قربانی اشرف ( فواد بصری )

فرقه مخرب رجوی

قربانی اشرف ( فواد بصری )

فرقه مخرب رجوی

خاطرات فواد بصری

قسمت سوم

ورود به اشرف ( قلعه الموت رجوی )

علی رضا مرا سوار خودرو کرد وارد اشرف شدم . قلعه الموت رجوی ، دقیقا روزگار سیا ه من و تباه کردن عمر خودم از ورود به پادگان اشرف شروع شد .به آسمان نگاه می کردم آسمان اشرف را غم گرفته بود . خودرو در اشرف مسافت زیادی را طی نکرد به یک مقر دراشرف رسیدیم .علی رضا مرا به اتاق کارش برد چند لحظه ای طول نکشید فردی بنام امیر وارد اتاق کارعلی رضا شد . علی رضا به من ابلاغ کرد امیر فرمانده دسته است وتو در دسته امیر سازماندهی شده ای . سازمان کار تو تیربارچی دسته هستی . فردای همان روز آموزش من شروع شد آموزش تیربار بی ، کی ، سی ،یک هفته از آموزش من می گذشت . برای وعده های غذائی به سالن غذا خوری ( فیافی ) مراجعه می کردم تنها برنامه تلویزیونی که پخش می شد اخبار سیمای باصطلاح آزادی بود . به لحاظ روحی خسته شده بودم . تنها تفاوتی که پادگان اشرف با زندان سردار داشت فضای آن بزرگتر بود . در اشرف مناسبات خشکی حاکم بود بخصوص روزهای پنج شنبه وجمعه افرادی که متاهل بودند دوروز آخر هفته را پیش خانواده هایشان می رفتند . درسالن غذا خوری پیش امیر نشسته بودم به امیر گفتم سازمانی که در مناسبات خودش آزادی وجود ندارد چگونه می خواهد فردا به مردم آزادی بدهد .  هیچ حرفی در این رابطه به من نزد فردای همان روز علی رضا مرا خواست . وارد اتاق کار علی رضا شدم گفت تو دشمن ما هستی در مقر سردار بایستی تورا تحویل دولت عراق می دادیم و دراین مکان مقدس تورا راه نمی دادیم . درجواب به او گفتم من دیگر نه حال وحوصله خودم را دارم ونه حال وحوصله شما را واز اتاق بیرون زدم . ورفتم آسایشگاه بعداز ظهر همان روز فردی بنام نریمان ویک نفراز سازمان درآسایشگاه به سراغم آمدند همان ابتدا شروع به برخورد فیزیکی کردن با من ،  ومرتب به من می گفتند جاسوس ، مرا به اتاق کوچکی کنار آشپزخانه منتقل کردند ودر را روی من قفل کردند اتاق پنجره نداشت ودر تاریکی مطلق بسر می بردم  دو روز به من غذای خیلی کمی می دادند  بعد از دوروز علی رضا سراغم آمد گفت بلند شو بیا بیرون یک نفر با تو کار دارد مرا بردند پیش فرمانده تیپ اسم آن ( مسلم بود ) در عملیات فروغ کشته شد وارد اتاق کار مسلم شدم فرصت نداد حرفی بزنم به من گفت برسی که کردیم تو جاسوس هستی وما چاره ای نداریم جز اینکه تورا تحویل دولت عراق بدهیم درجواب به او گفتم مگراسیر جاسوس هم می شود من نمی توانم درمناسبات شما باشم می خواهم دنبال زندگی خودم بروم در اتاق مسلم سه نفری کنار من ایستاده بودند با شنیدن حرفی که زدم مجددا شروع کردن برخورد فیزیکی با من . ومجددا مرا به اتاقک کنار آشپزخانه منتقل کردند . بعد از سه روز برای من مقداری آب و غذا وچند نخ سیگار آوردند . پنج الی شش روزی زندگی خودم در اتاقک طی کردم مجددا نریمان سراغ من آمد گفت آماده شو بریم با تو کار دارند می خواست مرا اتاق کار مسلم ببرد .وارد اتاق کار مسلم که شدم این بار از برخورد فیزیکی خبری نبود بلکه چای و شیرینی روی میز چیده بودند یک متنی را روی کاغذ تنظیم کرده بودند گذاشت جلوی من گفت این متن را با دقت بخوان وتصمیم خودت را بگیر چون ما بیشتر از این نمی توانیم تو را با این وضعیت نگه داریم . متن را امضاء نمی کردم مرا تحویل دولت عراق می دادند تصمیم آنها در رابطه با من جدی بود . قبل از اینکه متن را امضاء کنم به مسلم گفتم من در یگانهای رزمی کشش ندارم مرا در ارکان سازماندهی کنید با پیشنهاد من موافقت کرد گفت اتفاقا نظر ما هم همین است درپشتیبانی که باشی روحیت عوض می شود . مرا در پشتیبانی سازماندهی کردند . برای بیگاری کشیدن از من . برای من خوب بود سرم به کار مشغول بود وکاری به کار کسی نداشتم . جاهای مختلف کار می کردم . در آشپزخانه ، علف کنی ، در سالن غذا خوری و..... مدتی کارهای متفرقه می کردم در یک نشستی مسلم به من ابلاغ کرد تاسیسات نفرکم دارد تورا در تاسیسات سازماندهی کردیم مرا به فردی بنام محمد خبازیان وصل کردند که بعد ها در انقلاب ایدئولوژیک ( طلاق ) از سازمان جدا شد چون نفر قدیمی بود آن را به خارج اعزام کردند . مدت زیادی سازماندهی من طول نکشید سازماندهی کل ارتش تغییر کرد عملیات فروغ در پیش بود رجوی با این کار می خواست ارتش را گسترش دهد در آن ایام کلی نیرو از خارج به عراق آمده بودند سازمان با دادن وعدهای دروغ ودادن پول آنها را به عراق کشانده بود . سازماندهی شکل گرفت مرا در تیپ منصور سازماندهی کردند یک هفته ای درتیپ منصور بودم منصور مرا خواست گفت  پرونده ات را خوانده ام ما یک عملیات بزرگی را در پیش داریم اگرتمام عیار در این عملیات مایه بگذاری خواسته هایی که قبلا از سازمان داشتی را برای تو محقق می کنم به او گفتم بلاهایی که بر سر من آوردید چگونه من به شما اعتماد کنم به من گفت ما در حال حاضر زیاد کارداریم دست از پا خطا کنی می دهم پشت آسایشگاه چالت کنند حالا بلند شو از اتاق من برو بیرون من هم از اتاق زدم بیرون . چاره ای نداشتم  گیر یک مشت آدمهای وحشی و روانی افتاده بودم .

ادامه دارد ..........

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد