکید داشت روی آتش زدن ماشینها و موتورها و یا اگر پمپ بنزین و یا … اونجا هست و حقیقت من این را متوجه نمی شدم که چرا ماشینهای مردم بیچاره را باید آتیش زد که چی بشه . ولی چون اون روی حرف خودش اسرار می کرد من هم دیگه ترجیح می دادم چیزی بهش نگم .

و یا اینکه می گفت که باید مردم را تشویق کرد به سمت تلویزیون و رادیو و این دیگه شاهکار است و باید اون قسمت به تصرف مردم در بیاید .

و یا در رابطه با سلاح که می گفت باید نفرات رژیم را که به خیابان می آیند و سلاح دارند را خلع سلاح کرد و مردم را با آن سلاحها مسلح کرد.

این خانم زهرا از من می خواست که تا می توانم ارتباطات دوستانه و نزدیکم را با آدمهای مختلف نگه دارم که جایی که به کمکشان نیاز دارم به من کمک کنند ، منظور این بود که وقتی که خبری شد من از این افراد کمک بگیرم .

در ضمن خانم زهرا خیلی خیلی به من تاکید می کرد که از هر گونه تظاهراتی می باید عکس بگیرم و فیلم تهیه کنم و برایشان بفرستم . البته مهم نبود چه نوع تظاهراتی ، مثلا یکبار طلافروشها و یا بازاریهای تهران که دقیق به خاطر ندارم چه کسانی بودند یک تجمع راه انداخته بودند که اگر درست فهمیده باشم برای مسله مالیات بود که من از این عکس تهیه کردم و فرستادم ، بعدا فهمیدم که مجاهدین این را تظاهرات ضد حکومتی اعلام کردند و من فکر می کردم که خوب مثلا می گویند این تجمع برای مشکلات اقتصادی بوده که به وفور در همه جای دنیا اتفاق می افتد ولی متاسفانه سازمان دروغ می گفت و این را تظاهرات ضد حکومتی اعلام می کرد . البته من این توضیح را بدهم که اگر واقعا تظاهرات ضد حکومتی بود مثلا مثل کوی دانشگاه و یا هر تظاهرات دیگری که ضد حکومتی بود و آنها هم این را اعلام می کردند مشکلی نبود ، چون حقیقت را گفته بودند و مثلا کوی دانشگاه یک تظاهرات ضد حکومتی بود ولی اینکه تجمع بازاریان را یک تظاهرات ضد حکومتی اعلام کنی این یعنی همان دروغ و همان فریبی که مردم ایران از آن متنفر هستند .

من این توضیح را بدهم که در داخل ایران به شدت مردم تحت فشار از تحریمها بودند و آرزوی هر ایرانی این بود که این تحریمها برداشته شود و البته آرزوی هر ایرانی وطن پرست این بود که بدون جنگ و خونریزی مسله اتمی ایران حل و فصل شود . فکر می کنم بعد از حل و فصل برنامه اتمی ایران شاهد جشن ملت ایران در خیابانها بودید ولی می خواهم این را بگویم که این خانم زهرا به من می گفت که روی کاغذهای بزرگ به صورت درشت بنویسم که ما خواهان تحریمهای بیشتر رژیم هستیم !!! و به چند نفر پول بدهم و آنها را جمع کنم و یک عکس دسته جمعی تهیه کنیم و بگوییم که ما خواستار تحریمهای شدید علیه برنامه اتمی رژیم ملاها هستیم و پایین این پلاکارد باید می نوشتیم بچه های دانشگاه شریف ، و یا یک مطلب دیگر هم از من خواسته بودند که روی پلاکارد بنویسم این بود که ما مخالف برنامه اتمی آخوندها هستیم ، و حالا درست جمله اش را به یاد ندارم ولی اینگونه که ما این برنامه را محکوم می کنیم و مردم ایران با این برنامه موافق نیستند .

خوب این برای من غیر قابل فهم بود چرا که خودم در ایران و به طور خاص در تهران زندگی می کردم اصلا اینطوری نبود که کسی موافق تحریمهای شدید باشد و اثبات این حرف هم جشن مردم در خیابانهای تهران همین چند هفته پیش بعد از توافق بین ایران و کشورهای ۵ به علاوه ۱ است .

و برای همین من نمی توانستم این کار را انجام بدهم و به خانم زهرا گفتم که اصلا اینطوری نیست و اینجا مردم خیلی هم مخالف تحریمها هستند و اتفاقا مخالف جنگ هستند که زهرا به من می گفت که من فقط نوک دماغ خودم را می بینیم و در دل مردم که نیستم و این فکر من هست و فکر بالای ۷۰ میلیون ایرانی این نیست . به هر حال خیلی تلاش می کرد که من به هر نحوی که شده این پلاکارد را تهیه کنم و عکس بفرستم اگر به آرشیو مجاهدین در این رابطه مراجعه فرمایید عکسی را مشاهده خواهید کرد که بالای یک تپه چند جوان با یک پلاکارد و این نوشته را که ما موافق تحریمها هستیم و ما مخالف برنامه اتمی هستیم را خواهید دید . این همان جوانهایی بودند که من بهشان پول دادم و آنها حتی نوشته را نخواندند فقط دستشان گرفتند و من عکس را تهیه کردم و همانجا پلاکارد را از بین بردم .

ادامه دارد